شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

حالا دیگر حاتمی کیا ما را دوست دارد و این خوب است. منظورم از ما، یعنی خودِ ما که نسل سوم می گویندمان. همان نسل انقلاب ندیده ی جنگ نرفته اما بویش را شنیده و آدم هایش را دیده. نسل از آن جا مانده و از این جا رانده! که نه می تواند مثل یک دهه ی هفتادی و هشتادی کلاسیک به عالم مدرن و توسعه ی پایدار و اقتضائات و روابط برآمده از آن خو بگیرد و از کوچه خاکی و دیوار کاه گل، صندوقچه ی مادربزرگ و رومیزی ترمه دل بکند و نه او را به گذشته ی پرشکوهِ تجربه نکرده راهی هست و اصحاب گذشته او را به چیزی حساب می کنند.
اینکه نسل سوخته اند نه فقط به این خاطر است که ترس و دلهره ی وضعیت قرمز و آژیر خطر همراه کودکی شان بود و شیرِ مادر ترسیده از بمباران خورده اند و  این آخری ها از صدای بمب و موشک زود به دنیا آمده اند، یا چه میدانم چهار نفره در یک نیمکت نشسته اند و بعضا در دسته و پنجه نرم کردن با غول بی شاخ و دم کنکور در آن سال های بی کسی دست به خودکشی زده اند و احتمالا اگر بمیرند هم جا برای دفنشان کم بیاید! نسل سوخته یعنی یک نسل طفلکیِ سرگشته ی گیر کرده بین دو دنیا... که ما هستیم.
وقتی حاتمی کیا عصبانی بود و موج مرده می ساخت، گفت: قرار شد ما بریم جبهه بجنگیم، شما هم بمونید بچه های مارو تربیت کنید؛ حالا قضاوت کنید کی کم فروشی کرده!
و آن که باخته بود ما بودیم! همان نسلی که قهرمان ما بود از ما گله داشت، همان حاج کاظم و عباس، وقتی از جنگ برگشته و ما را که دیده بودند، سرتکان دادند که هی هی...! بعد از جنگ ما یک نسل عصبی و جری تحویل گرفتیم، نسلی که نه آرمان سرش می شود نه چیزی از غم و سکوت و بغض های ما می فهمد، مدعی ست و توی کله ی پوکش نمی رود که ما برای آن ها جنگیدیم با غول سیاه، که ما برای فهماندن همان چیزی رفتیم که حالا منکرش شدند از اساس و پسرم به نیم جو نمی خرد همان چیزی که برایش جان میدادم، عباس میدادم... و چه دلی سوخت از ما که می شناختیم شان از خودمان بهتر. لحظه به لحظه با آن ها زندگی کرده بودیم هرروز، روایت فتح دیده بودیم و پابه پایش گریه کرده بودیم هر جمعه، گلزار شهدا رفته بودیم و پای هر مزار آه کشیده بودیم هربار... و چه حیف که زبانمان زبان شان نبود فقط، که غریبی میکردند و غریبه می دیدند مارا. وگرنه دلمان که یکی بود، پدرهای ما، قهرمان های ما بودند ناسلامتی.
و گذشت و گذشت... همچنان حاتمی کیا عصبانی بود از دست ما و عصبانیتش شدت می گرفت، آن قدر که برگشت به سمت خودش به سمت خودشان، که اصلا تقصیر ما بود که رفتیم و حالا این نسل از همه جا بی خبر گرفتار تیر و ترکش های رفتن ما شده و به نام پدر را ساخت. در این روزهای شدت خشم، هرچند که دلش می سوخت برایمان، هرچند که مارا بدبخت گرفتار میدید اما در غریبه بودن و نشناختن ما استوار بود و پابرجا و همچنان می ساخت که، شماها چقدر فاصله دارید با ما...
تا اینکه ناگهان دری باز شد و چندتایی از ما شبیه شدند ناگاه. زبان شان چرخید به سمت آن ها و خودی نشان دادند، جان و جوانی فدا کردند. و تازه آن جا بود که حاتمی کیا نگاهی به قد و بالای ما انداخت که، چه بزرگ شدید شماها...و حاج حیدر را فرستاد که عذر بخواهد به خاطر سرگرمی شان به معاون های رئیس جمهور و  ندیدن  و فراموش کردن ما در این سال ها، فرستاد که گریه کند و دست مان را بگیرد سر مزار همان شهدا که تنها نقطه ی اتصال ما و آن ها بودند همیشه.
حالا او ما را شبیه خودشان می بیند همان قدر حق طلب، محکم، گاهی لجوج، بعضی وقت ها خنگ اما ساده، صمیمی، عاشق با بغض های عمیق و دل خوشی های ساده به یک لبخند، به یک رضایت. آن قدر که شخصیت نظام را در همین نسل می بیند و دلش آرام است که حتی وقتی سوال می پرسد و مخالفت می کند، مادر نگرانش نمی شود. نسلی که شاید گیج بزند، گیر کند بر سر دوراهی اما دلش قرص است با حیدر، حاج کاظم، حاتمی کیا. انقلاب دیده های جنگ رفته ما انقلاب ندیده های جنگ نرفته را باور کرده اند به انقلاب کردن و جنگ رفتن، دل بهمان خوش کرده اند و حالا دیگر راضی اند به نسلی که روزگاری به چیزی قبول شان نداشتند...
می بینید بچه ها! باز هم مدیون شهدا شدیم...مدیون جان و جوانی شهدای انقلاب نکرده ی جنگ ندیده...




