شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

نگاه فلسفی به مقوله‌ی هنر و یا به طور عام‌تر رابطه‌ی هنر و فلسفه از دیرباز مورد توجه اهالی تفکر بوده و هست که می‌توان به آرای افلاطون در کتاب جمهوری و بعد از آن بوطیقای ارسطو به عنوان نخستین آثار در این حوزه اشاره کرد. از طرفی می‌توان هنر و تمام شقوق آن را چون ابژه‌ای فلسفی نگاه کرد و چه به لحاظ هستی‌شناسانه و چه معرفت شناسانه آن را مورد بررسی قرار داد، همچون که در جمهوری و بوطیقا می‌بینیم و از طرفی دیگر هنر و شاخه‌های آن را به مثابه محملی برای اندیشه‌های فلسفی و عمیق انسانی در نظر گرفت.

 به همین جهت رابطه‌ی سینما و فلسفه را به طور عام می‌توان به دو دسته‌ تقسیم کرد، که در یکی فلسفه ابژه است و سینما و یا به عبارت بهتر سینماگر آن را به تصویر درآورده و در  بستر سینما به تفلسف مشغول می‌شود و در رویکردی دیگر سینما خود ابژه‌ای برای پرداخت‌های فلسفیِ فلاسفه است.

کتابِ « فلسفه به سینما می‌رود» با دست‌مایه قرار دادن آثار سینمایی مطرح در جهان به تاریخ فلسفه و از این مسیر، به عمده‌ترین مسائل فلسفی موجود می‌پردازد و از طرفی مسائل غامض فلسفی را به وسیله‌ی سینما به انضمامی‌ترین سطح ممکن توضیح می‌دهد و در سطحی عمیق‌تر به شیوه‌ی دراماتیزه شدن فلسفه و سوالات فلسفی در سینما می‌پردازد.

فالزن در ابتدا با غار افلاطون آغاز می‌کند که از نظر او این تمثیل خود سینما‌ست و شباهت بی نظیری با مکانیزم به تصویر درآوردن در سینما دارد و در نتیجه این آغاز بحث فلسفی او در نظریه‌ی معرفت و مشابه‌انگاری آن با سینماست. در بخش اول کتاب به معرفت شناسی و سیر تطوّر آن در تاریخ می‌پردازد که در مسیر این بحث به فیلم‌هایی چونپرتقال کوکی، conformist،  نمایش ترومن، بازی ساخته‌ی دیوید فینچر و ماتریکس و... اشاره می‌کند و سعی در تبیین مسائل مهمی چون نظریه‌ی معرفت افلاطون، نظریه‌ی معرفت دکارت، کانت، عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی و باورهای معرفتی دارد.

نویسنده در بخش دوم کتاب به مساله‌ی هویت شخصی(identity) که یکی از مسائل مناقشه‌برانگیز در معرفت شناسی و فلسفه‌ی ذهن است، اشاره می‌کند و در این بخش از فیلم همه من اثر کارل راینر نام می‌برد که در بستر این فیلم مشکل تبیین هویت شخصی را به خواننده نشان می‌دهد و بحث را در رابطه‌ی ذهن و بدن، دکارت و ثنویت، لاک و هویت شخصی، کانت و ارزش‌های اخلاقی نیز ادامه می‌دهد.

در بخش سوم نیز با معرفی یکی از آثار وودی آلن به نام جنایت‌ها و گناه‌ها، فضیلت‌های اخلاقی و منشا آن و یا به عبارت بهتر فلسفه‌ی اخلاق را به بحث می‌گذارد و از افلاطون و تعادل درونی تا بحث‌های معاصر در این حوزه چون اگزیستانسیالیسم، نهیلیسم، سودانگاری، آزادی و ایمان را با ذکر نشانه‌ها و نمادهای تصویری از این فیلم برای خواننده به روشنی و تفضیل بیان می‌کند.

