شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

1) هیچ کسی به اندازه ی آقای خامنه ای نگهبان جمهوریت این نظام نیست، در مملکتی که هرکس گفت زنده باد مخالف من به عکسش عمل کرد. نمونه ی بارزش هم همین دولت فعلی که هرچه از دهنش درمی آید و لایق دشمن انقلاب بود نثار منتقدین داخل کرد...آقا از اول گفتند که من به آمریکا خوشبین نیستم اما اگر می خواهید مذاکره کنید، بروید تجربه کنید اما یادتان باشد من خوشبین نیستم. بعد که سر و صداها در داخل بلند شد، یک تنه، واقعاً تنه مقابل منتقدین که غالباً هم دل در گرو ایشان داشتند، پشتِ دولت و مذاکره کننده ها ایستاد آن هم به پشتوانه ی رأی مردم. و کیست که نداند، فقط و فقط ایشان بودند که می توانستند مخالفان و منتقدان داخلی را آرام و تا حدی ولو به مصلحت با تیم مذاکره کننده همدل کند.

2) بیایید فرض کنیم جای مخالف و موافق عوض می شد. یعنی این موافقین و اعوان و انصار دولت، مخالف بودند و منتقدین فعلی، موافق. چه کسی می توانست منتقدین را آرام و وحدت کشور را حفظ کند؟ به چه صراطی مستقیم می شدند این ها که به مصلحت هم که شده تشنج ایجاد نکنند و آرامش روانی مردم را برهم نزنند و رسانه هایشان را علیه چیزی که مخالف آن هستند کوک نکنند؟ کاش همیشه حزب اللهی ها مخالف بودند...!

3) اماما! این مجلسی که ما دیدیم در هیچ کجای امور نبود! باز هم دم این سنای آمریکا گرم که چیزی تصویب کرد که این ها هم به فکر افتادند، ورنه هنوز هم آن دو سه تا نماینده ی پر سر و صدا داشتند افشاگری می کردند و بقیه هم که از هفت دولت آزادند.

4) استقلال یعنی آزادی در وسعت یک ملت...! چه باشکوه است این تعبیر...

5) مطابق معمولِ همیشه خاک بر سر این دولت های مزدور و مزوِّرِ منطقه! دیگر کارشان به جایی رسیده که همراه اسرائیل ابراز نگرانی می کنند از توافق احتمالی، یعنی مثلاً ما منافع مشترک داریم علیه ایران! خوشا ما! که دشمنانمان هم صدقه سر دشمنی با ماست که زنده اند.

6) این جشن گرفتن حقاً خفت بارست. درست است که ما نفر به نفر اعتماد به نفس مان سقف را می شکافد اما در مقیاس ملی غرور کم داریم، به خصوص در مقابل این موبورها و چشم آبی ها، بیاید کمی پرستیژ از این آمریکایی ها یاد بگیریم.

7) والا لطیفه ها و شوخی ها قبل از خبر مربوطه به ما می رسید و از روی همان ها پیشامد را حدس می زدیم. بعد می گویند این مردم افسرده اند!

8) این توافق خوب یا بدش برای ما تجربه است، برای آن ها که در پی تجربه اند و عبرت می آموزند، خوب ببینیم، خوب بشنویم و به خاطر بسپاریم...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۰
عریضه نویس
قصه از جایی شروع شد که تلفنم زنگ خورد... یا نه! بگذارید ماجرا را از ابتدای اصلیش تعریف کنم، پس قصه از جایی شروع شد که خسته بودم ...و سنگین و سرگردان... شده بودم مصداق این شعر، یا حتی تجسمش...
این روزها که می گذرد شادم
         این روزها که می گذرد شادم
                               شادم 
 که می گذرد این روزها
                                           شادم که می گذرد...

که یک شماره دیدم روی گوشیم! (دوستان خودشان آگاهند که همراهِ بنده از بدو تولد در حالت سکوت است، زین رو عادت دارند به تلفن جواب ندادن های من!) شماره را که گرفتم، یکی از دوستان بود با یک خبر، که فلانی اسمت را داده ام برای دیدار دانشجویی، خنده دوید به صورت و همراهش یک علامت تعجب! که از هر کس انتظار چنین پیامی داشتم الّا این یکی دوست. آن هم از طرف نهادی که حتی  از کوچه ی بغلی شان هم رد نشده، فقط چندباری فحشی نثارش نموده بودم بابت چند ضایع بازی! در همین حد... حالا چطور شده که بنده را این چنین مورد لطف قرار داده اند، دیگر به ذهن ما قد نداد، که اصلاً هم در پی اش نبوده ایم حقیقتاً! گفتیم خدا رسانده، بنده را چکار داری...؟!
در همان خواب و بیداری بعد از تلفن بودیم که عهد نموده خودت می روی با دست های خودت قبل از جلسه، کارت را می ستانی که ماجرای دو سه سال پیش نشود! قضیه اش مفصل است، به اجمال اینکه دو سه سال پیش همین افطار دانشجویی بود که فرصتی دست داد منتهی دوستان خوش قول ما از ساعت 3 تا حدوداً نزدیکی های افطار بنده را سر خیابان کشوردوست کاشتند و نشان به آن نشان که فقط به افطاری رسیدیم آن هم از پشت درهای بسته! (بعد دوستان می گویند که تو چرا انقدر روی خوش قولی زمانی حساسی، خب می بینید زخم خورده ام دیگر!)
درد سرتان ندهم صبح دیدار یعنی همان صبح شنبه، 9صبح شال و کلاه کردیم به سمت آن جا که کارت ما پیششان بود، حالا بماند که ساختمان مذکور را چطور جستیم که یکی داستان است پر آب چشم و اگر به شرحی این چنین جزئی باشد مثنوی هفتاد من خواهد شد (اما یک روز خواهم نوشت که نهاد و جمعیتی باید مسائل امنیتی را تا سرحد استتار، رعایت کند که نبودش بیشتر از بودش به درد دشمن انقلاب بخورد، طرف آمده راهپیمایی روز قدس شما فرض بگیرید یک مسئول درجه دوی دولتی، سه ردیف محافظ دورش را گرفته، بعد کارنامه اش ببینی در نصف موارد مواضعش با دشمن انقلاب یکی بوده، یکی نیست بگوید آخر کشتن تو به چه درد می خورد!) بگذریم...
خلاصه به هر مشقتی کارت را گرفتیم و رفتیم دنبال کارمان و حدود ساعت 5 بود که به سمت جمهوری سرازیر شدیم و خیابان کشوردوست عزیز را به همچنین، بدون نگرانی از رسیدن به موقع کارت و دوستان. رسیدیم و بعد از بازرسی های مرسوم داخل حسینیه شدیم.
کلاً این شکلی است که هرکه وارد حسینیه می شود اولین چیزی که تنظیم می کند موقعیت دید است، این طور است که مثلاً بچه ها حاضرند در یک کف دست جا بنشینند و پاهایشان را بغل کنند و دست هایشان را روی هوا نگه دارند اما پشت ستون و فیلم بردارها جاگیر نشوند! و کلاً از اول تا آخر مراسم هم جنگ بشین پاشو برقرار است که عقبی می گوید درست بشین و جلویی می گوید ببین جلوی من هم دوزانو نشسته.
 ما هم طبق عادت اول از همه جایگاه را از نظر گذراندیم و موقعیت را بررسی کرده، یک جای خوبی برای خودمان دست و پا کردیم، شروع کردیم به سرود تمرین کردن و بعد از یکی دوبار درست شد و منظم شدیم. در هر دیدار معمولاً یک برادر اعتماد به نفسی حضور دارد (البته که همه ی برادرها اعتماد به نفس دارند تا سقف لکن برای بعضی ها پنهان و برخی دیگر آشکار است) که از اول شروع می کند هی حرف زدن و شعر تکراری خواندن تا بالاخره یکی او را پایین بکشد، این دیدار هم نه تنها که مستثنی نبود که اتفاقاً دو سه تایش را هم داشت که عرض می کنم...