 پ ن: ما را مدافعان حرم آفریده اند...
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۲
عریضه نویس

نه اینکه میزان حال افراد است را قبول نداشته باشم! نه! اما می گویم یک روزهایی خیلی مهم است و درآوردن این که طرفت در آن روزها چندمرده حلاج بوده به اندازه حال افراد اهمیت دارد، آدم چه میداند شاید یک هو دنیا برگشت و باد آن طرفی چرخید و طرفت شد همان آدم سال های قبل!

تغییر کردن را خیلی قبول دارم، به آن فکر می کنم و به عنوان اصل تغییرناپذیر جهان پذیرفتمش اما حرفم چیز دیگریست! حرفم این است که اگر کسی تغییر کرد و پذیرفت گذشته اش را، همان که حالا قبولش ندارد و دارد بر ضدش عمل می کند، آن را توجیه و ماست مال نکرد، جایش روی سر ماست، حتی اگر نه قبلش و نه حالش در نظرم مفت نیرزد!

اما حق بدهید آدم لجش بگیرد که یک بابایی قبل ترها کارهایی کرده و حرف هایی زده و حالا دارد کارهایی می کند و حرف هایی می زند که از تفاوت این ها خنده آید خلق را، آن وقت که می گویی خب چرا آن موقع آن طور و حالا اینطور، چنان سفسطه می کند و آسمان و ریسمان می بافد که فقط می توانی سر تکان بدهی و بگویی، باشد...! عجیب است که گذشته ی آدم ها تا این اندازه پوشیده می ماند در نظر ما وقت گوش کردن به حرف ها و پذیرفتن و سرتکان دادن ها! اصلا و ابدا منظورم افشاگری های کیهان گونه نیست ها!

دارم از کارنامه ی آدم ها حرف میزنم، از گفته ها و کرده هایی که گرد زمان کمرنگ شان کرده اما نابود نشدند، کمی پرس و جو، کمی مطالعه، دانستن تاریخ، کافی ست برای عملکرد آن ها در دهه های گذشته!

اگر وقت و قدرتش را داشتم، یک کمپین راه می انداختم که آدم ها بیایند بگویند در آن روزها چه کاره بودند و چه کار کردند، نظرشان در مورد آن موقع ها چیست! نه آن که معیار و میزان عملکرد آن موقع ها باشد نه! میزان نحوه ی مواجهه ی آن ها با گذشته و کرده هایشان است و این است که عبرت آموز و راهگشاست برای انتخاب!

اگر وقت و قدرتش را داشتم، می گفتم بیایید بگویید دهه ی شصت چه کاره بودید! میگفتم بیایید بگویید حالتان چطور بود وقتی از دیوار سفارت بالا می رفتید و به قول خودتان می خواستید آمریکا را خفت بدهید! به چه فکر می کردید، وقتی آمریکا شیطان بزرگ بود و جنگ خلیج فارس برایتان صحنه ی نبرد با او تا جایی که گفتید برویم کمک صدام که حالا خالد بن ولید است و زیر علم اسلام دارد با استکبار می جنگد! یا آن دوستمان که در زمان مسئول بودن شان مفرح ترین و جذاب ترین برنامه ی تلویزیون درس هایی از قرآن حاج آقا قرائتی بود و ممیزی های سلیقه ای تا جلوی پای برنامه سازان جلو آمده بود، حالا چقدر حق و صلاحیت دارند که از نبود سلیقه های متفاوت و از آزادی بیان حرف بزند و اصلا به فرض هم که حرف بزند و خوب هم حرف بزند، چرا وقتی دهه ی شصت را جلوی چشمش می آوریم و برنامه های تلویزیون را برایش می شماریم، براق می شود که ای آقا این حرف ها چیست، کارهای درخشانی کرده ایم که خبر ندارید...!

به نظرم یک روزهایی به پل صراط می مانند که آدم ها چطور از روی آن رد شدند و حالا نسبت به آن نحوه ی رد شدن چه حسی دارند! آن ها که امروز از گذشته شان برگشته اند باید حرف بزنند، از همان قدیم ها بگویند و حال الان شان را، نسبتش با گذشته را توجیه کنند، چرا آن طور بوده اند و حالا چرا اینطور شده اند، اگر گذشته اشتباه بوده و امروزشان درست است از گذشته عذر بخواهند، اگر گذشته درست بوده و امروزشان خراب است باز هم عذر بخواهند که این طور ما را به بازی گرفته اند. اصلا می گویم این آدم ها باید هی بیایند عذر بخواهند، اظهار شرمندگی و تاسف و ندامت کنند و ما هم آن ها را به خاطر اعتمادهای رو به نابودی رفته، امیدهای مایوس شده، رویاهای شکست خورده، ترس روزهای نیامده، نبخشیم!

متوجهید که دارم یک یادداشت سیاسی می نویسم...

