شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

که دل زدیم به دریای بی خیالی ها

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ


امسال را سال رسیدن به رویاها نام گذاری کرده بودم و اولین رویایم را در همان تعطیلات عید بود که محقق کردم، درس خواندن در حرم!

قضیه بر می گردد 4، 5 سال پیش و سفر کربلا. همان سفر که در نجفش ولوله ای افتاده بود توی سرم و حسرت طلبه ی نجف بودن افتاده بود به جانم و من که در هر زیارتی، عادتم توی حرم ول گشتن بود را رو به روی حجره ها پاگیر کرده بود و آهی هم چاشنی اش. دور حرم می گشتم و هی توی حجره ها سرک می کشیدم و هرکس که می گفت زشت است انقدر زل نزن به این بنده های خدا، فاتحه خوانی برای علمای در حرم دفن شده را بهانه می کردم و کسی چه می دانست، رویاها داشتند با من چه کار می کردند...!

گذشت تا رسید به امسال، سال رسیدن به رویاها یا حداقل دویدن برای رسیدن به رویاها، همان روزهای اول عید که بین دید و بازدید جایی برای خودم باز کردم و عازم حرم سیدالکریم شدم، دوستم، فاطمه، همانجا عضو بود و قبل ترش شرایط را گفته بود، من هم به هوای زیارت و ثبت نام و درس خواندن در حرم و به بهانه ی این چه وضعش است، مهمانی بازی تاکی؟! من درس دارم و پایان نامه ام مانده و استاد راهنما برایم خط و نشان کشیده، شال و کلاه کردم و راه افتادم... دوساعتی توی راه بودم و وقتی حساب کردم دیدم، دو ساعت خیلی هم خوب است برای اینکه آدم به رویایش برسد، اصلاً کیفش به همین بود که از این سر شهر بکوبم بروم آن سر شهر و دو سه ساعتی توی راه باشم وگرنه اگر نخواهم برای رسیدن به رویا ساعتها روزها، هزینه بدهم، به چه درد می خورد این زندگی؟!

و چه بگویم از لطف و مهربانی... چه بگویم از صفای حرم و خلوتی صبح ها و خنکای نسیم پیچیده بین رواق ها، وقتی سعی می کنی بفهمی غرب و شرق عالم چطور پیچیده اند در هم که بفهمند حضور یعنی چه، آگاهی چطور می شود و فهم کی اتفاق می افتد، بینش بگویی نماز ظهر می خوانم در حرم قربة الی الله...

و افتادم روی دور... روی دورِ به رویاها رسیدن یا حداقل دویدن برای به رویاها رسیدن، این چنین شد که روزها رنگی شد، امید خودش پخش کرد روی زندگی، خوشی چرخ زد به دورم و معنی را پیچید به دور ثانیه هایم.

رویای بعدی، دخترک شرینی پز بود و من با داشتن مادری سخت گیر و کمی وسواسی (امیدوارم هیچ وقت این جا را نخواند)، می خواستم تخت سلطنت را یکی دو ساعت از او قرض بگیرم و به قول خودش کن فیکون کنم، ملک طلق ایشان را. بماند که چه ترفندها ریختم، چه نازهایی را که خریدم چه غرولندهایی که شنیدم، چه اداها که در نیاوردم. مهمانی ها نرفتم و به بهانه ی کار و به انگیزه ی آشپزخانه ی خلوت ماندم و شیرینی پختم، صبح ها وقتی همه خواب بودند شیرینی پختم، شب ها وقتی پدر و مادر می رفتند پیاده روی، شیرینی پختم، پایان نامه مانده بود، شیرینی پختم، کلاس نرفتم شیرینی پختم، یادداشت معهود را ننوشتم و شیرینی پختم و چه خراب کاری ها که نکردم و چه درودهایی بر تیزبینی و فرزند شناسی مادر که نفرستادم!

