شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع



پ ن: زود هم مادرش را از دست نداده بود که بگویم کمبود محبت او را اینطور کرده... من سه چهار ساله بودم که فوت کرد، یعنی شما حساب کنید عاقله مردی سی و سه، چهار ساله... سی و سه، چهار ساله ی الان را نمی گویم ها، سی و سه چهارساله های قدیم که به قاعده ی پنجاه ساله های امروزی پیراهن پاره کرده اند در سرد و گرم چشیدن روزگار!
پدرم را عرض می کنم... سی و سه، چهار ساله بود که مادرش را از دست داد، خودش از فرزندان آخر بود و مادربزرگم به سن و سال پیر محسوب می شد... اما عجیب بود رابطه ی پدرم با او... عجیب است رابطه ی پدرم با او... که بعد از گذشت بیست سال هنوز هم که شعر در وصف مادر می شنود گریه می کند، فرزندی مادر را، یا مادری فرزندش را بغل می کند گریه می کند، مادری در فامیل، محل، قصه، سریال، فیلم که فوت می کند گریه می کند،  هربار سر مزار مادرش تنها می رود و گریه می کند...حتی خودم که مادرِ خودم را صدا می زنم برمی گردد نگاهم می کند... زل می زند به من و مادرِ خودم و  نمی دانم شاید هم گریه می کند...
پدرم مرد عجیبی ست قبول! اما مادرم، مادرِ خودم می گوید، مادرش به غایت مادر بوده...

منت برسر ما می گذارید که فاتحه ای برای مادرِپدرم و همه ی مادران فوت شده، بخوانید. خدا به شما و مادران و پدران شما خیر بدهد...
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۴
عریضه نویس

ما جایی هستیم که باید باشیم و این توافق، بیانیه، اصلاً لحظه به لحظه ی احوالات این روزها چیزی ست که خود خواسته ایم، خوب یا بدش هم فرقی نمی کند... کسی انکار نمی کند که قاطبه ی مردم در کشاکش مشکلات اقتصادی خواهان برداشته شدن تحریم ها بودند و بر مسئولان بود که کاری کنند در این جهت... کارهای زیادی می شد انجام داد که دولت قبلی در رآس آن و دولت فعلی بعد از آن در انجامش اهمال کرد که کار به مذاکره نکشد که انگش بر پیشانی مان بنشیند که تحریم ها ایران را از پای درآورد و آن ها را پای میز مذاکره کشاند، اما خب نشد! یعنی کسی کاری نکرد و در عوض آن ها که نباید حسابی پرکار بودند...

می شد رسانه ها و حزب اللهی های دوربین به دست و قلم زن که حالا یقه پاره می کنند که واانقلاب اسلامیا، وا مرگ بر آمریکا، وا شهدای هسته ایا و این ها... کاری کنند و چیزی که حالا برضدش شعار می دهند را پیش بینی و برای عدم وقوعش برنامه ریزی کنند، نمی گویم نکردند، اما حالا برآیند همه کرده ها و نکرده ها، خواسته ها و نخواسته ها، تصمیم ها و تردیدها، شده چیزی که حالا شده... عده ای راضی و عده ای دیگر ناراضی که اگر عکس این بیانیه هم قرائت می شد همین بود که بود! 

بحث بر سر این نیست که این بیانیه چقدر به نفع و ضرر است، یا اصلاً آمریکا بر سر تعهداتش خواهد ماند یا نه، مسأله این است که ما مسئولیت خودمان را به اندازه ی فعالیت یا انفعالمان بر سر موضوعی که حق یا ناحق می دانیم، بپذیریم و قبول کنیم این چیزی بود که خودمان خواستیم حتی اگر این خواسته، کاذب هم بوده باشد. مردم راه حل مشکلات اقتصادی شان را برداشتن تحریم ها می دانستند، کسی هم راضی به ذلت ایران نبود، کسی راضی به عقب نشینی از حقوق خودش هم نبود حالا این که تعریف عزت و ذلت و حق و عقب نشینی و نسبت آن با تحریم و مشکلات اقتصادی چیست، چیزی بود که رسانه ها با هر منطقی که داشتند برای ما تعریف کردند.