خلاصه برادرهای اعتماد به نفس پنهان، برادر اعتماد به نفس آشکار را پایین کشیده ند و کاملاً دوستانه او را وادار به سکوت کردند، یه کم دیگر سرود خواندیم و هی شعار می دادیم و گردن می کشیدیم که آقا کی می آید، بچه ها هم مسخره بازیشان گل کرده بود و هرازچندگاهی الکی بلند می شدند که مثلاً آقا آمد بعد که بقیه هم به این خیال بلند می شدند؛ هرهر می خندیدند...! درشتی هم بار آن ها کرده و دعوت به صبر نمودیم...
تا بالاخره آقا آمد. ایشان که می آید، بچه ها هجوم می برند جلو و تقریباً همه ی جمعیت، به یک دوم ابتدایی میرسد و بعد از نشستن ایشان، برادران و خواهران عزیز و گرامی دقیقاً همانجا که ایستاده اند به خیال جلوتر بودن از جای قبلی همانجا می نشینند و این چنین می شود که یک هو می بینید سه طبقه انسان روی هم نشسته اند...
سرود خوبی ست با بند ترجیع الله اکبر الله اکبر... کلی کیف می دهد، سر ذوق می آییم، که مجری می آید و نماینده ی تشکل ها را دعوت می کند. دانه دانه می آیند و حرف می زنند، حرف های تکراری و همیشگی، دقیقاً همان حرف های هر ساله. با خودم فکر می کنم واقعاً غیر از رهبر چه کسی حاضر است به این حرف های صدمن یه غاز ما گوش بدهد و لبخند بزند و آخرش بگوید طیب الله انفاسکم؟
بعضاً کسانی هستند که هی وسط حرف هایشان بچه ها احسنت احسنت می گویند، یکی از بچه های انجمن اسلامی می آید و از بسته بودن فضای سیاسی می گوید و همان دلخوری ها و "نمی گذارند ما حرف بزنیم" های همیشگی که یک هو یکی بلند می شود دست می زند، برادرها این یکی را هم پایین می کشند، آقا می خندد، ما هم...
یکی می آید مظلومانه می گوید: آقا می شود خودتان به پدرمادرها تذکر بدهید که ازدواج را برای ما جوان ها سخت نکنند؟ بچه ها ریسه رفته اند رسماً و برادران بلند بلند احسنت میگویند...
یکی دیگر تیکه های سیاسی می آید و از مذاکرات بگیرید تا اقتصاد و فرهنگ و مجلس و حتی منصوبین رهبری با زبان طنز و گزنده انتقاد می کند، هرچند که در دل داشتیم حال می نمودیم، چهارچشمی آقا را می پاییدیم که اگر ایشان واکنش شان مثبت نیست بعداً برویم خودمان را اصلاح کنیم اما دیدیم آقا یادداشت می کند و می خندد و سرتکان می دهد، بعد از آخرین نفر که آمد و حرف زد، یکی دونفر از همان اعتماد به نفس آشکارها، بلند می شوند از همان جا حرف میزنند، از وقت گذشته است و همه نچ نچ می کنند و سعی در پایین کشیدن این یکی دارند که آقا به آن ها اشاره می کنند که بگویید، یکی شان را نمی فهمم که چه می گوید، آن یکی که می شنوم می گوید: می شود بعد از افطار یک وقتی بدهید، ما بیاییم با شما صحبت کنیم ما دوست داریم با رهبرمان حرف بزنیم! آقا می گوید: همه باهم می خواهید حرف بزنید؟ بچه ها می خندند، برادر می گوید، نه خودم می خواهم بیایم، آقا می گوید: بعد از افطار که نمی شود و این ها، نامه بدهید می خوانم. همه کلافه اند و پسر ول کن نیست که خلاصه بیخیال می شود و ما را به تئوری خودمان پایبندتر می کند...
و آقا صحبت هایش را آغاز می کند (البته که نقل به مضمون است):
من حقیقتاً از این جلسه قلباً و عمیقاً خوشحالم. این شور و نشاط و طراوت شما جوان ها و این دغدغه های شما برای انقلاب نشان از سرزندگی دارد. عده ای می خواند جوانان ما را افسرده و دلمرده نشان بدهند در حالی که جوان ایرانی بانشاط ترین و فعال ترین جوانان است. جوانی که روز 23 رمضان که شب قدر را گذرانده و با زبان روزه و در گرما می آید روز قدس در راهپیمایی و بعد هم زیر آفتاب نماز جمعه می خواند، فرسنگ ها با افسردگی فاصله دارد. جوانان اروپایی که آمار خودشکی در بین آن ها بالاست افسرده اند. همین حالا جوانانی اروپایی هستند که برای خودکشی به داعش می پیوندند چون برای آنان جذابیت دارد و مرگ هیجان انگیزتری از خوردن قرص، خفه شدن در آب است...