 و اما امروز که بیسکوییت کره ای با مارمالاد بینش خانواده را شگفت زده کرد و من را به عنوان یک دخترک شیرینی پز اثبات، سوت پایان را زدم که من به رویایم رسیده بودم!

رویاهای بعدی دارند یکی یکی از در می آیند و سلام و علیک می کنند برای رسیدن به من نوبت را رعایت نمی کنند. شلوغ بازی هایشان سرم را برده! رویای سفرهای دور و دراز از همه شیطان تر و عجول تر است، می گویم نه جانم حالا نمی شود، برو عقب وایستا بگذار کوچک تر ها بیایند، هان آفرین بگذار خیاطی بیاید جلو که باغبانی خودش را پرت می کند بین من و خیاطی، می گویم ای بابا چه وضعش برو باایست سر جایت، فعلاً پول باغ خریدن ندارم که! التماس کنان می گوید خب با یکی دوتا گلدان کوچک شروع کن، می گویم داشته ام خشک شده، می گوید اشکال ندارد دوباره شروع کن، می گویم دلم نمی آید آن حسن یوسف ها طلفکی تلف شدند بس نبود! بامبوها هم دارند یکی زرد می شوند، اصلاً به دست من باغبانی نمی افتد! دم می گیرد: دوباره، دوباره و بقیه ی رویاها: دوباره... دوباره...

اما رویای دوباره خریدن خانه ی مادربزرگ ایستاده همان عقب، کنار در، گوشه ی دیوار، مغموم و سربه زیر، می گویم: بیا عزیزم غریبی نکن! می گوید: خانه را کوبیدند... و می رود. حسرت در می آید توی اتاق. امان نمی دهد رویا از در برود بیرون، هول است انگار! همه با آمدن حسرت دلگیر شده اند و پکر! خودم را به ندیدن می زنم، باید دوباره خوشحال شان کنم... می گویم: اشکال ندارد بچه ها! مهم یک خانه ی قدیمی ست، خانه ی مادربزرگ من یا یک مادربزرگ دیگر چه فرقی می کند، مهم خانه است و صفای صاحبش، یک خانه ی قدیمی با حیاط بزرگ و حوض و درخت های میوه و پنج دری و زیر زمین و پستو می خریم، مادرجان را هم می بریم که خانه ی بویش را بگیرد، که در حیاط رب گوجه و آلو بپزد و عصرها کاهو سکنجه بین بیاورد و زمستان ها کرسی پهن کند و شعر حیدربابا بخواند وقت غروب. هان؟! چطور است؟

و یک رویا متولد می شود...



پ ن: خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود

         که دل زدیم به دریای بی خیالی ها 
                                                 قیصر امین پور

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۵
عریضه نویس

نظرات  (۱۱)

۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۱ فاطمه نظریان
دخترکِ شیرینی‌پزِ شهریوری، حتما قصد داری که من را به مناسبت متولد شدنت به یکی از آن شیرینی‌های خوش‌مزه‌ مهمان کنی دیگر؟
و البته که هدیه‌ی غافل‌گیر‌کننده‌ام هم در ازای یکی از آن شیرینی‌ها تقدیم می‌شود;)
پاسخ:
البته! بریم همون کافه ای که من خودم کشتم، بریم آخرشم قسمت نشد، هر دفعه که از جلوش رد میشم از بوی قهوه ش مست میشم!
یه لبخند چاق و گل گشاد...
خیلی خوب بود.
پاسخ:
متشکرم که خواندید.
سلام
شما احیانا همزاد من نیستید :(
پاسخ:
سلام
چی بگم والا؟! الان ناراحتید؟
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۷ میثم علی زلفی
آرزو در قلب بنده ای وارد نمی شود مگر اینکه او را به خود مشغول می کندو از امر بزرگ باز می ماند پس آرزوهای خود را کم کنید که شما را در محبت دنیا غرق می کند و حب دنیا برایتان می آفریند که حب الدنیا راس کل خطیئه.

