شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

در ادامه ی پست دوستم، صائمی

کتاب خواندن، یک عادت است، حالا شاید اگر از کسی بپرسیم چرا کتاب می خوانی و صغری و کبری کنار هم بچیند و حرف های خوب خوب بزند اما در واقع او عادت دارد به کتاب خواندن، به آشنا شدن، تجربه کردن، یادگرفتن، به وسیله ی مهمترین واسطه که کتاب است. به همین خاطر تا زمانی که کسی به کتاب معتاد نشده باشد، با هزار، هزار ترفند بیرونی هم کتاب خوان نمی شود.

حالا چطور به کتاب خواندن عادت بدهیم؟

مسأله ی اصلی که در کتاب خوان کردن افراد وجود دارد یکی سن آن هاست و مسأله ی دیگر نحوه ی مواجه ی آن ها با پیشنهاد کتاب خواندن است. ما معمولاً دو نوع پاسخ داریم: 1) کی حوصله ی کتاب خوندن داره! ول کن بابا! من اصلاً چشمم به کتاب می افته، سرم درد می گیره. حالا که چی مثلاً، مگه بی کارم! برو فکر نون باش که خربزه آب و این حرفها ... 2) آره خیلی خوبه، اما کو وقتش؟ آخه کتاب خوب که پیدا نمی شه. نمی دونم! راستش هیچ وقت امتحان نکردم و پاسخ هایی از این قبیل.

در واقع معمولاً در مواجه با کتاب آدم ها دو واکنش دارند، یا به طور کلی نفی می کنند و حالتی تدافعی می گیرند و قضیه را به مسخره برگزار می کنند و یا اینکه اصل مطلب را می پذیرند اما بهانه های حاشیه ای می آورند. راه مواجه ی پیشنهاد دهنده با این دو گروه با در نظرگرفتن سن آن ها باید متفاوت باشد.

حالا برویم سر قضیه ی سن. دسته اول نوجوان ها، مثل بچه های راهنمایی و دبیرستان و دسته ی دوم آدم هایی که دیگر شخصیت شان تا حد زیادی شکل گرفته و به قولی عقل رس شده اند.

دو قاعده ی کلی داریم: اولی این است که هرچه سن بالاتر باشد، روی آوردن به کتاب هم سخت تر می شود و قاعده ی کلی دیگر اینکه هیچ چیز و هیچ کس به اندازه ی همنشینی با کتاب خوان های و دوست داشتنی، آدم را به کتاب خواندن تشویق نمی کند.

نوجوان ها: برای هر دو گروه راضی از کتاب خوان نبودن و ناراضی از کتاب خوان نبودن (که از این به بعد با واژه ی راضی و ناراضی از آن ها یاد می کنیم) هیچ کس و هیچ چیزی به اندازه ی یک معلم کاریزماتیک با یک عالم تجربه در مورد کتاب های مختلف و انگیزه های جانبی، نمی تواند بچه ها را به خواندن تشویق کند، مثلاً یک معلم ادبیات آرام  یا یک کتاب دار مهربان و باحوصله بهترین گزینه برای بچه ها هستند و مسأله مهم تر فضای کتابخانه ی مدرسه است.

در تجربه ی شخصی من، بعد از تلاش هایی که پدرم داشت ( قبلاً در وبلاگ گذشته شیوه ی او را توضیح داده بودم و الان ندارم که لینک کنم!)، کتابخانه ی مدرسه مان  من را به کتاب خواندن ترغیب می کرد، آن هم بچه ای را که در اوج شیطنت و بازیگوشی ست که همه ی مدرسه از دست او به معنای واقعی عاصی هستند. اما شاید باورتان نشود که در آن دوران، همان اول سال کل کتاب ادبیات مان را گذری می دیدم و کتاب های معروفی که در تاریخ ادبیات بود را پیدا می کردم و در کتاب خانه فوق العاده ی مان دنبالش می رفتم.

یک سالن بزرگ و نورگیر، که دور تا دور آن را قفسه های کتاب پر کرده بود و کتاب های محشری هم داشت. و البته یک کتاب دار مهربان که مثل یک دوست کنارمان می نشست و کتاب می خواند، یک زن بسیار خوش رو که برخلاف ظاهر ساده اش بسیار عمیق بود.