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۰
عریضه نویس
بعدازظهر جمعه است و نوشین فردا امتحان فیزیک دارد. ما، یعنی من و نوشین تنها اعضای بیدار خانه ایم. او سرش به کتاب و جزوه است و من هم طبق معمول به کارهای عقب مانده ی این مدت.
گیج خوابم، کتری را قبل از شروع خواب بعدازظهری خانه گذاشته بودم که جوش بیاید و حالا حتما بعد از حدود یک ساعت جوش آمده. در اتاق را باز می کنم وهجوم سکوت می خورد توی صورتم. خانه پیرو عادت همیشگی بعدازظهرهای جمعه در آرامش سنگینش چرت می زند و صدای قل قل کتری مثل موسیقی متن به صحنه ی خواب اهالی خانه جان می دهد و نه تنها که سکوت را نمی شکند، به عکس عمیق تر و دور از دسترس ترش هم می کند.
پدر روی کاناپه ی خوابش برده و کاناپه در نزدیک ترین مکان است به آشپزخانه و از همین رو صدای نفس هایش در صدای کتری محو شده.
پاورچین پاورچین به آشپزخانه می رسم و از شانس خوبم، قوری از چای خوران قبل از ظهر شسته شده و بدون سروصدای شستن می توانم عملیات دم کردن چای را انجام دهم و هنوز صدای قل قل کتری سپر است.
چای خشک را می ریزم و کمی هم گل سرخ اضافه می کنم و بعد هم آب جوش و باز هم کتری عزیزم! نوشین پشت سرم آمده توی آشپزخانه. از ورزش یوگا می پرسد، مسخره بازیم گل گرده، ادای یکی از حرکات را درمیآورم که چطور بار اول که انجامش می دادم، عین کره ماسیده بودم روی زمین و نمی توانستم از جایم بلند شوم! از خنده غش کرده، خودم هم! با یک دست جلوی دهنم را گرفته ام و هی می گویم آرام تر بابا الان بیدار می شود!
نمی تواند خودش را کنترل کند، هی سیس می گویم و می گوید یک بار دیگر، یک بار دیگر... صدای خنده ی خودم هم از تصویری که توی ذهنم دارم، هی بلندتر و بلندتر می شود، دوباره ادای خودم را درمی آورم و نوشین این بار کنارم از خنده روی زمین ولو شده، هی سعی می کنیم در سکوت بخندیم که تبدیل به صدای ریز دخترانه می شود، هی لبم را گاز میگرم و نوشین بیشتر نفسش بند می آید از خنده...
سرم را بالا میگیرم! بابا با خنده بالای سرمان ایستاده، می گوید: همه ی کیف های دنیا یک طرف، اینکه خواب ظهر جمعه با خنده های شما تمام شود طرف دیگر، بلندتر بخندید...


پ ن 1:  حالت ماسیده شدنم چنین حالتی بود که در عکس مشاهده می کنید.

پ ن 2: عنوان اسم یک کتاب است.

پ ن 3: ما دفاع کرده، برگشتیم!
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۴
عریضه نویس
امروز مادرجانم را دیدم، توی خانه مان، دست ها همان دست ها بود وصورتش هم  همان! چه فرقی می کند که کم چروک تر و جوان تر و زیباتر بود... مهم این است که بوی نان میداد که بوی نان می دهد...وقتی آرام و مظلوم، بی آنکه حتی بگذارد صدای در متوجهم کند، چادر انداخت روی سرش برود برای من که عجله داشتم و دیرم شده بود نان بگیرد که گرسنه از خانه نروم بیرون. برای من که داشتم روسری را با مانتو همرنگ می کردم لقمه بگیرد که ضعف نکنم و گذرم نیافتد به غذافروشی های چرک شهر!
مثل همان موقع هایی که همه ی ایل و قبیله می ریختند خانه ی پدربزرگ. و او بعد از یک شب پرهیاهو و پچ پچه های شبانه ی خواهرها و خنده های ریز نوه ها، آفتاب نزده، بعد از اذان، صبح ژاکتش را تنش می کرد و چادر سیاهش را به سرش می کشید و از کوچه ها، از کنار دیوار که همراه آفتاب بی جان، سوز هم  از لابه لای چادر می گذشت، برسد به صف نانوایی... وقتی هم که می رسید خانه دست هایش یخ کرده بود مادر جانم.
مادرم می گفت آخر مادر من این همه مرد خوابیده توی این خانه، بگذار این ها بروند، چرا تو؟! توی این سرمای اول صبح؟ و مادربزرگم ساکتم، لبخند میزد و آب جوش آمده را می ریخت توی قوری و دست هایش کم کم گرم می شد.
و سفره ی صبحانه از همان موقع روی زمین پهن بود تا همه یکی یکی از خواب بلند شوند و توی استکان تا نیمه شکر ریخته چای بریزد و با یک قاشق بدهد دستشان و کنارشان بنشیند و برایشان نان تکه کند و کنار دستشان بگذارد.
مادرجانم همیشه بوی نان و چای شیرین می داد، همیشه بوی نان و چای شیرین می دهد و حالا دخترش و حالا مادرم... یک دختر چقدر می تواند شبیه مادرش باشد؟ چرا مادرها همیشه اشک مرا درمی آورند...؟


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۸
عریضه نویس


مقدمه ی قضیه

تصمیم نداشتم چیزی بنویسم در مورد این آدم تا اینکه دیشب این مستندش را دیدم، ایران و اسرائیل از کوروش تا احمدی نژاد!

مبسوط اینکه از برنامه ی مسیح علی نژاد شروع شد و آزادی های یواشکی. نه اینکه قبل تر نشناخته بودمش، چرا می شناختم او را، اما پیگیر کارهایش نبودم حقیقتاً. یکی بود مثل بقیه ی اپوزوسیون هایی که خوب و بد داشتم کنارشان در این دنیا زندگی می کردم تا رسیدیم به مستند آزادی های یواشکی! حالا مستند که نه! شما بخوانید کلوزآپِ مسیح علی نژاد (واقعاً حاضرم بکوبم بروم آمریکا حتی انگلیس، از این جماعت شیوه ی برند کردن یک آدم را یاد بگیرم!)

واقعش این است که هنوز هم مطمئن نیستم، چه واکنشی مناسب این جریان سیاسی بود حالا هم نمی خواهم راجع به آن حرف بزنم چون محل برای سؤتفاهم و برداشت ها و تکفیرها بسیار فراهم است و فعلاً اعصابم نمی کشد، اما تأکیدم روی سیاسی بودن قضیه است و این زمانی برایم یقیینی شد که اسم مازیار بهاری را دیدم در تیتراژ کار و ظن م برد که قضیه چیست و شدم پیگیر این آقا!