پ ن: حقیقتاً این جلسه یکی از آن جلسات تاریخی بود که جزئیاتش از ذهنم پاک نشود کاش، آقا حدوداً نیم ساعتی صحبت کردند که وقت اذان شد، گفتند حرفهای ما ماند، حالا چکار کنیم؟ بچه ها همهمه می کردند تقریباً هرکسی را در حسینیه می دیدید داشت از سر جای خودش با آقا حرف می زد و راهکار ارائه می داد که آقا گفتند، خب همه حرف میزنید من نمی فهمم، یک نفر حرف بزند ببینیم چه می گویید، دوباره خنده و شوخی و باهم حرف زدن، بالاخره کمی یک دست شدند،گفتند ادامه بدهیم، که آقا گفتند نماز است، گفتند بعد از نماز؟ گفتند: افطار است، گفتند: بعد از افطار؟ آقا گفتند، بعد از افطار که آدم حال و حوصله ندارد و خندیدند، و بعد گفتند حالا ببینیم چه می شود...
بعد از افطار بچه ها با رویی به اندازه ی یک دنیا وسیع شده، نشستند و شعار دادند که ما آماده ایم آماده و اینها، آقا آمدند و آنقدر سر ذوق بودند و شوخی کردند که به یک سخنرانی حکمت آمیزِ مفرح تبدیل شده بود جلسه به همراه کلی خاطره و یاد ایشان از اوایل انقلاب! نمی دانم قرار است چقدرش پخش بشود اما شک ندارم که بعضی از صحبت ها مشمول ممیزی صداوسیماست. خامنه ای دات آی آر را نمی دانم!
۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۶:۰۳
عریضه نویس


