شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است




امروز بیست و پنج ساله از خواب بیدار شدم، همان بیست و پنج سالگی که از آن ترسیده بودم. اما حالا خوبم و سبک تر از همیشه...
عارضم به خدمتتان مطابق معمول این یکی هم داستان دارد، که قضیه برمی گردد به دوران دبیرستان و یک معلمی که هیچ دوستش نداشتم! شر و شیطان بودم عجیب اما معلم هایم را دوست داشتم بسیار، اذیت شان می کردم گاهی اما احترام می گذاشتم همیشه و خودشان هم می دانستند که دوستشان دارم، به همین خاطر جزو شاگردان محبوب بودم اغلب. و در این میان معلم های ادبیات حسابشان جدا بود! مثل یک بره رام بودم پای درسشان، شعرها را پیش پیش حفظ می کردم و درس ها را جلو جلو می خواندم، حتی گاهی دوبار. همان حول و حوش شهریور که کتاب ها را می گرفتیم، اول کتاب ادبیات را می خواندم سرتاسر، بعد در طول سال هم همین طور. به همین جهت شاگرد خوبی بودم برای معلم های ادبیات. سر هر کلاسی زیاد حرف می زدم با بغل دستی و جلویی و عقبی، می جنبیدم، وول می خوردم، از سر کلاس در می رفتم، مسخره بازی در می آوردم، بچه ها را علیه امتحان جلسه ی بعد می شوراندم اما این یکی... ابدا! معلم های خوش صدا و مهربان و حافظ بلدِ ادبیات اگر می گفتند بیا کل کتاب را امتحان بده، یا همه ی شعرها را از بر بخوان، صدبار از روی داستان کباب غاز یا چه می دانم کلبه ی عمو تم روخوانی کن یا حتی بنویس، لب از لب باز نمی کردم، سر کلاس هم که یا گوشم به صدای خوب معلم ادبیاتمان بود یا در خیالات داستان های کتاب ادبیات و شعرها و شاعرهایش.
همه ی دوران راهنمایی و دبیرستان به این احوالات خوش گذشت، اما در این بین، دوم دبیرستان بودم به گمان، یادم نیست که چه شد که یکهو معلم خودمان چندوقتی نیامد و یک ادبیاتی دیگر آمد سرکلاس. اصلاً خوشم نیامد از او... زخمت بود و بداخلاق، هیچ شعرها را خوب نمی خواند، هی می گفت معنی شعر بنویسید زیر هر بیت، داستان هم می گفت برای هر بیت، هرچند که دوست داشتم این کار را اما یکبار که گفتم شعر را باید خودمان بفمیم نه اینکه شما دیکته کنید، خندید... چه بدم آمد از او...
اما با این وجود بازهم کلاس ادبیات خوب و او برایم مهم بود هرچند که دوستش نداشتم، هرچند که شعر نمی خواند و لبخند نمی زد و نمی گذاشت بروم با او راجع به جبران خلیل جبران و آناکارنینا و کریستین بوبن که آن موقع ها هیچ نمی فهمیدمش حرف بزنم. اما به حرف هایش گوش می دادم و گفتم که... او برایم مهم بود.
که یکبار سر یک درسی بودیم، گفت: بچه ها هرکاری می کنید تا بیست و پنج سالگی ست، از آن بعد تا آخر عمرتان نان این بیست و پنج سال را می خورید، بجنبید!
و بیست و پنج سالگی شد، آخر دنیا...یادم هست که همان موقع هزار تا مصداق ریخت توی ذهنم که در فلان سن، فلان کار را کرده اند و خیلی هم خوب و عالی اما این حرف انگار که بر سنگ حک شده باشد توی ذهنم، مثال نقض ها عین آب از رویش رد می شدند و روی سنگ هنوز نوشته شده بود، تا بیست و پنج سالگی...
و از آن روز تا به امروز دویدم، روزها را تا بیست و پنج سالگی شمردم و دویدم، از این سر شهر به آن سر شهر از این محل به آن محل، از این کلاس به آن کلاس، از پیش این استاد، به دنبال آن استاد، برای چه؟! چه می دانم! برای اینکه یک کاری بکنم که از بیست و پنج سالگی به بعد نان آن را بخورم!! و هر لحظه گوشه ی ذهنم یک ثانیه شمار بود که تا بیست و پنج سالگی را می شمرد.
هی می گفتم تا بیست و پنج سالگی چقدر وقت دارم؟ فلان کتاب را بخوانم، بعدش برم فلان چیز را یاد بگیرم، بعد فلان موضوع را پی بگیرم و بعد و بعد... انگار که در روز بیست و پنج ساله شدنم قرار بود که تمام بشوم که بمیرم...
به اندازه سه نفر ایده توی سرم جولان می کرد، به اندازه ی سه تا آدم کار می کردم، به همان اندازه می دیدم، می شنیدم، تجربه ها را از روی زمین و آسمان و در دیوار جمع می کردم، به دیگران گوش می کردم، تحلیل می کردم، از آن ها یاد می گرفتم و به اندازه ی ده نفر آدم نگران بودم، که بعد از بیست و پنج سالگی چه خواهد شد؟!
و حالا یک روز است که بیست و پنج ساله ام، با یک عالم کارهای مانده، بارهای برنداشته، کتاب های نصفِ نیمه و دنیا دنیا ندیده و نشناخته و خوب است که بدانید بیشترین چیزی که یاد گرفته ام که بماند برایم تا همیشه، خودِ گذشتن روزها بود، چیزی که از زیر دستم در می رفت وقت دویدن های هرروزه... بیست و پنج سال اول، بیست و پنج سال دوم، بیست و پنج سال سوم و بیست و پنج سال هزارم هم که باشد می گذرد و دنیا می ماند و من می روم، روزها می رود و من می مانم که با روزهای گذشته بزرگتر شدم و پخته تر.
چه فرقی می کند چند ساله ام، چند سال گذشته، چندسال مانده، چند سال زنده ام و چند سال یا حتی روز یا دقیقه ی دیگر می میرم؟! می گذرد ایام و من می مانم و من می مانم و روزهای گذشته... خوشی ها می گذرد و ناخوشی ها، سختی ها تمام می شود و آسانی ها ولی من می مانم، من با همه ی روزهایی که رد شده اند که زندگی شان کرده ام، روزها می رود اما من می مانم و روزهایی که گذراندم...بیست و پنج سال گذشته یک چیز یاد گرفتم که بماند برای همیشه.
 می گذرد، من می مانم... با ردِّ روزهای رفته، بر جانم.
۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۹
عریضه نویس


