شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود...
سال ها  پیش در چنین روزهایی، در دو خانواده ی از لحاظ مالی و فرهنگی و اجتماعی در یک سطح، دو پسربچه به دنیا آمد، به فاصله ی چند روز از هم، سطح مالی تا حدی زیادی مرفه و پدر و مادر تا حد خوبی تحصیل کرده. یکی از این بچه ها خوش صورت و خوش زیان و تودلبرو، دیگری معمولیِ معمولی و حتی کمی زخمت و نچسب.
این دو پسربچه به واسطه ی مادرهایشان قوم و خویش بودند و با یکدیگر در ارتباط. مادرهایشان نسبت نزدیکی داشتند و به واسطه ی آن ها پدرهایشان، من هم که راوی قصه باشم در یک نسبت قرار دارم با مادرها و پسرها.
عرض می کردم. این دو پسربچه با آن که در یک شرایط تا حد ممکن یکسانی به دنیا آمده بودند، به دو شیوه ی کاملاً مخالف بزرگ شدند. آن یکی پسر شد عزیزدردانه ی مادر و همه ی زندگی اش، دیگری بچه ای معمولیِ معمولی برای مادرش. (هر دو این پسربچه ها فقط یک خواهر داشتند). آن پسربچه ی دردانه ی خوش سیمای دوست داشتنی در شیر و عسل، پر قو، نان تست و آب پرتقال و ویتامین های کمکی بزرگ شد، پسربچه ی معمولیِ معمولی، مثل همه ی بچه ها، معمولیِ معمولی. وقت مدرسه رفتن پسرک ژیگولوی قصه ما از همان ابتدا گران ترین مدرسه ی شهر رفت و سرویس خصوصی داشت و لباس های مارک می پوشید و مادرش مثل ریگ پول پای او می ریخت، آن پسر دیگر، مدرسه ی معمولی می رفت، معمولی غذا می خورد، معمولی می پوشید و... اما باز هم این جا یک شباهت دیگر داشتند، هردو درس نخوان و فراری از مدرسه بودند.
مواجه ی مادر اول با این قضیه انکار بود، کلاس های خصوصی در شهر نمانده بود که جناب شان را به آن جا نفرستاده باشد، معلم خصوصی اسم و رسم داری نبود که پایش به خانه ی آن ها باز نشده باشد، کتاب و دفتر و وسایل کمک آموزشی هم که دیگر... و این قصه تا همین حالا هم که پسربچه ی قصه ی ما رفته سر جلسه ی کنکور رفته تا گند بزند به کنکورش، ادامه دارد. گفتیم این بچه را نفرست رشته ی تجربی، بگذار برود فنی یک چیزی یاد بگیرد، مادر جواب داد، نه عمویش فلان خوانده، پسرعمه اش فلان مدرک را از فلان دانشگاه دارد، دختر خاله اش فلان است و بهمان... گفتیم به این بچه سخت بگیر، هرچه می خواهد اطاعتش نکن، پدر بدبختش شده، عابر بانک، تو هم که... همان فردایش رفت برایش آیفن نمی دانم چند خرید، بلکه ام پسر را تشویق کند، درس بخواند. خلاصه این پسر تا حد ممکن، به دردنخور و لوس و حال بهم زن که با همه ی علاقه ای که من به این پسربچه داشتم، یک ثانیه تحمل او برایم غیرممکن است بار آمد، الان هم مادر بدبختش هزاربار تا دم سکته رفته که اگر کنکور قبول نشود چه کنم...! و تا این لحظه پدر مخالف شیوه ی تربیتی مادر بود اما مادر اجازه دخالت هیچ کس را نمیداد و محبت غیر معقولش او را نسبت به همه ی دلسوزی های از جنس دیگر بی توجه کرده بود. پدر هم به دلیل شدت علاقه اش به مادر، سکوت کرد و پسرش اینی شد که شد.
حالا بشنوید از آن یکی پسر. گفتیم که او هم درس نخوان و فراری از مدرسه بود. مادر او هم در ابتدا، همان شیوه ی مادر پسرِ ژیگولو را پیش گرفت، معلم گرفت، کلاس فرستاد و فلان... اما برای او هم افاقه نکرد که نکرد، مدتی ناراحت بود و غصه دار. بعدش چه کار کرد یک روز به پسرش گفت، من هرکاری می توانستم برای تو کردم، برو خودت زندگی ات را بساز، من و پدرت کمکت می کنیم اما خودت باید کار کنی، نمی خواهی درس بخوانی، نخوان اما علاف نگرد که از این به بعد باید خودت خرج خودت را بدهی، کنار پدرت باش و مردانگی یاد بگیر.
حدوداً پانزده ساله بود که رفت سرکار، پدر او را برد سر کاری هرچند که کار خودش چیز دیگری بود اما کسانی بودند که حواسشان به پسر باشد، زودتر از پدر می رفت، دیرتر از او برمی گشت، به سختی کار می کرد، چندبار شکست خورد که پدر و مادر دستش را گرفتند، با آدم های مختلف سر و کله می زد و پدر او را از دور تماشا می کرد. به رونق رسید، پول که در می آورد برای مادر و خواهرش هدیه می خرید، بزرگ منشانه به پدرش پول قرض می داد با آنکه پدر بی نیاز بود (مادرش می گفت این شگرد تربیتی آن هاست که هم تعهد به خانواده را یاد بگیرد و هم احساس بزرگی کند) خلاصه در هجده سالگی مردی شده برای خودش، از آن مردهای مثل کوه، از آن مردهای قدیمی...
حالا این دو پسر هجده ساله، شده اند آینه ی عبرت برای خانواده، در مهمانی ها، رفتارهایشان، تفاوت هایشان، دیدگاه های مختلف شان در باب زندگی، پختگی و بزرگی شان، یک دنیا درس زندگی می دهد به آدم و این ترس را که هر حرف و قدم و نگاه پدر و مادر چه عجایبی که به بار نمی آورد.
ادامه ندارد قصه، آخرِش همین است، یک پسربچه ی دخترمسلکِ آویزانِ مادر با پدری خاموش، یک مردِ استوارِ قابل اعتمادِ پدرگونه...


پ ن1: مادرم همیشه در جواب ناله های من از سختگیری او و پدر می گفت در حدیثی از امام صادق(ع) داریم که بچه هایتان را در سختی بزرگ کنید.
پ ن2: این فمینیست های روان شناس حرفی دارند در باب تفاوت تربیتی مادر در مواجه با پسر و دخترهایشان. به نظرم حرف شان خواندنی ست، به اجمالش می شود نتیجه ی اخلاقی این قصه. که پدرها سرجدتان تربیت پسرها را کلهم اجمعین به مادرها نسپارید...
پ ن3: سعی کردم تا جای ممکن مبهم توضیح بدهم که مثل وبلاگ قبلی اگر کسی از خانواده گذرش به اینجا خورد، داستان نشود برایمان.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۶
عریضه نویس

از دلایلم برای ادامه ی زندگی دیدن روزهای بعد از فاجعه است، لمس شان، درک شان، دیدن خودم و اینکه بعد از خوابیدن طوفان و آرام شدن اوضاع، دنیا چگونه خواهد چرخید، چگونه بلند خواهم شد، ادامه خواهم داد، زندگی خواهم کرد... روزهای طوفانی خودِ فاجعه به سرعت می گذرند، می آیند و نابود می کنند و رد می شوند، حالا شاید برگردند یک دستی هم از دور برایمان تکان بدهند اما رد می شوند ما را ویران شده، نابود، تهی از زندگی تنها می گذارند.

 همان لحظه های گردباد که از دَوَران باد و گرد و خاک و طوفان به خودم می پیچم و هی چشمانم را از غبار پاک می کنم و سرم را از دانه های تگرگ می پوشانم، می گویم، خب دیگر زندگی جان شما را به خدا بزرگ و منّان می سپارم، باشد که با بقیه آدم ها روزهای بهتری را سپری کنی...و این یعنی خلاص! هیچ امیدی به زنده ماندن نیست و حتی دیگر ترسی از خود فاجعه ندارم که در متن حادثه ام، معنی ندارد دلهره داشتن، محاسبه کردن که بعداً چه می شود و چه خواهد شد و فلان، اصلاً بعدی وجود ندارد، با پایان طوفان من هم رفته ام. و چون به گمانم دنیا از بعد از این طوفان به آخر می رسد، با دلی آرام و قلبی مطمئن خودم را برای سفر آخرت آماده می کنم و در اوج آشوب دلم خوش است که دیگر تمام شد! مگر می شود دنیا ادامه پیدا کند؟

اما دنیا با پررویی تمام راه خودش را می رود و بنده پرروتر از او فردای طوفان از خواب بلند می شوم و به اعضای خانواده "صبح بخیر" می گویم...!من بعد از طوفان زنده می مانم، زنده می مانم که به قول نادرجانِ ابراهیمی، زنده ماندنی...

حالا از روزهای بعد از طوفان بشنوید! یک سکون و آرامش محض، به همراه یک ویرانیِ کامل، ساخته های با خاک یکسان شده، زحمت های هدر رفته، و من که از درون تهی شده ام... منی که هیچ فکر ادامه ی بعد از فاجعه نبودم، حالا آشوب تمام شده و من زنده مانده ام و این آغاز ماجرای هیجان انگیز ادامه ی بعد از طوفان است... و از دلایلم برای زندگی درک همین لحظه است، لحظه ی در سکوت به ویرانه ها نگاه کردن، لحظه ی روی زمین نشستن و به "ادامه" فکر کردن، لحظه ی تهور و بی کله گی مواجه ی با خرابی ها، لحظه ی گشتن میان آوارها و جستجو برای پیدا کردن یک امید، و آن ناب ترین لحظه، لحظه ی " خدا خودت بیا بگو چه خاکی بر سرم بریزم"...

و همین تهِ هر ماجرای زندگی است... ماجراهای سه نفره ی خدا، من و ویرانه هایم!

پ ن1: اول یادداشت گفتم، از دلایلم برای ادامه زندگی... مسأله مهمی شده برایم، اینکه اگر خودکشی جایز بود، من به زندگی ادامه می دادم؟ چرا؟ چه نیرویی با این همه سختی و گاهی انزجار از ادامه مرا به زندگی وصل می کند؟ عمری باشد و توفیقی بیشتر می نویسم در موردش.

پ ن2: بعد از امتحان فلسفه ی ذهن که البته خودش از جمله یکی از این فاجعه های کوچکِ گذرنده ی زندگی بود: سلام بر تابستان، سلام بر داستان، شعر، سلام بر کار، سلام بر نوشتن، سلام بر وسایل شیرینی پزی آشپزخانه، سلام بر دم نوش به و لیمو و شربت سکنجبین و بهارنارنج( و باید عرض کنم که خداحافظ قهوه و نسکافه)، سلام بر پارچه های رنگیِ مغازه ها، سلام بر ولو شدن در خیابان انقلاب، سلام بر سینمای پوچ انگار و تهی مغزِ خوب کشورمان، شاید باورتان نشود ولی حتی سلام بر پایان نامه، مقاله، سلام بر گرایش جدید فلسفی می خواهم خواندنش را آغاز کنم، فلسفه ی دین، سلام بر وبگردی (اگر این بلاگفا بگذارد)، سلام بر وبلاگ نویسی، بر وبلاگ خوبم، سلام بر شما...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۳
عریضه نویس

من نه خوش بینم نه بد بینم

من شد و هست و شود بینم...

عشق را عاشق شناسد ،  زندگی را من

من که عمری دیده ام پایین و بالایش

که تفو بر صورتش،لعنت به معنایش

دیده ای بسیار و می بینی

می وزد بادی ،پری را می برد با خویش،

از کجا ؟ از کیست؟

هرگز این پرسیده ای از باد؟

به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟

خواه غمگین باش،خواهی شاد

باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاریست. 

آه باری بس کنم دیگر                               

هر چه خواهی کن، تو خود دانی

گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،

 این است و جز این نیست.

مرگ می گوید:هوم!چه بیهوده!               

زندگی می گوید اما

باز باید زیست،

باید زیست،

باید زیست....


پ ن: مثلاً پیر بشوم، هفتاد، هشتاد شاید هم نود ساله، بعد یک کاره ای هم بشوم، استادی، آدمِ بزرگی، سرشناسی، از همین ها که می آیند آخر عمری در خانه اش فیلم می گیرند و به تمام سوراخ سنبه های زندگی طرف سرک می کشند، بعد آخر کاری بگویند، استاد، یا هرچی، چه توصیه ای برای جوان ها دارید؟ و من بعد از چهارتا لیچار که بارِ سازندگان مستند کردم بابت سوالات تکراری، این شعر را بخوانم... درمورد پایان بندی فیلم زندگی ام هنوز تصمیمی نگرفته ام!
۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۶
عریضه نویس
نتیجه ی اخلاقی اینکه ظلم خیلی بد است و اگر کسی ظلم کند چه بسا که کار به آن دنیا نکشد و در همین دنیا حالِ طرف را توی قوطی کنند. روی سخنم با همه است، از آمریکا و اسرائیل و سعودی های نکبت تا خودمان که گاهی حق دیگران را به هیچ می گیریم... اما هدف از نوشتن این سطور جناب بلاگفا است که سه، چهار ماهِ پیش اولش وبلاگ ما را فرستاد هوا و از پسِ آن وبلاگ دوستانم را که اعتراض کرده بودند و مهاجرت به بلاگ. 
حال بدی بود...! خیلی بد... دستم به هیچ جا بند نبود، انگار که مرده بودم و خانواده ام مرا به خاک سپرده و دارند می روند و صدایم را نمی شنوند، همچین حالی داشتم، حدوداً 300 پستم یک شبه نابود شده بود و من حتی یک خط از آن ها را هم برای خودم نگه نداشته بودم و مثلاً با یک کفن داشتم از آن وبلاگستان می رفتم. واقعاً حال مرگ بود، تازه مرگ آبرومندی هم نبود...! صفحه ی وبلاگ که باز می شد ( که هنوز هم هست) نوشته بود از ارائه ی خدمات معذوریم چرا؟! به دلیل نقض قوانین و یا انتشار محتوای غیراخلاقی!
بله جناب بلاگفا...! شما به بنده ظلم کردید و بعد از آن به دوستان معترضم! الان که ناراحت نیستم. دوستم لطف کرد و مطالبم را به من رساند اما اگر نمی رساند هم بعید می دانم باز هم افسوس از دست دادنشان را می خوردم. از آن اتفاق خیلی چیزها یاد گرفتم، تجربه ی منحصر به فردی بود که گیرِ هرکسی نمی آمد، گیر گردن در یک خلأ وقتی هیچ دستگیری نداری، انگار که از عالم و همه ی مافیها حتی زمان جدا شده بودم و یک حس شگفت انگیزی که همراه یک سکونِ محض بود...اما شما به بنده ظلم کردید و این چیزی نیست که من فراموش کنم...
حالا هم که این ها را می نویسم حکم لبخند پیروزمندانه را ندارد، که من هم دلم می خواهد زودتر مشکلاتتان حل شود و دوستان بلاگفایی ام دوباره در وبلاگ هایشان مسکن کنند که از دوری قلم شان سخت دلتنگم اما گذشته ها بیشتر از آن که فکرش را بکنید عبرت آموز است.

خدا نگه دار شما باشد.
امضا: کسی که شما به او ظلم کردید.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۶
عریضه نویس