داستان عاشقانه ی ما به میان سالی رسیده جانم! آرام، روان، با وقار... و من که همیشه عشق را پرسکوت دوست داشتم، خوشی این طور محبت را دارم زندگی می کنم تازه، به دور از التهاب و تب و جنون های آنی. من به تو مطمئنم و اعتماد دارم، به همراه یک درون آرام از نگاه و حضور تو.

تنها ایمان است و محبت، بی هیچ ترس و دلهره ای از نبودن تو، نخواستن و نداشتن تو. می گویی این کار را بکن، انجام می دهم و دوستت دارم، می گویی نکن و نمی کنم و دوستت دارم، نفهمی می کنم،حرفت را پشت گوش می اندازم و دوستت دارم، می گویم غلط کردم و دوستت دارم، چیزی از تو می خواهم، میدهی و دوستت دارم، نمی دهی و ناراحت می شوم و دوستت دارم، عصبانی می شوم، قهر می کنم و دوستت دارم، غر می زنم و دوستت دارم، از تو دور می شوم و دوستت دارم، گریه ام را درمی آوری و دوستت دارم، به خنده می اندازی ام و دوستت دارم، از یاد می برمت و دلم تنگ می شوم و می بینم که چقدر دوستت دارم.

مهم نیست که استدلالِ ربط ثابت به متغیر چقدر کامل است، مهم نیست که ارسطو، آگوستین، توماس آکویینی یا حتی ابن سینا و ملاصدرا توانسته ربط تغیرات من به ثبات تو را تبیین کند یا نه، مهم همین ثبات است، همین همیشگی، ازلی بودن تو، همین رفتن همه و ماندن تو، تمام شدن سختی ها و ماندن تو، گذشتن خوشی ها و ماندن تو، ترس از هر بود و نبودی غیر از نبودن تو، همین بهانه های هر روزه و هر لحظه برای دوست داشتن تو، مهم این همه خیر است، این همه خوبی، این همه تو.

می دانی که ذاتاً روستایی ام و انقلاب در ذات محال است، پس بگذر از همه ی فلسفه های گفته و غزل های نذر شده، من خیلالم به تو آسوده است و همین مستدل ترین فلسفه و عاشقانه ترین غزل و خیال انگیزترین روایت است برای منی که ساده دوستت دارم...

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۳
عریضه نویس
این یکی شیرین کاری بلاگفا خیلی بامزه از آب درآمده، این که برگردی به دوسال قبل و هر چه کردی و نوشتی و خواندی، پر! هرکس نگاهش به مسأله طور خاصی ست. دوستان، غالباً یادداشتی حکمت آمیز نوشته اند، گروهی بلاگفا را محکوم می کنند که خاطرات ما را نابود کردی و بقیه خوشحال از برگشتن به گذشته که هلا! وقت جبران رسیده، پند و اندرزی هم چاشنی کار می کنند. البته این بیشتر کار دوستان فیلسوف مسلکم بوده ورنه بودند وبلاگ نویسانی که انگار نه انگار، نه خانی آمده نه خانی رفته...
حالا به لطف دیوانه شدن بلاگفا، وبلاگ بنده ی یاغی هم به سال 92 برگشته... و من وقت نگاه کردن به یادداشت هایم فقط خجالت می کشم! هوم...! بله! کودکانه است اصلاً بگذارید خودزنی ام را این طور ادامه بدهم که بسی ضایع تر از چیزی ست که حتی فکرش را می کردم که در گذشته بوده ام! یادداشت هایم، تفکراتم، استدلال ها، تحلیل ها... وای خدای من انتخاب واژه ها را بگو...!
آمده ام عذربخواهم از همه. همه ی آن ها که وبلاگ قبلی را خوانده اند و آن ها که حالا هم اینجا می خوانند، چرا که شک ندارم دو سال بعد در برخورد با این یادداشت ها همین حال و احوال را خواهم داشت.
دوباره نوشتن همراه این حس خفت بارِ چرند گفتن، فقط یادم می آورد که این دنیای مجازی بیشتر از هرچیز محل خوب پرورش دادن حبِّ نفس و منیّت است... که آدم از هر طرف برود با سر به دیوار خودش می خورد که در پشت این کیبورد و مانیتور تنها چیزی که واقعیت دارد خودِ خودِ من است و نفسی که از هر کوفتی برای پروراندن خودش استفاده می کند...
من را بگو که هی اینستابازان را مسخره می کردم و خودشیفتگی شان را به رخ می کشیدم، فی الحال می بینم که کلاه خودمان بیشتر پس معرکه است...
باری به فضای مجازی فکر کنیم و بلایی که دارد سرمان می آورد و به خدا پناه ببریم از نفسی که به هر ریسمانی چنگ می زند برای له کردن و سقوط بیشترمان... و به خدا پناه میبرم از این یادداشت و هرچه که نوشتم و هرچه که خواهم نوشت...



 پ ن: من یک ترانه سر کنم از آن ترانه ها
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۹
عریضه نویس