و اما معلم... برای تشویق دسته ی ناراضی باید لم شان را پیدا کرد، یعنی ابتدا دوست شد، روحیاتشان را شناخت و مطابق آن کتاب کنار دستشان گذاشت. کسی رمانتیک است می شود رمان های خوب و تمیز پیشنهاد کرد که بهترین آن ها نادر ابراهیمی ست یا اگر کمی بزرگتر باشند رمان های امیرخانی، یا حتی ادبیات کلاسیک خودمان. به نظرم اول یا دوم راهنمایی بودم که لیلی و مجنون را خواندم و بسیار بسیار بر درون احساساتی من تأثیر گذاشت و سلیقه ام را در مورد پرتنش ترین مفهومی که بچه ها در آن سنین به آن درگیرند را بالا برد که دیگر بعد از آن عشق از یک مفهوم دم دستی کوچه بازاری تبدیل به مفهومی عمیق و اصیل برای رشد شد برای بچه های خیال پرداز و ماجراجو کتاب های مطابق سلیقه شان و همینطور...

کار دیگری که می شود، انجام داد، قرارهای بیرون از مدرسه برای رفتن به شهر کتاب یا نمایشگاه کتاب و این طور کارهاست. بچه ها خیلی علاقه مندند که با معلم خوبشان بیرون بروند، حالا هم که دیگر کافه کتاب های خوبی داریم که محیط های مناسبی هم دارند. کار بعدی حرف زدن راجع به کتاب هاست. نه اینکه یکی بیاید هی بچه ها کتاب خوب است، کتاب خوانید نه! مثلاً از بچه های کتاب خوان بخواهید، کتاب های خوبی که خوانده اند را با هیجان تعریف کنند یا حتی قسمتی از رمان یا نماشنامه ای که خواندند را اجرا کنند. معلم از کتاب های خودش به بچه ها قرض بدهد ، این کار بسیار صمیمیت بخش است. هرکس بیاید خاطرات بامزه ی خودش را در ارتباط کتاب تعریف کند، حتی معلم می تواند از خاطرات خودش را کتاب هایی که مثلاً سر کلاس یواشکی خوانده حرف بزند (یک بار تجریباتم را راجع به اینکه چطور یک معلم دوست داشتنی بشویم خواهم نوشت و در آن جا خواهم گفت، که اولین قدم این است که بچه ها شما را از خودشان بدانند، یک معلم شسته رفته ای که تنها در حال دادن تذکرات اخلاقی، ادبی ست، حوصله سربر است). کلاً حواستان به بچه های کتاب خوان باشد و از آن ها برای اجرای منویات تان استفاده کنید، خوب جواب میدهد.

اما بچه های ناراضی در آن سن... این بچه ها با همان داشتن یک کتاب خانه ی خوب، با همان کتاب های پرو پیمان خودشان کتاب خوان می شوند و احتیاج به کار اضافه ای نیست فقط باید کمی مهارت در کتاب خواندن کسب کنند، مثلاً چه وقت هایی کتاب خوانند، از کجاها کتاب بخرند، اول چه کتاب هایی بخوانند (ترجیحاً کتاب های کم و حجم و سبک و جذاب باشد). با کمی وقت خیلی راحت می شود آن ها را به کتاب عادت داد، فقط کافی ست کمی کنارشان بمانید تا مزه ی کتاب زیر زبانشان برود، بعدش خود به خود حل می شود.

اما در کل به بچه ها کتاب پیشنهاد کردن، کار ترسناک و خطرناکی ست کسی که می خواهد این سبک معلمی باشد، باید بسیار بسیار مراقب کتاب هایی که پیشنهاد می دهد باشد و در کنار کتاب ها به عمیق شدن بچه ها هم پل بزند، به خصوص با این بضاعت ناچیز ما در داشتن کتاب های مناسب این سن.

بزرگسالان: در مورد ناراضی ها هنوز هم همان قاعده ی کلی صادق است، هیچ چیز و هیچ کس به اندازه یک کتاب خوان دوست داشتنی آدم را به کتاب خواندن تشویق نمی کند. منتهی این بار نه در کسوت معلم که در کسوت یک دوست و همنشین. می شود همان ترفندها را در مورد این ها اجرا کرد با این تفاوت که این بار رابطه ی دوستی بر معلم و شاگردی می چربد و دوست قبل از هر چیز با جانب تواضع و افتادگی را رعایت کند. پیشنهاد کتاب های جذاب بر اساس شخصیت طرف، همراه کردن او در کتاب خریدن، حرف زدن در مورد کتاب هاب خوانده شده یا حتی بلند بلند کتاب خواندن برای او، هدیه دادن کتاب و... می تواند به کتاب خوان کردن او کمک کند.

در مورد بزرگسالان راضی من چیزی به ذهنم نمی رسد چون به نظرم آدمی که تا آن سن نه کتاب خواندن در او درونی شده و نه حتی اعتقادی به آن دارد، ایجاد هر جوی او را به کتاب خواندن مشتاق نمی کند، مگر اینکه خدا هدایتش کند...


پ ن: پرونده ی پست قبل و آن صفحه ی "من یک متعصبم" کماکان باز است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۵۰
عریضه نویس

آن بالا را نگاه کنید، گوشه ی سمت چپ را می گویم، با عنوان "من یک متعصبم". آن صفحه ی مستقل را درست کرده ام برای معرفی اجناس ایرانی و فروشگاه هایی را که اجناس ایرانی می فروشند، آدرس بدهم و حتی تبلیغ کنم.

راستش خودم خیلی اهل خرید کردن نیستم، نه مسئولیت خرید خانه با من است و نه حتی اهل مرکز خرید رفتن و این طور مسائل هستم و اما خب به جهت پر کرده این صفحه هم که شده سعی می کنم بیایم توی باغ! اما به کمک شماها هم نیاز دارم. بیاید در این صفحه آدرس ها و نام کالاهای ایرانی با درجه کیفیت و رضایت را کامنت بگذارید. من منتقلش می کنم به صفحه ی اصلی که همه استفاده کنیم به خصوص در این اسفندماه که موج خرید عید خواه ناخواه همه ی مارا با خودش می برد.

چراغ این صفحه را هم خودم روشن می کنم.



پ ن: این یکی قالب برخلاف قبلی خیلی بزن برقص شده، نه؟!
امید است که هرچه زودتر به قالب مطلوب برسیم و خودمان را از شر تناقضات بصری برهانیم.

بعدا نوشت مهم: یعنی منِ ایرانی باید بیایم استدلال کنم که چرا کالای ایرانی؟! که یک وقت زبانم لال کورکورانه به حرف دیگران گوش نداده باشم؟
خداییش این یکی استدلال می خواهد؟
برادر من، خواهر من! لااقل اپوزوسیون می شوی، نمونه ی باهوشش را بشو!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۷
عریضه نویس

جایزه ای در جشنواره ی فجر وجود دارد به نام بهترین فیلم از نگاه مردم. زین رو به شما برگه هایی می دهند که بعد از تماشای هر فیلم آن را داخل هرکدام از بخش های بسیار پسندیدم/ پسندیدم/ میانه / نپسندیدم/ اصلاً نپسندیدم صندوق بیاندازید و هرفیلم که بیشترین امتیازها را داشته باشد، سیمرغ بلورین می گیرد.

شنیده ها و دیده ها پای این صندوق ها:

بعد از فیلم اعترافات ذهن خطرناک من

خانم1 برگه ی رأی را در قسمت بسیار پسندیدم می اندازد.

 خانم 2 از خانم 1 می پرسد: از چه چیز این فیلم خوشت آمد؟ خانم 2 جوابی نمی دهد.

یادم نیست کدام فیلم بود:

خانم 1: از فیلم خوشت آمد؟

خانم 2: نه اصلاً

خانم1: ولی من خوشم آمد. و برگه را می اندازد در بسیار پسندیدم. خانم 2 هم می اندازد در همان قسمت.

دوباره خانم1: عه! چرا انداختی اینجا؟ خوشت نیومده بود که!

خانم 2 لبخند می زند: نه خب!

خانم 1: هر قسمتی که خودت دوست داری بندازااا!

بعد از فیلم کوچه بی نام:

ملیسا ذاکری بازیگر فیلم پای صندوق اول ایستاده و ابراز احساسات پاسخ می دهد و همه قربان صدقه ی هم می روند و دستش را گذاشته روی قسمت "اصلاً نپسندیدم" و شوخی می کند با همه!

پای صندوق دوم ستاره پسیانی بازیگر دیگر فیلم ایستاده و باز هم همه قربان صدقه ی هم می روند.

پای صندوق سوم باران کوثری ایستاده و آقایی کنار او که نمی شناسمش.

آقا حرفی می زند که مقطع می شنوم پس نمی نویسمش. 

باران کوثری: آره ! بچه ها وایستادن پای صندوق ها واسه همین کار!!

...

همین!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۱۰
عریضه نویس

می شود یکی بیاید یادم بدهد چطور هدر و رنگ اینجا را عوض کنم؟

پیشاپیش خدا خیرش بدهد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۵
عریضه نویس

مدت ها بود که بی اعتماد بودم. به حرف های بزرگ، شعارهای دهان پر کن، به دفاع از آزادی، حقوق مردم، جریان آزاد اطلاعات، "بگذارید مردم حرفشان را بزنند"، "زنده باد مخالف من".

کار دیروز و امروز نیست. ندیده و نشناخته هم نیستم که سال ها در آن جریان تنفس کردم و حالا هم به اجبار موقعیت سوق الجیشی خانوادگی، دوستی در حال تجربه کردنشان هستم. دروغ نیست اما حقیر است، کوتاه و ناتوان است. حتی به قدر واژه هم بالا نمی آید چه برسد به مفهوم!

از معنا تهی شده اند همان ها که سال ها برایمان ژست می گرفتند و اداهای عجیب و غریب روشنفکری شان هوش از سر ما می برد و ما را شیفته ی قدرت استدلالشان می کرد و در میان آن همه هیاهو گم می شدیم و در عظمتشان انگشت به دندان می گرفتیم که لابد خبری هست! همین امسال در جشنواره ی فجر بود که به یقیین رسیدم و امروز هم که دیگر می توانم برایتان مصداق عینی بیاورم.

دارم از آدم هایی حرف می زنم که سال ها گوشمان را از حقِ گفتن کر کرده اند اما لحظه ای تاب شنیدن مخالف را ندارند، آدم هایی که ادعای بزرگی دارند اما از کوچکی یک واژه آن چنان برمی آشوبند که حاضرند به خاطرش تمام موقعیت حرفه ایشان را به خطر بیاندازند، که برای اثبات خودشان حتی حاضر می شوند فرزندشان را سپر انسانی کنند. همان روشنفکرانی که بر همه چیز معترضند و جز سیاهی و نکبت نمی بینند و برای مبارزه علیه این شوربختی (بخوانید داشتن حکومت اسلامی) از روی هرچیزی می گذرند خواه دین، خواه وطن، مردم اما به قاعده ی بستن شیر آب سرویس بهداشتی سالن سینما احساس مسئولیت نمی کنند.

با جو خوشحال می شوند، با همان جو غصه دار، با جو بزرگ می شوند و همان جو روزی به زمین شان می زند اما عبرت نمی گیرند و دوباره با اعتیاد به همان جو بلند می شوند. آدم هایی که با جو به دنیا می آیند، بزرگ می شوند و می میرند...

همین امروز بلاگفا وبلاگ قبلی ام را مسدود کرد چون گفته بودم اعمالش مستکبرانه است! یادداشت ها، کامنت ها، رهگذران، دوستان وبلاگی همه و همه فدای سرِ آزادی، من نگران شعارهای از درون تهی شده ام...



پ ن: فقط اینکه...دلم برای عاشقانه ها تنگ می شود... فاضل نظری بیت خوبی دارد:

دل به هرکس رسیدیم سپردیم ولی/ قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۵۸
عریضه نویس

بعد از جشنواره ی فیلم فجر خواندن این شعر توصیه شده، مؤکداً!

.

.

این جا


همیشه آوازی ست


که تا کنون نشنیده ایم


و مرتب گل هایی می شکوفند


که نامشان


در دایره المعارف گل ها نیست


و بهار با تعجب می پرسد :


خدایا! اسم این گل ها چیست ؟



اینجا مادران از کویر می آیند


اما دریا می زایند


کودکان توفان می آفرینند


دختران بهار می بافند


و پسران برای توسعه صبح


خورشید می افشانند


 


اینجا هر دریچه


تکرار گشایشی ست


به دشت متنوع عشق


              


وطن سید بزرگواری ست


که با دستاری سبز


چون موجی در ساحل توفانی


حماسه می خواند


 


اینجا همه امام را دوست دارند


و امام همه را دوست دارد



پنجره ی چشم هامان را می گشاییم


با قلب هامان نگاه می کنیم


و سپس عشق


و سپس عشق


و سپس رنج و صبر


و خم شدن در خون خویش


 


و بدین سان


ما برای گسترش عشق


به دنیا می آییم


و از دنیا می رویم 

سلمان هراتی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۳
عریضه نویس
اینجا غمگین تان نمی کند؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۶
عریضه نویس

مبارک مان شود این خانه ی جدید. باشد که این منزل، خانه ی آخرمان را ویران نکند...!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۴
عریضه نویس