شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است


راننده ترمز دستی را می کشد و یک نفر از پشت لباسم را که با سر نروم توی شیشه ی جلو. بیرون را نگاه می کنم. باید پیاده شوم. راننده برگشته نگاهم می کند. خب پیاده شو دیگر! از پله های اتوبوس پایین می آیم. پشت سرم راهم نگاه نمی کنم.

توی خیابانم. رسیده ام به صحافی سر چهارراه. دیوان حافظم را از توی جیبم بیرون می کشم. جلدش کنید لطفا. میگیردش. نیم ساعت طول می کشد ها. طوری نیست. صبر می کنم. خب پس بشین آن جا. چایی میخوری. سرتکان می دهم که یعنی بلی. شاگرد با پشت لب هایی که تازه سبز شده یک استکان میگذارد جلویم با پولکی. نگاهم نمی کند. خیره به دستان صحافم. زبر، کمی سیاه، بزرگ. می گویم ساده باشد. سرش را بلند می کند و پلک می زند احتمالا یعنی باشد. دوباره مشغول می شود. خیره به صورتش می شوم. سه تا چروک عمیق رو پیشانی. رد اخم. جای مهر هم کمی تو رفتگی دارد. جدی، کمی خشن، بیشتر مهربان. دست آخر می دهدش دستم. دیوان حافظم را که حالا جلدش سرخ است.

می آیم بیرون. سر راه کاموا میخرم که پولیور پدر را تمام کنم. شاید هم بشود از قِبَلش شالگردنی. میروم خیابان بهار. سرهمی نوزادی می خرم. سرهمی خوب است. پهلوهای بچه را می پوشاند توی این سرما. باید شب زنگ بزنم به دوستانم. آن چندتایی که تازه بچه دار شده اند. می گویمشان زود می آیم.کی؟ هروقت که شما بخواهید. من از اتوبوس پیاده شدم.

رسیدم جلوی در خانه. خانه ی پدربزرگ. مادربزرگ پشت پنجره است مثل همیشه. کوچه را نگاه می کند. مرا می بیند. چندلحظه بعد در باز می شود. داخل می شوم. سربرمیگردانم. در انباری باز است. یحتمل مادربزرگ سرصبحی دوباره دنبال جوانی اش بوده. لابه لای خرت و پرت های صندوقچه و کمدهای قدیمی. آمده روی پله به استقبال. از همان جا قربان صدقه می رود. دستهایش را باز کرده که بروم توی بغلش. هر دو ور صورتم را می بوسد. من هم. پدربزرگ با آن قد و شانه های پهنش توی درگاهی ست. بغلم که می کند سرم به سینه اش می رسد. متکای بزرگ پر از پرش روبه روی ستون است. مرکزی ترین نقطه ی خانه. داشته چرت میزده. سرم فرو می کنم توی متکا. عطرش می رود توی سرم. کودکی، خانه ی قدیمی، درخت های خرمالو سیب و گردو. گل های محمدی، حوض، مرغ ها و جوجه ها، خروس بزرگه. دستشویی ته حیاط. بهارخواب، نور ماه. باید فکرش را از سرم بیرون کنم. دیوانه میشوم وگرنه.

مادربزرگ می پرسد ناهار چه دوست داری؟ لوبیاپلو با سالاد شیرازی که باباجون سالادش را بریزد تو برنجش. رنگی بشود بشقابش. ناخنک بزنم به آن. آبغوره اش را هم خودم بخورم. ناهار را ببریم توی حیاط؟ سرد است سوز می آید. کنار پدربزرگ دراز میکشم. نور افتاده توی اتاق. رد غبارها را دنبال می کنم توی نور. با انگشتانم. به سکوت گوش می دهم. پدربزرگ خوابش برده. خرو پوف می کند. سیبیلش بالا و پایین می رود.

دم غروب مادربزرگ را می گویم حیدربابا بخواند. میخواند. بغض کرده اما اشک هایش سرریز نمی شود. چایی پررنگ میریزم. به گردش تفاله ها خیره می شوم. شب پدربزرگ تکیه داده به بالش و ستون پشتش. اخبار گوش می دهد. میگویمش موبایلت را بده زنگش را عوض کنم برایت. ذوق میکند. هزارتا آهنگ باهم گوش میدهیم. یکی را انتخاب می کند دست آخر. صدای بلبل میدهد.کانال های تلویزیون را تنظیم کنم؟ حسین آمده تنظیم کرده. اما تو هم یکبار دیگر تنظیمشان کن.

شب مادربزرگ در کمددیواری را باز می کند. جایت را کجا بندازم. اتاق پشتی. سرد میشود آن جا. یرغان بده عوضش. می خندد. پشت پنجره باد می پیچد. در پشت بام جیر جیر میکند. پدربزرگ خروپوف میکند. حافظ می خوانم.

صبح با صدای برهم خوردن استکان و قوری و کتری از خواب بیدار می شوم. برویم حرم؟نیکی و پرسش؟ توی حرم پیرزن کنارم قرآن میدهد دستم. برایم زیارت عاشورا میخوانی؟ میخوانم. وسطهایش گریه می کند. کاش میشد بغلش می کردم. محکم. نمیشود. یعنی رویم نمی شود. می روم یک گوشه ای. بر سقف خیره می شوم. آینه کاری ها. مردم.

در مسیر برگشت اتوبوس را میبینم دوباره. بوق می زند. دوباره کابوس سرعت، عجله، زمان. فراموش کردم ببخشید. کار داشتم نرسیدم. یک روز بندازش عقب. عجله کن دیر می شود. زمان دارد می رود. جوانی، گذرزمان، روزهای نیامده رفته، موفقیت، موفقیت، موفقیت.  سرم را برمی گردانم سمت مادربزرگ. چادرش را باز می کنم و می پیچانمش به خودم. من دیگر هیچ وقت از آن پله ها بالا نمی روم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۰۷:۲۴
عریضه نویس