امسال را سال رسیدن به رویاها نام گذاری کرده بودم و اولین رویایم را در همان تعطیلات عید بود که محقق کردم، درس خواندن در حرم!

قضیه بر می گردد 4، 5 سال پیش و سفر کربلا. همان سفر که در نجفش ولوله ای افتاده بود توی سرم و حسرت طلبه ی نجف بودن افتاده بود به جانم و من که در هر زیارتی، عادتم توی حرم ول گشتن بود را رو به روی حجره ها پاگیر کرده بود و آهی هم چاشنی اش. دور حرم می گشتم و هی توی حجره ها سرک می کشیدم و هرکس که می گفت زشت است انقدر زل نزن به این بنده های خدا، فاتحه خوانی برای علمای در حرم دفن شده را بهانه می کردم و کسی چه می دانست، رویاها داشتند با من چه کار می کردند...!

گذشت تا رسید به امسال، سال رسیدن به رویاها یا حداقل دویدن برای رسیدن به رویاها، همان روزهای اول عید که بین دید و بازدید جایی برای خودم باز کردم و عازم حرم سیدالکریم شدم، دوستم، فاطمه، همانجا عضو بود و قبل ترش شرایط را گفته بود، من هم به هوای زیارت و ثبت نام و درس خواندن در حرم و به بهانه ی این چه وضعش است، مهمانی بازی تاکی؟! من درس دارم و پایان نامه ام مانده و استاد راهنما برایم خط و نشان کشیده، شال و کلاه کردم و راه افتادم... دوساعتی توی راه بودم و وقتی حساب کردم دیدم، دو ساعت خیلی هم خوب است برای اینکه آدم به رویایش برسد، اصلاً کیفش به همین بود که از این سر شهر بکوبم بروم آن سر شهر و دو سه ساعتی توی راه باشم وگرنه اگر نخواهم برای رسیدن به رویا ساعتها روزها، هزینه بدهم، به چه درد می خورد این زندگی؟!