هدف قضیه

بعد از انتخابات 88 در قضایای فتنه دستگیر شده، می آید جلوی دوربین های صدا و سیما اعتراف می کند که قصد براندازی داشتم، بعد که با وثیقه ی 300 میلیونی( بله! درست می خوانید 300 میلیون تومان! احتمالاً سند یک خانه ی 60، 70 متری 10،12 سال ساخت در مناطق مرکزی تهران باشد) آزاد می شود و فلنگ را می بندد، می رود آن ور، می گوید هرچه گفتم دروغ بود، جمهوری اسلامی مجبورم کرد این ها را ردیف کنم. حالا بنده می خواهم بدانم چه کسی دروغ می گوید، جمهوری اسلامی یا مازیار بهاری!

اصل قضیه 

در بیوگرافی که همه می زنند، ایرانی- کانادایی، خودش هم می گوید در دوره ی نوجوانی مهاجرت کرده. نماینده ی نیوزویک هم تا قبل از انتخابات بوده در ایران، لکن وقتی به دنبال پیشینه ی او گشتم در فضای مجازی هیچ مطلب درخوری پیدا نکردم و اصولاً تمام فعالیت ایشان بعد از دستگیری او به ثبت رسیده که این خود محل تأمل بسیار است.

برخلاف قبل از دستگیری، بعد از آن گازش را جوری میگیرد که تقریباً در هر فیلم و مستند و سایت و گزارشی علیه ایران ردی از او می شود، پیدا کرد! سقوط یک شاه را می سازد، مستندی برای بی بی سی فارسی که در تمام طول مستند تلاش می کند از آمریکا و اسرائیل پرچم داران عدل و انصافی بسازد که اتفاقاً به سبب کمک های آن ها بود که انقلاب این پابرهنه ها به سرانجام رسید ورنه این پاپتی ها را چه به انقلاب!

اگر این مستند را با مستند انقلاب 57 مقایسه کنیم، نتیجه جالب است و سمت و سوی سازندگان مستند و صدالبته شبکه ی سفارش دهنده، هردوشان واضح می شود. یکی خم می شود سمت شاه  مظلوم و مخدومی که دستش نمک نداشت و آمریکا که خائن به او بود و با همه ی خوش خدمتی او و گیلاس هایی که بهم زدند اینطور توی کاسه اش گذاشت و حتی تا مدت ها به آمریکا راهش نداد(manoto) و آن یکی از آمریکا یک جنتلمنی می سازد که بی کفایتی شاه او را به ستوه آورده و خودش می خواست که از شرش رها شود وگرنه ترور خمینی که برای ابرقدرتی چون ایالات متحده کاری نداشت(bbc)!!

بعد از آن مستند اعترافات اجباری را می سازد. مستند همان طور که از نام گل درشتش پیداست، اعترافات اجباری در جمهوری اسلامی است. خود مستند به اندازه ی نامش گل درشت است چیزی در مایه های بدون دخترم هرگز و سنگسار ثریا. در تمام این مستند کسانی می آیند و از دستگیری و شکنجه و اعتراف اجباری می گویند و خودشان دشمن شماره یک جمهوری اسلامی معرفی می کنند( یکی سلطنت طلب است دیگری عضو سازمان مجاهدین خلق و همان منافقین خودمان و آن یکی هم از تبعه ی کشور انگلیس) جالب اینجاست که کماکان چون کارگردان تمامی اعترافات خودشان را هم دروغ و کذب و به اجبار شکنجه میدانند.

بعد از این مستند، کتابی می نویسند در مورد روزهایی که در اوین دستگیر بوده به نام "آن ها سپس به سراغ من آمدند" که انصافاً عنوان جذابی ست، فیلم پرسر و صدای گلاب را هم جان استوارت از روی این کتاب می سازد. فیلم در دسترس نبود  و کتاب را هم حوصله نکردم که بخوانم و این نکته را خدمتتان یادآور شوم که کتاب به زبان انگلیسی ست! اما با این جمله تمام کنم این بخش را که به حدی در رذالت بازجو و مظلومیت متهم اغراق شده، به گفته ی منتقدین این کار در برخی قسمت ها طنز می نماید هرچند که از کارگردان هم همین برمی آید.

در سال 2012 مستند ایران و اسرائیل را می سازد، همان که مرا مجبور به نوشتن این یادداشت کرد، بس دروغ و بی شرافتی توی صورتم خورد از این روایت سراسر مبتذل و احمقانه ای که حتی به سبک کارهای قبلی نخواسته نقاب بی طرفی و حق طلبی را روی صورتش نگه دارد، محض رضای مخاطب! روایت در مورد روابط ایران و اسرائیل است و از کوروش می گوید که منجی یهودیان است و به پیوستش از احمدی نژاد که جسارت کرد و از هلوکاست گفت و طبیعی ست که اسرائیل هم بخواهد در جواب این جسارت شهریاری و احمدی روشن و ...بعد از آن هم طهرانی مقدم را بکشد!

راستش را بخواهید مستند آنقدر مضحک و عصبی کننده است که چیز زیادی درموردش نمی توانم بگویم، در واقع هیچ کسی نمی تواند چیزی در مورد مستندهایی از سبک بگوید، مستندهایی که مخاطب را بمباران اطلاعات می کنند و آنقدر گیج و گول نگهش می دارند که بعد از آن اگر بگوید ماست سیاه است طرف سرش را به علامت راستی میگویی تکان بدهد! مگر بنشینیم نما به نما اطلاعاتی که میدهد را دربیاوریم و به صورت جزئی و مصداقی حرف بزنیم که این جا نه وقتش هست و نه حوصله اش. اما استدلال کلی مستند این است که چیزی که عوض دارد گله ندارد، شما دشمنی را با اسرائیل شروع کردید حالا هم نوش جانتان، بخورید وگرنه کوروش و محمدرضا پهلوی چرا به این مکافات گرفتار نبودند؟! بعد میزان رذالت ایران و اسرائیل را نه تنها یکی نمی کند که اتفاقاً کفه ی ترازو به سمت ایران پایین می آید که تازه اسرائیل انسانیت به خرج داده در مقابل ایران...