و دست آخر در سه بخش انتهایی با همراهی انیمیشن مورچگان اثر اریک فارتل و تیم جانسون به فلسفه‌ی سیاسی، لیبرالیسم و مارکسیسم می‌پردازد و سپس برمبنای فیلم عصر جدید اثر چارلی چاپلین، فلسفه‌ی علم و تکنولوژی را معرفی کرده و رابطه‌ی علم ودین و جامعه آرمانی به بحث می‌گذارد. در انتها نیز با بررسی فیلم جام مقدس ساخته‌ی تری گیلیام و تری جونز به جستجو در عقل‌گرایی انتقادی، مطالعات فلسفی و ضرورت نقد و انتقاد پرداخته و کتاب را با این فصل به پایان می‌برد.

این کتاب با پرداختی جذاب به اهمّ موضوعات فلسفی و شاید بهتر بگوییم با تصویری کردن مسائل جاری در تاریخ فلسفه، در نگاه اول می‌توان به عنوان یک کتاب مقدماتی به علاقه‌مندان تازه‌کارِ  فلسفه پیشنهاد کرد همچون که در سطور آغازین کتاب نوشته شده اما اگر به طریقی ژرف‌تر بخوانیم و بیاندیشیم، فرصت خوبی برای سینماگرانی ست که به تصویر کردن اندیشه و مسائل فلسفی اهتمام دارند و از طرفداران معنااندیش سینما محسوب می‌شوند که از بی خود و بی جهت بودن سینمای وطنی به تنگ آمده‌اند.

 نه اینکه این کتاب را بتوان یک کتاب در حوزه‌ی آثار آکادمیک سینمایی به حساب آورد اما شاید به جستجوکنندگان اندیشه در سینما این فرصت را بدهد که تصویری اندیشدن و یا اندیشه را به تصویر درآوردن را ممکن بدانند و به دنبال راهی برای اجرای آن باشند که از این دست آثار در سینمای جهان به فراوان یافت می‌شود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۰۶
عریضه نویس

خب! صائمی ما را به یک چالش دعوت کرده... چالشِ کتاب هایی که برای عید کنار گذاشته ام، بخوانم!


1) زمانی که یک اثر هنری بودم نوشته ی ایمانوئل اشمیت که من معمولاً او را ایمانوئل کانت!* صدا می زنم و کلی آبروریزی می شود. کلاً هرچه کتاب از او دستم برسد می خوانم در این عید. تا به حال نخوانده ام مگر چیزهای پراکنده ای، غیر از خرده جنایت های زن و شوهری که آن را هم به صورت تئاتر شده، دیده ام! خوب بود!

2) زندگی در پیش رو نوشته ی رومن گاری. من از جمله آدم هایی هستم که از خداحافظ گاری کوپر خوششان نیامد از خودش هم همچنین، منظورم رومن گاری ست. ولی گفتیم این یکی را بخوانیم که ملت خفه مان کردند بس که پرسیدند زندگی در پیش رو را خوانده ای یانه!

3) یک کتاب پیدا کرده ام، باقلوا، اصلاً شما بفرمایید دبه ی عسل! اسمش؟ philosophy goes to the movies یک کتاب عالی برای دوستان اهل سینما که می خواهند با تاریخ فلسفه هم آشنا بشوند و به قولی از رابطه ی فلسفه و سینما هم سردربیاورند. در اصل این کتاب یک اثر مقدماتی برای آشنایی با فلسفه است و توفیرش با بقیه در اینجاست که با استفاده از فیلم های مطرح در سینما این تاریخ را نشان شما می دهد. هم به درد بچه های فلسفه خوانده می خورد که کمی با فیلم و سینما صفا کنند و هم دوستان اهل سینمایی که حوصله کتاب های قطور و خنکِ فلسفی را ندارند. نویسنده اش هم Cristopher Falzon.

اگر کسی کتاب را خواست ایمیلش را بگذارد، فایل pdf را تقدیمش می کنم.

4) چندتا کتاب هم از جلال دانلود نموده ایم که احتمالاً نوکی هم به آن ها بزنیم که جلال خونمان پایین آمده، در عذابیم!

5) کتاب های راسل، چالمرز، استالجر و کلاً هر رطب و یابسی که دستم بیاید برای نوشتن فصل دوم پایان نامه.