انتخاب ها شد و شد آن چه شد و آن چه که ما خواستیم...


 پ ن 1: برایم عجیب است که بعضی به آمریکا بیشتر اعتماد دارند تا محمدجواد ظریف و امثالهم...!
پ ن 2: برایم خیلی عجیب تر است تفسیرها و برداشت های تا این اندازه متفاوت از یک متن و یک واقعه! هنوز هم رویکردهای پست مدرن و هرمنوتیکی توی کتم نمی رود اما واقعاً نمی شود بدون پیش فرض و پس فرض و انگاره ای غیرمرتبط و بی ربط، یک "چیز" را تحلیل کرد؟!
پ ن 3: انقدر بدم می آید تا یک چیزی می شود که به مذاق بعضی "خیلی خود حزب اللهی پندارها" خوش نمی آید به صحرای کربلا و سقیفه و جنگ جمل و صفین می زنند و مشابه انگاری بی خود می کنند! و جالب که خودشان همیشه مالک و مقداد و ابوذر و حبیب بن مظاهرند و روبه رویی شمر و معاویه و عمروعاص! عبرت تاریخی خیلی خوب است اما داشتن شعور و انصاف و تقوا بهتر است...
* مصرعی از شعر خیلی خوبِ مهدی مظاهری
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۱۶
عریضه نویس

انگار که خاورمیانه باشم، (آقا می گوید، نگویید خاورمیانه، خاوردور، خاورنزدیک که این ها پسماندهای استعمار است. آنقدر خوشم می آید از این دقت های آقا) داشتم می گفتم انگار که خاورمیانه باشم هربار که بهم می ریزد (نمی دانم این بهم ریختن هم واژه ی درستی است یانه که این بهم ریختن ها بیشتر بوی سامان گرفتن دارد) یا هربار که به خود می پیچد، من هم به دنبالش زیر و رو می شوم، شروع می کنم به شخم زدن، الک کردن، غربال گری!

به چه می رسم؟ ابتذال! به ابتذال محض! لایه لایه ی وجودم، آجر به آجر اتاقم، تمام تار و پود لباس و دکمه های پیراهنم را ابتذال قبضه کرده. شرمم می آید که بگویم در این شور و غوغایی که هردم یکی بار خودش را می بندد، من باید پایان نامه بنویسم درباره ی شعور و آگاهی که ندارم! یا به فلسفه ی فلان فیلم دقت کنم و برای گرفتن خبر از پشت لب تاپ در خبرگزاری ها چرخ بزنم و در این بین هم ببینم بالاخره فرزاد حسنی، آزاده نامداری را کتک زده یا نه؟!!

ابتذال از سر و گوش اتاقم، زیر تخت و پشت کمدم، از لابه لای کتاب ها و دکمه های کیبورد و سرانگشتانم می رود بالا، می رود بالا و به سقف می رسد و از سقف پایین می آید و می پیچد دور گلویم... که اگر دست نجنبانم روزی از همین پیچک به دار آویخته خواهم شد!


پ ن1: واژه های قدیمی کفاف گفتن و نوشتن را نمی دهد این روزها...
پ ن2: شعور و آگاهی یعنی تو جانِ دلم! چه بیچاره ام من که باید سراغ تو را از دیوید چالمرز بگیرم و ردش را تا استرالیا دنبال کنم. تو که چلوی چشمانم، صورت به صورتم نشسته ای و دلهره داری...
بعدآً نوشت: یک پست اصیل و کاردرست  و به قول خودشان باصفا اینجا
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۵
عریضه نویس

حدیث سرو می دیدم که این قسمتش سرگذشت آیت الله بهجت بود. یک قسمت چهل دقیقه ای به تعریف کودکی او گذشت، از قبل از تولد تا حدوداً اوایل نوجوانی.