این روزها هم سایت ایران وایر را اداره می کند که به نظر می رسد دغدغه های زیادی در حوزه ی حقوق زنان داشته باشد هرچند که باور نمی کنم. یک مرد، آن هم با چنین پیشینه ای دلش برای من و تو زن بسوزد، از مردان دلسوز خیر ندیدیم، این که دیگر جای خود دارد. سایت از نظر محتوا و ساختار و حتی گزارش ها تفاوت زیادی با دیگر سایت های مرسومی که تنها جرم و فقر و قتل و زندان و نبود آزادی بیان و انسانی نبودن قصاص در ایران می گویند ندارد، با این تفاوت که سعی کرده با کاریکاتورهای مانا نیستانی و تبلیغ برای مدهای ایرانی کمی باکلاس تر به نظر برسد. البته در مورد مسائل زنان زیاد می نویسد، مثلاً این داستان نیلوفر اردلان و ممنوع الخروج شدنش توسط شوهر هفته ها سرتیتر کار آن ها و گزارش های پیاپی در مورد نقض قوانین انسانی و آزادی زنان در ایران، تنها مطالبی بود که با آن سایت را بروز می کردند. 

نتیجه ی قضیه

خب دوستان کارنامه را که ملاحظه کردید، حالا این شما و این متن اعترافات او...   اینجا

واقعیت این است که می توان تحلیل های متفاوتی داشت که بالاخره با درصدی بیشتر یا کمتر معقول اند که در این جنگ بین جمهوری اسلامی و مازیار بهاری و آدم هایی شبیه به او یک کدام دارند دروغ میگویند ، اما چیزی که من می دانم و به آن یقیین دارم این است که خونین تر از جنگ این دو، جنگ رسانه ای و بمباران خبر و اطلاعاتی ست که از هرسو تشخیص حق را از باطل ناممکن می کند و حتی جرأت تحلیل را هم از ما می گیرد.

 اما این جنگ مانند هر جنگ واقعی دیگری یک طرف حق دارد و یک طرف باطل، یا حداقل نزدیک به حق و باطل و در این جنگ من از کسی چون مازیار بهاری و قماش او انصاف ندیدم، انسانیت ندیدم و هر روز که می گذرد بیش تر از قبل بوی گند ریا و شارلاتان بازی شنیدم! سایتی که برای چهار سگ کشته شده، کمپین راه می اندازد اما برای هفت هزار کشته منا اظهار تأسف هم نمی کند، می تواند حق باشد؟ مستندی که از دلتنگی اسرائیلی هایی که رگ و ریشه ی ایرانی دارند، تراژدی می سازد اما برای گفتن اینکه با پول اینها چند بچه در فلسطین و لبنان تکه تکه شدند لال است، صداقت می فهمد؟ آدمی که از اعضای سازمان مجاهدین قهرمان مبارزه با جمهوری اسلامی می سازد اما ترورهای وحشیانه ی اعضای آن را ندیده و نمی بیند انسانیت سرش می شود؟ ایمان به حقانیت جمهوری اسلامی به کنار، من به باطل بودن این مرد مؤمنم!

بعداً نوشت: گفتم که ایشان هر دو روز یکبار یک مستند می سازند! آخرین مستند ایشان به نام شمعی روشن کن یک روز پیش روی سایت قرار گرفت. قهرمانان این یکی مستند او بهائیان هستند و دین بهایی که دین صلح و آرامش و آزادی و حقوق برابر زن و مرد است و حدس می زنید ضد قهرمان کیست؟! بله! جمهوری اسلامی و ظلم های او بر این مردم مظلوم و مستضعف. و حماسه ای می سازد از رشد و پویایی آن ها با همه ی مشکلاتی که حکومت برای آن ها به وجود آورده است.

یک تحلیلی دارد که جالب است، مازیار بهاری در ابتدا گریزی به تاریخ می زند که این بدبخت ها از اول مورد هجمه ی شیعیان بوده اند بعد می گوید به نظر می رسد که دلیل مخالف شیعیان با این فرقه در اینجاست که در بهاییت روحانیون جایگاهی ندارد و از دلایل مخالفت علمای شیعه این است که در مواجه با بهاییت مرکزیت و قدرت خودشان را در خطر دیدند! و خب منجی کیست؟! محمدرضا پهلوی و پدرش که داشتند جامعه را سکولار می کردند...

یکی از استادان دانشگاه ما وقتی در یک بحثی کسی که مقابل است، حرفی می زند ناخودآگاه، برخلاف نظر خودش و به نفع استاد و در واقع به استدلال استاد کمک می کند، می گوید مرحبا به ناصرنا... حالا ما هم...



پ ن 1:همشهری جوان چه تیتر خوبی زده بود همشهری جوان: ای روضه خوان تنها بگو نامش حسین است...

پ ن2: نه رمه ای به صحرا برده ام
نه در صحرایی 
آرمیده ام
اینگونه که روزگار میگذرانم
در چهل سالگی
پیامبر نخواهم شد!

محمدمهدی سیار 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۱
عریضه نویس
مردان خدا پرده‌ی پندار دریدند   یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند   هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند   یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند   یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند   قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد   یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی   بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز   زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی   کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت   ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است   کاین جامه به اندازه‌ی هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی   از دام گه خاک بر افلاک پریدند

 فروغی بسطامی

   

 

 

 



 

   

 

 

 



 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۳۶
عریضه نویس

همیشه با خودم می گفتم مردن، بهتر از تحقیر شدن است، الان هم همین جور فکر می کنم... حالا که دیگر شک ندارم، هدف کشتن ما نیست، ذلیل کردن ماست... 
همان وقت که مهاجرت آواره های مسلمان را توی بوق و کرنا کردند و آنجلا مرکل آمد جلوی دوربین اشک های یک دختر فلسطینی را تماشا کرد و آخرش گفت من نمی توانم اقامت تو را تمدید کنم، بعد دویچه وله که جهنم خدا بر او باد، خبر می زند که ما اصلاً در قوانین آلمان برای پذیرش مهاجر قانون داریم و آلمان ها خیلی مردم خوب و مهرپروری هستند... هی از مرز ترکیه و مجارستان فیلم گرفتند و کمپ ها را پایین و بالا کردند و تیتر زدند و بدبختی آواره های مسلمان را تو حلقوممان کردند... بدترش همان کودک سوری بود... همان که توی آب غرق شد... بچه ی ما بود که آب غرق شد اما آمدند از بچه ی غرق شده ی مان تیتر ساختند و گزارش فلاکت ما، ما مسلمان ها را رفتند و بعد باز هم توی مرزها کتک زدند...
خدا لعنتتان کند که برای پذیرفتن چند ده هزار مسلمان این طور ریپورت خبری می روید که از ترحم ماست که این ها زنده ماندند، بعد از آن طرف bbc  گزارش وضعیت افغانستانی ها را در ایران می رود که نه چند ده هزار، که میلیون ها بودند در ایران، که وقت جنگ آمدند به ایران، که خودمان در بدترین شرایط بودیم و آمدند به ایران، که نمی گوید خیلی بهشان خوش گذشت، نه! اما عزت داشتند که برادر ما بودند در ایران...
همین حالا که رهبری دستور مدرسه رفتن همه شان، حتی مهاجرین غیرقانونی را داده که از سواد بازنمانند، خفه خون گرفته اند که خشم خدا دامنشان را بگیرد به زودی... همین ها که جز ذلت برای ما نخواستند و اگر نانی طرف مان انداختند، هزاربار ذلیل مان کردند...
حالا هم منا... حاجی ها... کشته های روی هم افتاده... بعد عکس آن ضحاک سعودی وقتی از قصرش جان دادن مردم را تماشا می کند... وقتی گزارش این ها را می دیدم، بی بی سی، من و تو، ایران وایر، صحنه هایی که انتخاب کرده بودند، عکس ها، تیترها، نریشن گزارش ها، خدا از تو نگذرد آل سعود، خدا بیش از این ذلیلت کند، که دشمن شادمان کردی...
حاجی ها که به بالاترین عزت رفتند و ان شاالله لبیک گویانند در قیامت اما خشم خدا بر او باشد هرکه را عزت مسلمان نگه ندارد، حتی اگر آن مسلمان خودش باشد...



پ ن1: دیروز، پریروز بود، یک فیلمی داشتم می دیدم از وضعیت اجتماعی در ایران، انگلیسی بود، و دهه ی هفتاد ساخته شده بود، بعد آمریکایی ها آمده بودند کامنت گذاشته بودند، و به آمریکایی بودنشان افتخار کرده بودند... همین!

پ ن2: یادم نمی آید عکس را کی و از کجا گرفتم، حوصله ی گشتن و پیدا کردن منبع هم ندارم، به همین خاطر تزئینی فرضش کنید.

برای همه ی مفقودین و خانواده های دل نگرانشان دعا کنید، چند روز است که گوششان به تلفن و چشم شان به در است...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۸
عریضه نویس

مسلمانیم... و یک روز خوش ندیدیم به این عالم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۷
عریضه نویس



امروز بیست و پنج ساله از خواب بیدار شدم، همان بیست و پنج سالگی که از آن ترسیده بودم. اما حالا خوبم و سبک تر از همیشه...
عارضم به خدمتتان مطابق معمول این یکی هم داستان دارد، که قضیه برمی گردد به دوران دبیرستان و یک معلمی که هیچ دوستش نداشتم! شر و شیطان بودم عجیب اما معلم هایم را دوست داشتم بسیار، اذیت شان می کردم گاهی اما احترام می گذاشتم همیشه و خودشان هم می دانستند که دوستشان دارم، به همین خاطر جزو شاگردان محبوب بودم اغلب. و در این میان معلم های ادبیات حسابشان جدا بود! مثل یک بره رام بودم پای درسشان، شعرها را پیش پیش حفظ می کردم و درس ها را جلو جلو می خواندم، حتی گاهی دوبار. همان حول و حوش شهریور که کتاب ها را می گرفتیم، اول کتاب ادبیات را می خواندم سرتاسر، بعد در طول سال هم همین طور. به همین جهت شاگرد خوبی بودم برای معلم های ادبیات. سر هر کلاسی زیاد حرف می زدم با بغل دستی و جلویی و عقبی، می جنبیدم، وول می خوردم، از سر کلاس در می رفتم، مسخره بازی در می آوردم، بچه ها را علیه امتحان جلسه ی بعد می شوراندم اما این یکی... ابدا! معلم های خوش صدا و مهربان و حافظ بلدِ ادبیات اگر می گفتند بیا کل کتاب را امتحان بده، یا همه ی شعرها را از بر بخوان، صدبار از روی داستان کباب غاز یا چه می دانم کلبه ی عمو تم روخوانی کن یا حتی بنویس، لب از لب باز نمی کردم، سر کلاس هم که یا گوشم به صدای خوب معلم ادبیاتمان بود یا در خیالات داستان های کتاب ادبیات و شعرها و شاعرهایش.
همه ی دوران راهنمایی و دبیرستان به این احوالات خوش گذشت، اما در این بین، دوم دبیرستان بودم به گمان، یادم نیست که چه شد که یکهو معلم خودمان چندوقتی نیامد و یک ادبیاتی دیگر آمد سرکلاس. اصلاً خوشم نیامد از او... زخمت بود و بداخلاق، هیچ شعرها را خوب نمی خواند، هی می گفت معنی شعر بنویسید زیر هر بیت، داستان هم می گفت برای هر بیت، هرچند که دوست داشتم این کار را اما یکبار که گفتم شعر را باید خودمان بفمیم نه اینکه شما دیکته کنید، خندید... چه بدم آمد از او...
اما با این وجود بازهم کلاس ادبیات خوب و او برایم مهم بود هرچند که دوستش نداشتم، هرچند که شعر نمی خواند و لبخند نمی زد و نمی گذاشت بروم با او راجع به جبران خلیل جبران و آناکارنینا و کریستین بوبن که آن موقع ها هیچ نمی فهمیدمش حرف بزنم. اما به حرف هایش گوش می دادم و گفتم که... او برایم مهم بود.
که یکبار سر یک درسی بودیم، گفت: بچه ها هرکاری می کنید تا بیست و پنج سالگی ست، از آن بعد تا آخر عمرتان نان این بیست و پنج سال را می خورید، بجنبید!
و بیست و پنج سالگی شد، آخر دنیا...یادم هست که همان موقع هزار تا مصداق ریخت توی ذهنم که در فلان سن، فلان کار را کرده اند و خیلی هم خوب و عالی اما این حرف انگار که بر سنگ حک شده باشد توی ذهنم، مثال نقض ها عین آب از رویش رد می شدند و روی سنگ هنوز نوشته شده بود، تا بیست و پنج سالگی...
و از آن روز تا به امروز دویدم، روزها را تا بیست و پنج سالگی شمردم و دویدم، از این سر شهر به آن سر شهر از این محل به آن محل، از این کلاس به آن کلاس، از پیش این استاد، به دنبال آن استاد، برای چه؟! چه می دانم! برای اینکه یک کاری بکنم که از بیست و پنج سالگی به بعد نان آن را بخورم!! و هر لحظه گوشه ی ذهنم یک ثانیه شمار بود که تا بیست و پنج سالگی را می شمرد.
هی می گفتم تا بیست و پنج سالگی چقدر وقت دارم؟ فلان کتاب را بخوانم، بعدش برم فلان چیز را یاد بگیرم، بعد فلان موضوع را پی بگیرم و بعد و بعد... انگار که در روز بیست و پنج ساله شدنم قرار بود که تمام بشوم که بمیرم...
به اندازه سه نفر ایده توی سرم جولان می کرد، به اندازه ی سه تا آدم کار می کردم، به همان اندازه می دیدم، می شنیدم، تجربه ها را از روی زمین و آسمان و در دیوار جمع می کردم، به دیگران گوش می کردم، تحلیل می کردم، از آن ها یاد می گرفتم و به اندازه ی ده نفر آدم نگران بودم، که بعد از بیست و پنج سالگی چه خواهد شد؟!
و حالا یک روز است که بیست و پنج ساله ام، با یک عالم کارهای مانده، بارهای برنداشته، کتاب های نصفِ نیمه و دنیا دنیا ندیده و نشناخته و خوب است که بدانید بیشترین چیزی که یاد گرفته ام که بماند برایم تا همیشه، خودِ گذشتن روزها بود، چیزی که از زیر دستم در می رفت وقت دویدن های هرروزه... بیست و پنج سال اول، بیست و پنج سال دوم، بیست و پنج سال سوم و بیست و پنج سال هزارم هم که باشد می گذرد و دنیا می ماند و من می روم، روزها می رود و من می مانم که با روزهای گذشته بزرگتر شدم و پخته تر.
چه فرقی می کند چند ساله ام، چند سال گذشته، چندسال مانده، چند سال زنده ام و چند سال یا حتی روز یا دقیقه ی دیگر می میرم؟! می گذرد ایام و من می مانم و من می مانم و روزهای گذشته... خوشی ها می گذرد و ناخوشی ها، سختی ها تمام می شود و آسانی ها ولی من می مانم، من با همه ی روزهایی که رد شده اند که زندگی شان کرده ام، روزها می رود اما من می مانم و روزهایی که گذراندم...بیست و پنج سال گذشته یک چیز یاد گرفتم که بماند برای همیشه.
 می گذرد، من می مانم... با ردِّ روزهای رفته، بر جانم.
۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۹
عریضه نویس


امسال را سال رسیدن به رویاها نام گذاری کرده بودم و اولین رویایم را در همان تعطیلات عید بود که محقق کردم، درس خواندن در حرم!

قضیه بر می گردد 4، 5 سال پیش و سفر کربلا. همان سفر که در نجفش ولوله ای افتاده بود توی سرم و حسرت طلبه ی نجف بودن افتاده بود به جانم و من که در هر زیارتی، عادتم توی حرم ول گشتن بود را رو به روی حجره ها پاگیر کرده بود و آهی هم چاشنی اش. دور حرم می گشتم و هی توی حجره ها سرک می کشیدم و هرکس که می گفت زشت است انقدر زل نزن به این بنده های خدا، فاتحه خوانی برای علمای در حرم دفن شده را بهانه می کردم و کسی چه می دانست، رویاها داشتند با من چه کار می کردند...!