و چه بگویم از لطف و مهربانی... چه بگویم از صفای حرم و خلوتی صبح ها و خنکای نسیم پیچیده بین رواق ها، وقتی سعی می کنی بفهمی غرب و شرق عالم چطور پیچیده اند در هم که بفهمند حضور یعنی چه، آگاهی چطور می شود و فهم کی اتفاق می افتد، بینش بگویی نماز ظهر می خوانم در حرم قربة الی الله...

و افتادم روی دور... روی دورِ به رویاها رسیدن یا حداقل دویدن برای به رویاها رسیدن، این چنین شد که روزها رنگی شد، امید خودش پخش کرد روی زندگی، خوشی چرخ زد به دورم و معنی را پیچید به دور ثانیه هایم.

رویای بعدی، دخترک شرینی پز بود و من با داشتن مادری سخت گیر و کمی وسواسی (امیدوارم هیچ وقت این جا را نخواند)، می خواستم تخت سلطنت را یکی دو ساعت از او قرض بگیرم و به قول خودش کن فیکون کنم، ملک طلق ایشان را. بماند که چه ترفندها ریختم، چه نازهایی را که خریدم چه غرولندهایی که شنیدم، چه اداها که در نیاوردم. مهمانی ها نرفتم و به بهانه ی کار و به انگیزه ی آشپزخانه ی خلوت ماندم و شیرینی پختم، صبح ها وقتی همه خواب بودند شیرینی پختم، شب ها وقتی پدر و مادر می رفتند پیاده روی، شیرینی پختم، پایان نامه مانده بود، شیرینی پختم، کلاس نرفتم شیرینی پختم، یادداشت معهود را ننوشتم و شیرینی پختم و چه خراب کاری ها که نکردم و چه درودهایی بر تیزبینی و فرزند شناسی مادر که نفرستادم!

 و اما امروز که بیسکوییت کره ای با مارمالاد بینش خانواده را شگفت زده کرد و من را به عنوان یک دخترک شیرینی پز اثبات، سوت پایان را زدم که من به رویایم رسیده بودم!

رویاهای بعدی دارند یکی یکی از در می آیند و سلام و علیک می کنند برای رسیدن به من نوبت را رعایت نمی کنند. شلوغ بازی هایشان سرم را برده! رویای سفرهای دور و دراز از همه شیطان تر و عجول تر است، می گویم نه جانم حالا نمی شود، برو عقب وایستا بگذار کوچک تر ها بیایند، هان آفرین بگذار خیاطی بیاید جلو که باغبانی خودش را پرت می کند بین من و خیاطی، می گویم ای بابا چه وضعش برو باایست سر جایت، فعلاً پول باغ خریدن ندارم که! التماس کنان می گوید خب با یکی دوتا گلدان کوچک شروع کن، می گویم داشته ام خشک شده، می گوید اشکال ندارد دوباره شروع کن، می گویم دلم نمی آید آن حسن یوسف ها طلفکی تلف شدند بس نبود! بامبوها هم دارند یکی زرد می شوند، اصلاً به دست من باغبانی نمی افتد! دم می گیرد: دوباره، دوباره و بقیه ی رویاها: دوباره... دوباره...

اما رویای دوباره خریدن خانه ی مادربزرگ ایستاده همان عقب، کنار در، گوشه ی دیوار، مغموم و سربه زیر، می گویم: بیا عزیزم غریبی نکن! می گوید: خانه را کوبیدند... و می رود. حسرت در می آید توی اتاق. امان نمی دهد رویا از در برود بیرون، هول است انگار! همه با آمدن حسرت دلگیر شده اند و پکر! خودم را به ندیدن می زنم، باید دوباره خوشحال شان کنم... می گویم: اشکال ندارد بچه ها! مهم یک خانه ی قدیمی ست، خانه ی مادربزرگ من یا یک مادربزرگ دیگر چه فرقی می کند، مهم خانه است و صفای صاحبش، یک خانه ی قدیمی با حیاط بزرگ و حوض و درخت های میوه و پنج دری و زیر زمین و پستو می خریم، مادرجان را هم می بریم که خانه ی بویش را بگیرد، که در حیاط رب گوجه و آلو بپزد و عصرها کاهو سکنجه بین بیاورد و زمستان ها کرسی پهن کند و شعر حیدربابا بخواند وقت غروب. هان؟! چطور است؟

و یک رویا متولد می شود...



پ ن: خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود

         که دل زدیم به دریای بی خیالی ها 
                                                 قیصر امین پور

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۷
عریضه نویس