.

.

و دیگر هرچه که به مدد انفاس قدسی برسد یا دوستان مرحمت کنند...


پ ن: ما کماکان ادبیات روسیه را دوست می داریم و داستایوسکی را عاشقیم...

* همان کانت خودمان دیگر!

بعداً نوشت: به سلامتی عیدی بچه ها هم جور شد! اینجا

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۸
عریضه نویس
در دو گروه عضو شده ام، در این به اصطلاح شبکه های اجتماعی موبایلی...!
یک گروه آشپزی با 120، 130 عضو و یک گروه رسانه ای با حدوداً همان تعداد اعضا! در گروه آشپزی همه چیز آرام  و با لبخند که مثلاً بهارجون! میشه دستور پخت کیک کشمشی رو بدی! یا اوا! اعظم جون میشه به جای شکر قهوه ای، شکر سفید استفاده کنیم در فلان غذای عجیب مکزیکی!؟ یا دیگر خیلی تند بشوند این است که الا و لابد به جای روغن جامد با باید از کره استفاده کنیم برای تارت شکلاتی وگرنه تارت طعم گوسفند به خود می گیرد و فلان...
حالا بشنوید از آن یکی گروه! که اعضا غالباً از فرهیخته ها محسوب می شوند و کاملاً دارای پُزیشن اجتماعی(باید بگویم موقعیت اما واقعاً معنای واژه را نمی رساند، گفتم که بدانید بنده خودم هم ناراضی ام) هستند. در آیین نامه ی گروه آمده، که این گروه فقط و فقط برای به اشتراک گذاشتن کلیپ و انیمیشن و دیگر تولیدات رسانه ای ست! چت ممنوع! خبر گذاشتن ممنوع! عکس و التماس دعا و این حرف ها هم همینطور!
اما... روزی نیست که دو سه نفر همدیگر را لت و پار نکنند و کار به فحش و فضاحت نکشد! روزی 127 بار مدیر اخطار می دهد که پیام های غیر مرتبط نفرستید، چت  نکنید، خبر و عکس نگذارید و هکذا... تقریباً مدیر روزی 5 نفر را اخراج می کند، 23 نفر را از هم جدا می کند، 56 نفر را آشتی می دهد، 17 نفر را پانسمان می کند، دوباره فردا همان است که همان. و روزی 865 مرتبه هم آیین نامه را برای اعضا می فرستد!

هیچی دیگر همین! و اینکه ظاهراً شعور و مدارا با تحصیلات و موقعیت اجتماعی نسبت عکس دارد... علی الحساب مرحمت فرموده ما را مس کنید!

هیچ دور نباشد که بنده به کمک بهارجون بتوانم چنین پدیده ای را خلق کنم!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۷
عریضه نویس

بنیان هرچه فلسفه ی فمینیستی بر باد است وقتی نمی توانند بفهمند که من در مواجه با چنین کُمدی، چه احوالاتی را تجربه می کنم...!



عنوان تا جایی که یادم می آید باید از نادرجانِ ابراهیمی باشد و کتاب "غزل داستان های سال بد"!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۲
عریضه نویس

این یادداشت را برای سایت سینما انقلاب نوشته ام.

کمتر دیده‌ایم که کسی بچه‌های آسمان را دیده و فیلم را دوست نداشته باشد، که علی و زهرا، نقشی از  گذشته‌ی هر ایرانی را با خود دارد؛ با همان معصومیت‌ها، کودکانگی‌ها، حتی نداشته‌ها و تنگناهایی که بچه‌های دیروز بیشتر از امروز با آن خو گرفته بودند. اما این تفاوت در کجاست که آثار مجیدی با تمام واقع‌نمایی که در مسائل اجتماعی دارد و مخاطب می‌تواند بیشترین همذات پنداری را با آن داشته باشد، تلخ نیست، سیاه نیست، منزجرکننده نیست؟ شاید اگر بخواهیم داستان سه خطی بچه‌های آسمان یا آواز گنجشک‌ها یا باران و از همه سیاه‌تر بدوک را برای کسی تعریف کنیم، بدون دیدن فیلم‌ها، گوینده و شنونده اعتراف کنند که سخت‌تر از این ممکن نیست، تلخ‌تر از این نمی‌شود، بچه‌ای برای رفتن به مدرسه کفش نداشته باشد!؟ در باران و برف!؟ جلوی روی برادر، خواهرش را بفروشند!؟ دختری در کسوتی پسرانه در یک ساختمان نیمه‌کاره کار کند؟!