گذشت تا رسید به امسال، سال رسیدن به رویاها یا حداقل دویدن برای رسیدن به رویاها، همان روزهای اول عید که بین دید و بازدید جایی برای خودم باز کردم و عازم حرم سیدالکریم شدم، دوستم، فاطمه، همانجا عضو بود و قبل ترش شرایط را گفته بود، من هم به هوای زیارت و ثبت نام و درس خواندن در حرم و به بهانه ی این چه وضعش است، مهمانی بازی تاکی؟! من درس دارم و پایان نامه ام مانده و استاد راهنما برایم خط و نشان کشیده، شال و کلاه کردم و راه افتادم... دوساعتی توی راه بودم و وقتی حساب کردم دیدم، دو ساعت خیلی هم خوب است برای اینکه آدم به رویایش برسد، اصلاً کیفش به همین بود که از این سر شهر بکوبم بروم آن سر شهر و دو سه ساعتی توی راه باشم وگرنه اگر نخواهم برای رسیدن به رویا ساعتها روزها، هزینه بدهم، به چه درد می خورد این زندگی؟!

و چه بگویم از لطف و مهربانی... چه بگویم از صفای حرم و خلوتی صبح ها و خنکای نسیم پیچیده بین رواق ها، وقتی سعی می کنی بفهمی غرب و شرق عالم چطور پیچیده اند در هم که بفهمند حضور یعنی چه، آگاهی چطور می شود و فهم کی اتفاق می افتد، بینش بگویی نماز ظهر می خوانم در حرم قربة الی الله...

و افتادم روی دور... روی دورِ به رویاها رسیدن یا حداقل دویدن برای به رویاها رسیدن، این چنین شد که روزها رنگی شد، امید خودش پخش کرد روی زندگی، خوشی چرخ زد به دورم و معنی را پیچید به دور ثانیه هایم.

رویای بعدی، دخترک شرینی پز بود و من با داشتن مادری سخت گیر و کمی وسواسی (امیدوارم هیچ وقت این جا را نخواند)، می خواستم تخت سلطنت را یکی دو ساعت از او قرض بگیرم و به قول خودش کن فیکون کنم، ملک طلق ایشان را. بماند که چه ترفندها ریختم، چه نازهایی را که خریدم چه غرولندهایی که شنیدم، چه اداها که در نیاوردم. مهمانی ها نرفتم و به بهانه ی کار و به انگیزه ی آشپزخانه ی خلوت ماندم و شیرینی پختم، صبح ها وقتی همه خواب بودند شیرینی پختم، شب ها وقتی پدر و مادر می رفتند پیاده روی، شیرینی پختم، پایان نامه مانده بود، شیرینی پختم، کلاس نرفتم شیرینی پختم، یادداشت معهود را ننوشتم و شیرینی پختم و چه خراب کاری ها که نکردم و چه درودهایی بر تیزبینی و فرزند شناسی مادر که نفرستادم!

 و اما امروز که بیسکوییت کره ای با مارمالاد بینش خانواده را شگفت زده کرد و من را به عنوان یک دخترک شیرینی پز اثبات، سوت پایان را زدم که من به رویایم رسیده بودم!

رویاهای بعدی دارند یکی یکی از در می آیند و سلام و علیک می کنند برای رسیدن به من نوبت را رعایت نمی کنند. شلوغ بازی هایشان سرم را برده! رویای سفرهای دور و دراز از همه شیطان تر و عجول تر است، می گویم نه جانم حالا نمی شود، برو عقب وایستا بگذار کوچک تر ها بیایند، هان آفرین بگذار خیاطی بیاید جلو که باغبانی خودش را پرت می کند بین من و خیاطی، می گویم ای بابا چه وضعش برو باایست سر جایت، فعلاً پول باغ خریدن ندارم که! التماس کنان می گوید خب با یکی دوتا گلدان کوچک شروع کن، می گویم داشته ام خشک شده، می گوید اشکال ندارد دوباره شروع کن، می گویم دلم نمی آید آن حسن یوسف ها طلفکی تلف شدند بس نبود! بامبوها هم دارند یکی زرد می شوند، اصلاً به دست من باغبانی نمی افتد! دم می گیرد: دوباره، دوباره و بقیه ی رویاها: دوباره... دوباره...

اما رویای دوباره خریدن خانه ی مادربزرگ ایستاده همان عقب، کنار در، گوشه ی دیوار، مغموم و سربه زیر، می گویم: بیا عزیزم غریبی نکن! می گوید: خانه را کوبیدند... و می رود. حسرت در می آید توی اتاق. امان نمی دهد رویا از در برود بیرون، هول است انگار! همه با آمدن حسرت دلگیر شده اند و پکر! خودم را به ندیدن می زنم، باید دوباره خوشحال شان کنم... می گویم: اشکال ندارد بچه ها! مهم یک خانه ی قدیمی ست، خانه ی مادربزرگ من یا یک مادربزرگ دیگر چه فرقی می کند، مهم خانه است و صفای صاحبش، یک خانه ی قدیمی با حیاط بزرگ و حوض و درخت های میوه و پنج دری و زیر زمین و پستو می خریم، مادرجان را هم می بریم که خانه ی بویش را بگیرد، که در حیاط رب گوجه و آلو بپزد و عصرها کاهو سکنجه بین بیاورد و زمستان ها کرسی پهن کند و شعر حیدربابا بخواند وقت غروب. هان؟! چطور است؟

و یک رویا متولد می شود...



پ ن: خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود

         که دل زدیم به دریای بی خیالی ها 
                                                 قیصر امین پور

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۷
عریضه نویس