قصه های قبل از تولدش را که به پدر الهام شده بود و او را "پدر محمدتقی" خوانده بودند و بعد محمدتقی اول که برادرش باشد در حوض خفه شده بود و پدر در حیرت که پس آن الهام حین بیماری چه بود و بعد که محمدتقی ثانی به دنیا می آید و مادر که مریض می شود و قزاق ها که حمله می کنند و محمدتقی که در خانه می ماند و پدر او را زیر حصیر پیدا می کند و...

همین طور بینابین این قصه ها داشتم به داستان زندگی خودم فکر می کردم که اصلاً زندگی من قصه بردار هست؟ اگر بخواهم از بدو تولد تا نوجوانی ام را برای کسی تعریف کنند چندخط می شود؟ نه اصلاً آن هفت هشت سال هیچ که من بیشتر طفیلی پدر و مادر بودم و در قصه نداشتن بی تقصیر! از بدو تولد تا به حال را چقدر قصه ساخته ام؟ خاطره خلق کرده ام؟ ماجرایی درست کرده ام؟

در نوجوانی همیشه پس ذهنم بود، جوری زندگی کنم که برای نوه هایم حرف داشته باشم برای گفتن، از جوانی و شور و شرش بگویم و خاطره های عجیب تعریف شان کنم، مثل پدربزرگم و خاطره هایش از شکار، مثل مادربزرگم و داستان های ساده اش از خاله خان باجی ها و غم و شادی عجیب آدم های آن روزگار، و مثل قصه های پدرم در گرماگرم انقلاب و مادرم که می گوید بزرگ زندگی کن!

آدم های بی قصه، آدم های بی خاطره، آدم های حوصله سربرِ ماسیده که همه ی زندگی شان به روزمره گذشت. چه عجایبی که ندیدند، شگفتی هایی که نشنیدند، تجربه ای مگر راه همواری که بی گل شدن پاچه هایشان از آن گذشته اند، نداشتند! نجنگیده اند، خسته نشده اند، شکست نخورده اند، عاشقی نکرده اند،دیوانه بازی درنیاورده اند، کله شان بوی قورمه سبزی نداده... به دنیا آمده اند، زندگی کرده اند و مرده اند... و دیگر هیچ!

جنون متفاوت بودن نگیردمان اما حیف این زندگی که ما داریم حرامش می کنیم! می گویم آدم خوبی که نشدم لااقل بروم مادربزرگ خوبی بشوم...!


 پ ن1: هی به این رفقا می گویم، یک روز جمع کنیم برویم یک وری! گوش نمی دهند که...! خدا از سر تقصیراتشان بگذرد!
پ ن 2: ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم/ امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
          دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند / از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
         رم دادن صید خود از آغاز غلط بود / حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۶
عریضه نویس

نگاه فلسفی به مقوله‌ی هنر و یا به طور عام‌تر رابطه‌ی هنر و فلسفه از دیرباز مورد توجه اهالی تفکر بوده و هست که می‌توان به آرای افلاطون در کتاب جمهوری و بعد از آن بوطیقای ارسطو به عنوان نخستین آثار در این حوزه اشاره کرد. از طرفی می‌توان هنر و تمام شقوق آن را چون ابژه‌ای فلسفی نگاه کرد و چه به لحاظ هستی‌شناسانه و چه معرفت شناسانه آن را مورد بررسی قرار داد، همچون که در جمهوری و بوطیقا می‌بینیم و از طرفی دیگر هنر و شاخه‌های آن را به مثابه محملی برای اندیشه‌های فلسفی و عمیق انسانی در نظر گرفت.

 به همین جهت رابطه‌ی سینما و فلسفه را به طور عام می‌توان به دو دسته‌ تقسیم کرد، که در یکی فلسفه ابژه است و سینما و یا به عبارت بهتر سینماگر آن را به تصویر درآورده و در  بستر سینما به تفلسف مشغول می‌شود و در رویکردی دیگر سینما خود ابژه‌ای برای پرداخت‌های فلسفیِ فلاسفه است.

کتابِ « فلسفه به سینما می‌رود» با دست‌مایه قرار دادن آثار سینمایی مطرح در جهان به تاریخ فلسفه و از این مسیر، به عمده‌ترین مسائل فلسفی موجود می‌پردازد و از طرفی مسائل غامض فلسفی را به وسیله‌ی سینما به انضمامی‌ترین سطح ممکن توضیح می‌دهد و در سطحی عمیق‌تر به شیوه‌ی دراماتیزه شدن فلسفه و سوالات فلسفی در سینما می‌پردازد.

فالزن در ابتدا با غار افلاطون آغاز می‌کند که از نظر او این تمثیل خود سینما‌ست و شباهت بی نظیری با مکانیزم به تصویر درآوردن در سینما دارد و در نتیجه این آغاز بحث فلسفی او در نظریه‌ی معرفت و مشابه‌انگاری آن با سینماست. در بخش اول کتاب به معرفت شناسی و سیر تطوّر آن در تاریخ می‌پردازد که در مسیر این بحث به فیلم‌هایی چونپرتقال کوکی، conformist،  نمایش ترومن، بازی ساخته‌ی دیوید فینچر و ماتریکس و... اشاره می‌کند و سعی در تبیین مسائل مهمی چون نظریه‌ی معرفت افلاطون، نظریه‌ی معرفت دکارت، کانت، عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی و باورهای معرفتی دارد.

نویسنده در بخش دوم کتاب به مساله‌ی هویت شخصی(identity) که یکی از مسائل مناقشه‌برانگیز در معرفت شناسی و فلسفه‌ی ذهن است، اشاره می‌کند و در این بخش از فیلم همه من اثر کارل راینر نام می‌برد که در بستر این فیلم مشکل تبیین هویت شخصی را به خواننده نشان می‌دهد و بحث را در رابطه‌ی ذهن و بدن، دکارت و ثنویت، لاک و هویت شخصی، کانت و ارزش‌های اخلاقی نیز ادامه می‌دهد.

در بخش سوم نیز با معرفی یکی از آثار وودی آلن به نام جنایت‌ها و گناه‌ها، فضیلت‌های اخلاقی و منشا آن و یا به عبارت بهتر فلسفه‌ی اخلاق را به بحث می‌گذارد و از افلاطون و تعادل درونی تا بحث‌های معاصر در این حوزه چون اگزیستانسیالیسم، نهیلیسم، سودانگاری، آزادی و ایمان را با ذکر نشانه‌ها و نمادهای تصویری از این فیلم برای خواننده به روشنی و تفضیل بیان می‌کند.

و دست آخر در سه بخش انتهایی با همراهی انیمیشن مورچگان اثر اریک فارتل و تیم جانسون به فلسفه‌ی سیاسی، لیبرالیسم و مارکسیسم می‌پردازد و سپس برمبنای فیلم عصر جدید اثر چارلی چاپلین، فلسفه‌ی علم و تکنولوژی را معرفی کرده و رابطه‌ی علم ودین و جامعه آرمانی به بحث می‌گذارد. در انتها نیز با بررسی فیلم جام مقدس ساخته‌ی تری گیلیام و تری جونز به جستجو در عقل‌گرایی انتقادی، مطالعات فلسفی و ضرورت نقد و انتقاد پرداخته و کتاب را با این فصل به پایان می‌برد.

این کتاب با پرداختی جذاب به اهمّ موضوعات فلسفی و شاید بهتر بگوییم با تصویری کردن مسائل جاری در تاریخ فلسفه، در نگاه اول می‌توان به عنوان یک کتاب مقدماتی به علاقه‌مندان تازه‌کارِ  فلسفه پیشنهاد کرد همچون که در سطور آغازین کتاب نوشته شده اما اگر به طریقی ژرف‌تر بخوانیم و بیاندیشیم، فرصت خوبی برای سینماگرانی ست که به تصویر کردن اندیشه و مسائل فلسفی اهتمام دارند و از طرفداران معنااندیش سینما محسوب می‌شوند که از بی خود و بی جهت بودن سینمای وطنی به تنگ آمده‌اند.

 نه اینکه این کتاب را بتوان یک کتاب در حوزه‌ی آثار آکادمیک سینمایی به حساب آورد اما شاید به جستجوکنندگان اندیشه در سینما این فرصت را بدهد که تصویری اندیشدن و یا اندیشه را به تصویر درآوردن را ممکن بدانند و به دنبال راهی برای اجرای آن باشند که از این دست آثار در سینمای جهان به فراوان یافت می‌شود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۰۶
عریضه نویس

خب! صائمی ما را به یک چالش دعوت کرده... چالشِ کتاب هایی که برای عید کنار گذاشته ام، بخوانم!


1) زمانی که یک اثر هنری بودم نوشته ی ایمانوئل اشمیت که من معمولاً او را ایمانوئل کانت!* صدا می زنم و کلی آبروریزی می شود. کلاً هرچه کتاب از او دستم برسد می خوانم در این عید. تا به حال نخوانده ام مگر چیزهای پراکنده ای، غیر از خرده جنایت های زن و شوهری که آن را هم به صورت تئاتر شده، دیده ام! خوب بود!

2) زندگی در پیش رو نوشته ی رومن گاری. من از جمله آدم هایی هستم که از خداحافظ گاری کوپر خوششان نیامد از خودش هم همچنین، منظورم رومن گاری ست. ولی گفتیم این یکی را بخوانیم که ملت خفه مان کردند بس که پرسیدند زندگی در پیش رو را خوانده ای یانه!

3) یک کتاب پیدا کرده ام، باقلوا، اصلاً شما بفرمایید دبه ی عسل! اسمش؟ philosophy goes to the movies یک کتاب عالی برای دوستان اهل سینما که می خواهند با تاریخ فلسفه هم آشنا بشوند و به قولی از رابطه ی فلسفه و سینما هم سردربیاورند. در اصل این کتاب یک اثر مقدماتی برای آشنایی با فلسفه است و توفیرش با بقیه در اینجاست که با استفاده از فیلم های مطرح در سینما این تاریخ را نشان شما می دهد. هم به درد بچه های فلسفه خوانده می خورد که کمی با فیلم و سینما صفا کنند و هم دوستان اهل سینمایی که حوصله کتاب های قطور و خنکِ فلسفی را ندارند. نویسنده اش هم Cristopher Falzon.

اگر کسی کتاب را خواست ایمیلش را بگذارد، فایل pdf را تقدیمش می کنم.

4) چندتا کتاب هم از جلال دانلود نموده ایم که احتمالاً نوکی هم به آن ها بزنیم که جلال خونمان پایین آمده، در عذابیم!

5) کتاب های راسل، چالمرز، استالجر و کلاً هر رطب و یابسی که دستم بیاید برای نوشتن فصل دوم پایان نامه.

.

.

و دیگر هرچه که به مدد انفاس قدسی برسد یا دوستان مرحمت کنند...


پ ن: ما کماکان ادبیات روسیه را دوست می داریم و داستایوسکی را عاشقیم...

* همان کانت خودمان دیگر!

بعداً نوشت: به سلامتی عیدی بچه ها هم جور شد! اینجا

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۸
عریضه نویس
در دو گروه عضو شده ام، در این به اصطلاح شبکه های اجتماعی موبایلی...!
یک گروه آشپزی با 120، 130 عضو و یک گروه رسانه ای با حدوداً همان تعداد اعضا! در گروه آشپزی همه چیز آرام  و با لبخند که مثلاً بهارجون! میشه دستور پخت کیک کشمشی رو بدی! یا اوا! اعظم جون میشه به جای شکر قهوه ای، شکر سفید استفاده کنیم در فلان غذای عجیب مکزیکی!؟ یا دیگر خیلی تند بشوند این است که الا و لابد به جای روغن جامد با باید از کره استفاده کنیم برای تارت شکلاتی وگرنه تارت طعم گوسفند به خود می گیرد و فلان...
حالا بشنوید از آن یکی گروه! که اعضا غالباً از فرهیخته ها محسوب می شوند و کاملاً دارای پُزیشن اجتماعی(باید بگویم موقعیت اما واقعاً معنای واژه را نمی رساند، گفتم که بدانید بنده خودم هم ناراضی ام) هستند. در آیین نامه ی گروه آمده، که این گروه فقط و فقط برای به اشتراک گذاشتن کلیپ و انیمیشن و دیگر تولیدات رسانه ای ست! چت ممنوع! خبر گذاشتن ممنوع! عکس و التماس دعا و این حرف ها هم همینطور!
اما... روزی نیست که دو سه نفر همدیگر را لت و پار نکنند و کار به فحش و فضاحت نکشد! روزی 127 بار مدیر اخطار می دهد که پیام های غیر مرتبط نفرستید، چت  نکنید، خبر و عکس نگذارید و هکذا... تقریباً مدیر روزی 5 نفر را اخراج می کند، 23 نفر را از هم جدا می کند، 56 نفر را آشتی می دهد، 17 نفر را پانسمان می کند، دوباره فردا همان است که همان. و روزی 865 مرتبه هم آیین نامه را برای اعضا می فرستد!

هیچی دیگر همین! و اینکه ظاهراً شعور و مدارا با تحصیلات و موقعیت اجتماعی نسبت عکس دارد... علی الحساب مرحمت فرموده ما را مس کنید!

هیچ دور نباشد که بنده به کمک بهارجون بتوانم چنین پدیده ای را خلق کنم!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۷
عریضه نویس

بنیان هرچه فلسفه ی فمینیستی بر باد است وقتی نمی توانند بفهمند که من در مواجه با چنین کُمدی، چه احوالاتی را تجربه می کنم...!



عنوان تا جایی که یادم می آید باید از نادرجانِ ابراهیمی باشد و کتاب "غزل داستان های سال بد"!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۲
عریضه نویس

این یادداشت را برای سایت سینما انقلاب نوشته ام.

کمتر دیده‌ایم که کسی بچه‌های آسمان را دیده و فیلم را دوست نداشته باشد، که علی و زهرا، نقشی از  گذشته‌ی هر ایرانی را با خود دارد؛ با همان معصومیت‌ها، کودکانگی‌ها، حتی نداشته‌ها و تنگناهایی که بچه‌های دیروز بیشتر از امروز با آن خو گرفته بودند. اما این تفاوت در کجاست که آثار مجیدی با تمام واقع‌نمایی که در مسائل اجتماعی دارد و مخاطب می‌تواند بیشترین همذات پنداری را با آن داشته باشد، تلخ نیست، سیاه نیست، منزجرکننده نیست؟ شاید اگر بخواهیم داستان سه خطی بچه‌های آسمان یا آواز گنجشک‌ها یا باران و از همه سیاه‌تر بدوک را برای کسی تعریف کنیم، بدون دیدن فیلم‌ها، گوینده و شنونده اعتراف کنند که سخت‌تر از این ممکن نیست، تلخ‌تر از این نمی‌شود، بچه‌ای برای رفتن به مدرسه کفش نداشته باشد!؟ در باران و برف!؟ جلوی روی برادر، خواهرش را بفروشند!؟ دختری در کسوتی پسرانه در یک ساختمان نیمه‌کاره کار کند؟!

 اما این‌طور نیست؛ نه تنها که تلخی از حد نمی‌گذرد که اتفاقاً شیرینی سختی‌ها را می‌توان زیر دندان حس کرد و وقت دویدن‌های علی و زهرا لبخندی به گوشه‌ی لب نشاند و به غیرت این خواهر و برادر درود فرستاد. این درحالی‌ست که با این داستان می‌شد فیلمی ساخت که ملتی را از زندگی ناامید کرد و جامعه‌ای را از تلاش منصرف، واقعه‌ای که کم در سینمای ما اتفاق نمی‌افتد. و ما برای یافتن پاسخ و توجیهی برای این تفاوت‌ها به بررسی آثار مجیدی پرداختیم و نتیجه شد نوشتاری که در پیش روی شما است:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۲
عریضه نویس

روزهای سختت دوباره از راه رسیده اند، این را خوب می دانم...

در کوچه باد می آید و تو دوباره شال گردنت را پیچیده ای دور گلویت، دست هایت را در جیب ها مشت کرده ای، از پشت عینک آفتابی اشک می ریزی و به همه ی آن چه نداری فکر می کنی... پیش تر گفته بودمت این روزها را، خاطرت هست؟ گفته بودمت اعتماد بر هیچ کرده ای، تکیه بر پوچ داده ای، یادت داده بودم این دنیای پوک پر از اعتماد را... یادت هست؟ خاطر جمعت کرده بودم از حباب روی آب بودن خوشی های زودگذر را، دل بستن به هرچه که بوی نیستی دارد را...

حالا تو در باد بی پناه می لرزی و منِ دلتنگ هم از دوری تو، دخترکم...!

تنهای من، شکسته ای هان؟ شال گردنت را بیاور بالاتر مادر، سوز سردی ست... می خواهی کمی بنشینی؟ نفس تازه کنی؟ حرف بزنی؟ بلند گریه کنی؟ طاقت بیاور... می دانی که من برایت آیة الکرسی خوانده ام، اثر دارد...!

آن کوچه ی خلوت را ببین، همان سکویی که جلوی آن خانه ی قدیمی ساخته اند، انگار که اصلاً برای تو آن جا گذاشته باشند، آری! همان جا بنشین... بلند گریه کن مادر، این طور که بغض ها را قورت می دهی و سریزش را از پشت عینک پنهان می کنی، جانم انگار دوباره می خواهد از تنم بیرون بیاید، راحت گریه کن... کاش زنِ صاحبخانه حواسش بشود، یک لیوان آب دست بچه ام بدهد.

هان! تعلل نکن! بگیر از دست مهربانش لیوان آب را... قربان لبخندت! چادر گلدارش را دیدی؟ بله! شکل همان است، همان که آقاجان از سفر کربلا برایم تبرک کرد، تقصیر خودت بود که بعد از من گذاشتی توی همان بقچه بماند و بوی نا بگیرد، حیف نبود؟

جانِ مادر! بهتر شدی نه؟ چه خوب شد که این چادر به یادت آورد، از یاد برده ها را... خدا خیرت بدهد زنِ صاحبخانه، سایه ات بالای سر بچه هایت باشد الهی...

حالا دیگر بلند شو مادر، محکم بلند شو! گردِ حسرت را بتکان، خرده های اشک را از روی چشمانت کنار بزن، راه بیافت... دوباره راه بیافت... دلت را قرص کن، مگر راه حرم را نشانت نداده بودم... "این جا" خجالت می کشم که گاهی خودت را بی پناه می بینی، خجالت می کشم که زود به زود می بُری و انگار نه انگار که یادت بودم "حسبی الله" را، "نعم المولی و نعم النصیر" را...

بله! دارم دعوایت می کنم! مگر نگفته بودم، دنیا تا بوده همین بوده؟ چرا به خیالت آمده که اینجا جای خوش گذراندن است و حالا که روزگار سخت گرفته، اینطور ضعیف می بینمت؟ دخترِ من که راه و رسم گذر کردن روزها را بلد بود، خوب می دانست برای بزرگ شدن، باید امتحان پس داد، خب بله! سخت هم هست، اما همیشه که نیست؟ هست؟

تو دل بسپار... خیالت را از نگاه پر کن، پشت به پشت ایمان بده، راه باز می شود... من هم برای معصوم کوچکم آیة الکرسی می خوانم، خوب می دانم که اثر دارد...!



پ ن: عنوان از شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" است. فروغ... فروغ! این زنی که در من است و دور از من است!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۷
عریضه نویس