 اما این‌طور نیست؛ نه تنها که تلخی از حد نمی‌گذرد که اتفاقاً شیرینی سختی‌ها را می‌توان زیر دندان حس کرد و وقت دویدن‌های علی و زهرا لبخندی به گوشه‌ی لب نشاند و به غیرت این خواهر و برادر درود فرستاد. این درحالی‌ست که با این داستان می‌شد فیلمی ساخت که ملتی را از زندگی ناامید کرد و جامعه‌ای را از تلاش منصرف، واقعه‌ای که کم در سینمای ما اتفاق نمی‌افتد. و ما برای یافتن پاسخ و توجیهی برای این تفاوت‌ها به بررسی آثار مجیدی پرداختیم و نتیجه شد نوشتاری که در پیش روی شما است:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۲
عریضه نویس

روزهای سختت دوباره از راه رسیده اند، این را خوب می دانم...

در کوچه باد می آید و تو دوباره شال گردنت را پیچیده ای دور گلویت، دست هایت را در جیب ها مشت کرده ای، از پشت عینک آفتابی اشک می ریزی و به همه ی آن چه نداری فکر می کنی... پیش تر گفته بودمت این روزها را، خاطرت هست؟ گفته بودمت اعتماد بر هیچ کرده ای، تکیه بر پوچ داده ای، یادت داده بودم این دنیای پوک پر از اعتماد را... یادت هست؟ خاطر جمعت کرده بودم از حباب روی آب بودن خوشی های زودگذر را، دل بستن به هرچه که بوی نیستی دارد را...

حالا تو در باد بی پناه می لرزی و منِ دلتنگ هم از دوری تو، دخترکم...!

تنهای من، شکسته ای هان؟ شال گردنت را بیاور بالاتر مادر، سوز سردی ست... می خواهی کمی بنشینی؟ نفس تازه کنی؟ حرف بزنی؟ بلند گریه کنی؟ طاقت بیاور... می دانی که من برایت آیة الکرسی خوانده ام، اثر دارد...!

آن کوچه ی خلوت را ببین، همان سکویی که جلوی آن خانه ی قدیمی ساخته اند، انگار که اصلاً برای تو آن جا گذاشته باشند، آری! همان جا بنشین... بلند گریه کن مادر، این طور که بغض ها را قورت می دهی و سریزش را از پشت عینک پنهان می کنی، جانم انگار دوباره می خواهد از تنم بیرون بیاید، راحت گریه کن... کاش زنِ صاحبخانه حواسش بشود، یک لیوان آب دست بچه ام بدهد.

هان! تعلل نکن! بگیر از دست مهربانش لیوان آب را... قربان لبخندت! چادر گلدارش را دیدی؟ بله! شکل همان است، همان که آقاجان از سفر کربلا برایم تبرک کرد، تقصیر خودت بود که بعد از من گذاشتی توی همان بقچه بماند و بوی نا بگیرد، حیف نبود؟

جانِ مادر! بهتر شدی نه؟ چه خوب شد که این چادر به یادت آورد، از یاد برده ها را... خدا خیرت بدهد زنِ صاحبخانه، سایه ات بالای سر بچه هایت باشد الهی...

حالا دیگر بلند شو مادر، محکم بلند شو! گردِ حسرت را بتکان، خرده های اشک را از روی چشمانت کنار بزن، راه بیافت... دوباره راه بیافت... دلت را قرص کن، مگر راه حرم را نشانت نداده بودم... "این جا" خجالت می کشم که گاهی خودت را بی پناه می بینی، خجالت می کشم که زود به زود می بُری و انگار نه انگار که یادت بودم "حسبی الله" را، "نعم المولی و نعم النصیر" را...

بله! دارم دعوایت می کنم! مگر نگفته بودم، دنیا تا بوده همین بوده؟ چرا به خیالت آمده که اینجا جای خوش گذراندن است و حالا که روزگار سخت گرفته، اینطور ضعیف می بینمت؟ دخترِ من که راه و رسم گذر کردن روزها را بلد بود، خوب می دانست برای بزرگ شدن، باید امتحان پس داد، خب بله! سخت هم هست، اما همیشه که نیست؟ هست؟

تو دل بسپار... خیالت را از نگاه پر کن، پشت به پشت ایمان بده، راه باز می شود... من هم برای معصوم کوچکم آیة الکرسی می خوانم، خوب می دانم که اثر دارد...!



پ ن: عنوان از شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" است. فروغ... فروغ! این زنی که در من است و دور از من است!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۷
عریضه نویس

در ادامه ی پست دوستم، صائمی

کتاب خواندن، یک عادت است، حالا شاید اگر از کسی بپرسیم چرا کتاب می خوانی و صغری و کبری کنار هم بچیند و حرف های خوب خوب بزند اما در واقع او عادت دارد به کتاب خواندن، به آشنا شدن، تجربه کردن، یادگرفتن، به وسیله ی مهمترین واسطه که کتاب است. به همین خاطر تا زمانی که کسی به کتاب معتاد نشده باشد، با هزار، هزار ترفند بیرونی هم کتاب خوان نمی شود.

حالا چطور به کتاب خواندن عادت بدهیم؟

مسأله ی اصلی که در کتاب خوان کردن افراد وجود دارد یکی سن آن هاست و مسأله ی دیگر نحوه ی مواجه ی آن ها با پیشنهاد کتاب خواندن است. ما معمولاً دو نوع پاسخ داریم: 1) کی حوصله ی کتاب خوندن داره! ول کن بابا! من اصلاً چشمم به کتاب می افته، سرم درد می گیره. حالا که چی مثلاً، مگه بی کارم! برو فکر نون باش که خربزه آب و این حرفها ... 2) آره خیلی خوبه، اما کو وقتش؟ آخه کتاب خوب که پیدا نمی شه. نمی دونم! راستش هیچ وقت امتحان نکردم و پاسخ هایی از این قبیل.

در واقع معمولاً در مواجه با کتاب آدم ها دو واکنش دارند، یا به طور کلی نفی می کنند و حالتی تدافعی می گیرند و قضیه را به مسخره برگزار می کنند و یا اینکه اصل مطلب را می پذیرند اما بهانه های حاشیه ای می آورند. راه مواجه ی پیشنهاد دهنده با این دو گروه با در نظرگرفتن سن آن ها باید متفاوت باشد.

حالا برویم سر قضیه ی سن. دسته اول نوجوان ها، مثل بچه های راهنمایی و دبیرستان و دسته ی دوم آدم هایی که دیگر شخصیت شان تا حد زیادی شکل گرفته و به قولی عقل رس شده اند.

دو قاعده ی کلی داریم: اولی این است که هرچه سن بالاتر باشد، روی آوردن به کتاب هم سخت تر می شود و قاعده ی کلی دیگر اینکه هیچ چیز و هیچ کس به اندازه ی همنشینی با کتاب خوان های و دوست داشتنی، آدم را به کتاب خواندن تشویق نمی کند.

نوجوان ها: برای هر دو گروه راضی از کتاب خوان نبودن و ناراضی از کتاب خوان نبودن (که از این به بعد با واژه ی راضی و ناراضی از آن ها یاد می کنیم) هیچ کس و هیچ چیزی به اندازه ی یک معلم کاریزماتیک با یک عالم تجربه در مورد کتاب های مختلف و انگیزه های جانبی، نمی تواند بچه ها را به خواندن تشویق کند، مثلاً یک معلم ادبیات آرام  یا یک کتاب دار مهربان و باحوصله بهترین گزینه برای بچه ها هستند و مسأله مهم تر فضای کتابخانه ی مدرسه است.

در تجربه ی شخصی من، بعد از تلاش هایی که پدرم داشت ( قبلاً در وبلاگ گذشته شیوه ی او را توضیح داده بودم و الان ندارم که لینک کنم!)، کتابخانه ی مدرسه مان  من را به کتاب خواندن ترغیب می کرد، آن هم بچه ای را که در اوج شیطنت و بازیگوشی ست که همه ی مدرسه از دست او به معنای واقعی عاصی هستند. اما شاید باورتان نشود که در آن دوران، همان اول سال کل کتاب ادبیات مان را گذری می دیدم و کتاب های معروفی که در تاریخ ادبیات بود را پیدا می کردم و در کتاب خانه فوق العاده ی مان دنبالش می رفتم.

یک سالن بزرگ و نورگیر، که دور تا دور آن را قفسه های کتاب پر کرده بود و کتاب های محشری هم داشت. و البته یک کتاب دار مهربان که مثل یک دوست کنارمان می نشست و کتاب می خواند، یک زن بسیار خوش رو که برخلاف ظاهر ساده اش بسیار عمیق بود.

و اما معلم... برای تشویق دسته ی ناراضی باید لم شان را پیدا کرد، یعنی ابتدا دوست شد، روحیاتشان را شناخت و مطابق آن کتاب کنار دستشان گذاشت. کسی رمانتیک است می شود رمان های خوب و تمیز پیشنهاد کرد که بهترین آن ها نادر ابراهیمی ست یا اگر کمی بزرگتر باشند رمان های امیرخانی، یا حتی ادبیات کلاسیک خودمان. به نظرم اول یا دوم راهنمایی بودم که لیلی و مجنون را خواندم و بسیار بسیار بر درون احساساتی من تأثیر گذاشت و سلیقه ام را در مورد پرتنش ترین مفهومی که بچه ها در آن سنین به آن درگیرند را بالا برد که دیگر بعد از آن عشق از یک مفهوم دم دستی کوچه بازاری تبدیل به مفهومی عمیق و اصیل برای رشد شد برای بچه های خیال پرداز و ماجراجو کتاب های مطابق سلیقه شان و همینطور...

کار دیگری که می شود، انجام داد، قرارهای بیرون از مدرسه برای رفتن به شهر کتاب یا نمایشگاه کتاب و این طور کارهاست. بچه ها خیلی علاقه مندند که با معلم خوبشان بیرون بروند، حالا هم که دیگر کافه کتاب های خوبی داریم که محیط های مناسبی هم دارند. کار بعدی حرف زدن راجع به کتاب هاست. نه اینکه یکی بیاید هی بچه ها کتاب خوب است، کتاب خوانید نه! مثلاً از بچه های کتاب خوان بخواهید، کتاب های خوبی که خوانده اند را با هیجان تعریف کنند یا حتی قسمتی از رمان یا نماشنامه ای که خواندند را اجرا کنند. معلم از کتاب های خودش به بچه ها قرض بدهد ، این کار بسیار صمیمیت بخش است. هرکس بیاید خاطرات بامزه ی خودش را در ارتباط کتاب تعریف کند، حتی معلم می تواند از خاطرات خودش را کتاب هایی که مثلاً سر کلاس یواشکی خوانده حرف بزند (یک بار تجریباتم را راجع به اینکه چطور یک معلم دوست داشتنی بشویم خواهم نوشت و در آن جا خواهم گفت، که اولین قدم این است که بچه ها شما را از خودشان بدانند، یک معلم شسته رفته ای که تنها در حال دادن تذکرات اخلاقی، ادبی ست، حوصله سربر است). کلاً حواستان به بچه های کتاب خوان باشد و از آن ها برای اجرای منویات تان استفاده کنید، خوب جواب میدهد.

اما بچه های ناراضی در آن سن... این بچه ها با همان داشتن یک کتاب خانه ی خوب، با همان کتاب های پرو پیمان خودشان کتاب خوان می شوند و احتیاج به کار اضافه ای نیست فقط باید کمی مهارت در کتاب خواندن کسب کنند، مثلاً چه وقت هایی کتاب خوانند، از کجاها کتاب بخرند، اول چه کتاب هایی بخوانند (ترجیحاً کتاب های کم و حجم و سبک و جذاب باشد). با کمی وقت خیلی راحت می شود آن ها را به کتاب عادت داد، فقط کافی ست کمی کنارشان بمانید تا مزه ی کتاب زیر زبانشان برود، بعدش خود به خود حل می شود.

اما در کل به بچه ها کتاب پیشنهاد کردن، کار ترسناک و خطرناکی ست کسی که می خواهد این سبک معلمی باشد، باید بسیار بسیار مراقب کتاب هایی که پیشنهاد می دهد باشد و در کنار کتاب ها به عمیق شدن بچه ها هم پل بزند، به خصوص با این بضاعت ناچیز ما در داشتن کتاب های مناسب این سن.

بزرگسالان: در مورد ناراضی ها هنوز هم همان قاعده ی کلی صادق است، هیچ چیز و هیچ کس به اندازه یک کتاب خوان دوست داشتنی آدم را به کتاب خواندن تشویق نمی کند. منتهی این بار نه در کسوت معلم که در کسوت یک دوست و همنشین. می شود همان ترفندها را در مورد این ها اجرا کرد با این تفاوت که این بار رابطه ی دوستی بر معلم و شاگردی می چربد و دوست قبل از هر چیز با جانب تواضع و افتادگی را رعایت کند. پیشنهاد کتاب های جذاب بر اساس شخصیت طرف، همراه کردن او در کتاب خریدن، حرف زدن در مورد کتاب هاب خوانده شده یا حتی بلند بلند کتاب خواندن برای او، هدیه دادن کتاب و... می تواند به کتاب خوان کردن او کمک کند.

در مورد بزرگسالان راضی من چیزی به ذهنم نمی رسد چون به نظرم آدمی که تا آن سن نه کتاب خواندن در او درونی شده و نه حتی اعتقادی به آن دارد، ایجاد هر جوی او را به کتاب خواندن مشتاق نمی کند، مگر اینکه خدا هدایتش کند...


پ ن: پرونده ی پست قبل و آن صفحه ی "من یک متعصبم" کماکان باز است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۵۰
عریضه نویس

آن بالا را نگاه کنید، گوشه ی سمت چپ را می گویم، با عنوان "من یک متعصبم". آن صفحه ی مستقل را درست کرده ام برای معرفی اجناس ایرانی و فروشگاه هایی را که اجناس ایرانی می فروشند، آدرس بدهم و حتی تبلیغ کنم.

راستش خودم خیلی اهل خرید کردن نیستم، نه مسئولیت خرید خانه با من است و نه حتی اهل مرکز خرید رفتن و این طور مسائل هستم و اما خب به جهت پر کرده این صفحه هم که شده سعی می کنم بیایم توی باغ! اما به کمک شماها هم نیاز دارم. بیاید در این صفحه آدرس ها و نام کالاهای ایرانی با درجه کیفیت و رضایت را کامنت بگذارید. من منتقلش می کنم به صفحه ی اصلی که همه استفاده کنیم به خصوص در این اسفندماه که موج خرید عید خواه ناخواه همه ی مارا با خودش می برد.

چراغ این صفحه را هم خودم روشن می کنم.



پ ن: این یکی قالب برخلاف قبلی خیلی بزن برقص شده، نه؟!
امید است که هرچه زودتر به قالب مطلوب برسیم و خودمان را از شر تناقضات بصری برهانیم.

بعدا نوشت مهم: یعنی منِ ایرانی باید بیایم استدلال کنم که چرا کالای ایرانی؟! که یک وقت زبانم لال کورکورانه به حرف دیگران گوش نداده باشم؟
خداییش این یکی استدلال می خواهد؟
برادر من، خواهر من! لااقل اپوزوسیون می شوی، نمونه ی باهوشش را بشو!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۷
عریضه نویس