قلمت خیلی زیبا بود.
البته آرزوهای مذمت شده ی روایات، آرزوهای دنیایی است و نشانه ی اون اینه که آخرش می گی که چی؟ هم دنیامون سوخت هم آخرتمون یا کاش بجای این به یک کار مهمتر می پرداختم تو این کمبود وقت و هزینه.
شاید مطلبی در باب سبک مورد نظر اسلام در زندگی نوشتم

پاسخ:
در تمام طول نوشتن به همین فکر می کردم. من هم دنبال یک فیلتر می گردم که آرزوهای دور و دراز و مذمت شده را از رویاهایی که زندگی را برایم دوست داشتنی می کند جدا کنم و حالا دارم به این نتیجه می رسم که این فیلتر در آرزوها نیست، در آرزو کننده است.
بنویسید. استقبال می کنیم.
مرسی نیلوفر خیلی خوب بود
تعبیر عاشقانه یک رویا...
پاسخ:
ممنون از تو مریم جان.
۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۵ کمی خلوت گزیده!
دخترک پر رؤیا!
پیش پیش تولدت مبارک تا یادم نرفته.
ان شاءالله صد ساله شی، نه صد و بیست ساله شی، نه صد و بیست سال زیاده بابا! چه خبرته؟! خجالت بکش خودت روتو کم کن همون هشتاد نود سالگی جور و پلاست رو جمع کن برو دیگه! حوصله داری می خوای تا صد و بیست سااااال زنده بمونی؟!!! اوووووووووه!
:))
ان شاءالله که عاقبتت به خیر باشه و عمرت طولانی و با برکت...
پاسخ:
:)
ممنونم.
سلام

روز بخیر
چند وقتی هست میخونمتون
الان اومدم اعتراف کنم که خیلی نوشتنتون به دلم میشینه
با رویاهاتون زندگی کردم،چون تقریبا رویاهای خودمم هستن، گمونم منم باید سال رسیدن به رویاها تعیین کنم وإلا فقط بهشون فکر میکنم:)

رویای اولتون رو که نگوووووو، هواییم کردید خب... :(
امیدوارم همیشه همینجور رویاهای رنگی داشته باشید و با انرژی باشید و شاد، البته از نوع بدون غفلتش:)
آمین
(ببخشید توی این کامنت اولی حسابی پرحرفی کردم)
پاسخ:
علیک سلام
خیلی ممنونم از شما.
هرچه که رنگ و نور بیاورد به زندگی، خوب است. غفلتش نه از خود رویاها که از رویا کننده است، به نظرم.

ممنونم از دعای خوبتان و برای شما هم همینطور شود به حق امیرالؤمنین.
چقد رویآآآآآآآ .. ;D

ولی رویای اول به عشق نجف بیشتر تو بهم چسپید .. ;D

به منم سر بزنین .. ;D
اومدین آدرسم بذآرین .. ;))))
پاسخ:
تازه این ها یک هزارمش بود! :)
خیلی هم خوب.
چشم.
۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۸ مسعود نصرتی (نوین)
قلم زیبایی دارید و رؤیاهایی شیرین
نوشته شما برعکس عنوانش برای چند دقیقه من را به دریایی از خیالات برد
شاید روزی نشستم و تمام آرزوهایم را نوشتم

موفق باشید
پاسخ:
ممنونم از لطف شما.
خیالات خوب، محرک آدم می شود برای کارکردن، اغلب!
بنویسید، استقبال می کنیم.

واااای نیلوفر!!





حرفی نمیزنم!!
پاسخ:
واااای! سلام نازنین!





چرا؟!
زمستان و هوای سرد!
زیر کرسی و کنار سماور!
حافظ و حیدر بابای شهریار!!
و رویاهایی که اوج میدهد خیال پردازی انسان را! 

واقعا احساست را زیبا نوشتی
پاسخ:
متشکرم که خواندید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی