نه اینکه میزان حال افراد است را قبول نداشته باشم! نه! اما می گویم یک روزهایی خیلی مهم است و درآوردن این که طرفت در آن روزها چندمرده حلاج بوده به اندازه حال افراد اهمیت دارد، آدم چه میداند شاید یک هو دنیا برگشت و باد آن طرفی چرخید و طرفت شد همان آدم سال های قبل!
تغییر کردن را خیلی قبول دارم، به آن فکر می کنم و به عنوان اصل تغییرناپذیر جهان پذیرفتمش اما حرفم چیز دیگریست! حرفم این است که اگر کسی تغییر کرد و پذیرفت گذشته اش را، همان که حالا قبولش ندارد و دارد بر ضدش عمل می کند، آن را توجیه و ماست مال نکرد، جایش روی سر ماست، حتی اگر نه قبلش و نه حالش در نظرم مفت نیرزد!
اما حق بدهید آدم لجش بگیرد که یک بابایی قبل ترها کارهایی کرده و حرف هایی زده و حالا دارد کارهایی می کند و حرف هایی می زند که از تفاوت این ها خنده آید خلق را، آن وقت که می گویی خب چرا آن موقع آن طور و حالا اینطور، چنان سفسطه می کند و آسمان و ریسمان می بافد که فقط می توانی سر تکان بدهی و بگویی، باشد...! عجیب است که گذشته ی آدم ها تا این اندازه پوشیده می ماند در نظر ما وقت گوش کردن به حرف ها و پذیرفتن و سرتکان دادن ها! اصلا و ابدا منظورم افشاگری های کیهان گونه نیست ها!
دارم از کارنامه ی آدم ها حرف میزنم، از گفته ها و کرده هایی که گرد زمان کمرنگ شان کرده اما نابود نشدند، کمی پرس و جو، کمی مطالعه، دانستن تاریخ، کافی ست برای عملکرد آن ها در دهه های گذشته!
اگر وقت و قدرتش را داشتم، یک کمپین راه می انداختم که آدم ها بیایند بگویند در آن روزها چه کاره بودند و چه کار کردند، نظرشان در مورد آن موقع ها چیست! نه آن که معیار و میزان عملکرد آن موقع ها باشد نه! میزان نحوه ی مواجهه ی آن ها با گذشته و کرده هایشان است و این است که عبرت آموز و راهگشاست برای انتخاب!
اگر وقت و قدرتش را داشتم، می گفتم بیایید بگویید دهه ی شصت چه کاره بودید! میگفتم بیایید بگویید حالتان چطور بود وقتی از دیوار سفارت بالا می رفتید و به قول خودتان می خواستید آمریکا را خفت بدهید! به چه فکر می کردید، وقتی آمریکا شیطان بزرگ بود و جنگ خلیج فارس برایتان صحنه ی نبرد با او تا جایی که گفتید برویم کمک صدام که حالا خالد بن ولید است و زیر علم اسلام دارد با استکبار می جنگد! یا آن دوستمان که در زمان مسئول بودن شان مفرح ترین و جذاب ترین برنامه ی تلویزیون درس هایی از قرآن حاج آقا قرائتی بود و ممیزی های سلیقه ای تا جلوی پای برنامه سازان جلو آمده بود، حالا چقدر حق و صلاحیت دارند که از نبود سلیقه های متفاوت و از آزادی بیان حرف بزند و اصلا به فرض هم که حرف بزند و خوب هم حرف بزند، چرا وقتی دهه ی شصت را جلوی چشمش می آوریم و برنامه های تلویزیون را برایش می شماریم، براق می شود که ای آقا این حرف ها چیست، کارهای درخشانی کرده ایم که خبر ندارید...!
به نظرم یک روزهایی به پل صراط می مانند که آدم ها چطور از روی آن رد شدند و حالا نسبت به آن نحوه ی رد شدن چه حسی دارند! آن ها که امروز از گذشته شان برگشته اند باید حرف بزنند، از همان قدیم ها بگویند و حال الان شان را، نسبتش با گذشته را توجیه کنند، چرا آن طور بوده اند و حالا چرا اینطور شده اند، اگر گذشته اشتباه بوده و امروزشان درست است از گذشته عذر بخواهند، اگر گذشته درست بوده و امروزشان خراب است باز هم عذر بخواهند که این طور ما را به بازی گرفته اند. اصلا می گویم این آدم ها باید هی بیایند عذر بخواهند، اظهار شرمندگی و تاسف و ندامت کنند و ما هم آن ها را به خاطر اعتمادهای رو به نابودی رفته، امیدهای مایوس شده، رویاهای شکست خورده، ترس روزهای نیامده، نبخشیم!
متوجهید که دارم یک یادداشت سیاسی می نویسم...
مقدمه ی قضیه
تصمیم نداشتم چیزی بنویسم در مورد این آدم تا اینکه دیشب این مستندش را دیدم، ایران و اسرائیل از کوروش تا احمدی نژاد!
مبسوط اینکه از برنامه ی مسیح علی نژاد شروع شد و آزادی های یواشکی. نه اینکه قبل تر نشناخته بودمش، چرا می شناختم او را، اما پیگیر کارهایش نبودم حقیقتاً. یکی بود مثل بقیه ی اپوزوسیون هایی که خوب و بد داشتم کنارشان در این دنیا زندگی می کردم تا رسیدیم به مستند آزادی های یواشکی! حالا مستند که نه! شما بخوانید کلوزآپِ مسیح علی نژاد (واقعاً حاضرم بکوبم بروم آمریکا حتی انگلیس، از این جماعت شیوه ی برند کردن یک آدم را یاد بگیرم!)
واقعش این است که هنوز هم مطمئن نیستم، چه واکنشی مناسب این جریان سیاسی بود حالا هم نمی خواهم راجع به آن حرف بزنم چون محل برای سؤتفاهم و برداشت ها و تکفیرها بسیار فراهم است و فعلاً اعصابم نمی کشد، اما تأکیدم روی سیاسی بودن قضیه است و این زمانی برایم یقیینی شد که اسم مازیار بهاری را دیدم در تیتراژ کار و ظن م برد که قضیه چیست و شدم پیگیر این آقا!
هدف قضیه
بعد از انتخابات 88 در قضایای فتنه دستگیر شده، می آید جلوی دوربین های صدا و سیما اعتراف می کند که قصد براندازی داشتم، بعد که با وثیقه ی 300 میلیونی( بله! درست می خوانید 300 میلیون تومان! احتمالاً سند یک خانه ی 60، 70 متری 10،12 سال ساخت در مناطق مرکزی تهران باشد) آزاد می شود و فلنگ را می بندد، می رود آن ور، می گوید هرچه گفتم دروغ بود، جمهوری اسلامی مجبورم کرد این ها را ردیف کنم. حالا بنده می خواهم بدانم چه کسی دروغ می گوید، جمهوری اسلامی یا مازیار بهاری!
اصل قضیه
در بیوگرافی که همه می زنند، ایرانی- کانادایی، خودش هم می گوید در دوره ی نوجوانی مهاجرت کرده. نماینده ی نیوزویک هم تا قبل از انتخابات بوده در ایران، لکن وقتی به دنبال پیشینه ی او گشتم در فضای مجازی هیچ مطلب درخوری پیدا نکردم و اصولاً تمام فعالیت ایشان بعد از دستگیری او به ثبت رسیده که این خود محل تأمل بسیار است.
برخلاف قبل از دستگیری، بعد از آن گازش را جوری میگیرد که تقریباً در هر فیلم و مستند و سایت و گزارشی علیه ایران ردی از او می شود، پیدا کرد! سقوط یک شاه را می سازد، مستندی برای بی بی سی فارسی که در تمام طول مستند تلاش می کند از آمریکا و اسرائیل پرچم داران عدل و انصافی بسازد که اتفاقاً به سبب کمک های آن ها بود که انقلاب این پابرهنه ها به سرانجام رسید ورنه این پاپتی ها را چه به انقلاب!
اگر این مستند را با مستند انقلاب 57 مقایسه کنیم، نتیجه جالب است و سمت و سوی سازندگان مستند و صدالبته شبکه ی سفارش دهنده، هردوشان واضح می شود. یکی خم می شود سمت شاه مظلوم و مخدومی که دستش نمک نداشت و آمریکا که خائن به او بود و با همه ی خوش خدمتی او و گیلاس هایی که بهم زدند اینطور توی کاسه اش گذاشت و حتی تا مدت ها به آمریکا راهش نداد(manoto) و آن یکی از آمریکا یک جنتلمنی می سازد که بی کفایتی شاه او را به ستوه آورده و خودش می خواست که از شرش رها شود وگرنه ترور خمینی که برای ابرقدرتی چون ایالات متحده کاری نداشت(bbc)!!
بعد از آن مستند اعترافات اجباری را می سازد. مستند همان طور که از نام گل درشتش پیداست، اعترافات اجباری در جمهوری اسلامی است. خود مستند به اندازه ی نامش گل درشت است چیزی در مایه های بدون دخترم هرگز و سنگسار ثریا. در تمام این مستند کسانی می آیند و از دستگیری و شکنجه و اعتراف اجباری می گویند و خودشان دشمن شماره یک جمهوری اسلامی معرفی می کنند( یکی سلطنت طلب است دیگری عضو سازمان مجاهدین خلق و همان منافقین خودمان و آن یکی هم از تبعه ی کشور انگلیس) جالب اینجاست که کماکان چون کارگردان تمامی اعترافات خودشان را هم دروغ و کذب و به اجبار شکنجه میدانند.
بعد از این مستند، کتابی می نویسند در مورد روزهایی که در اوین دستگیر بوده به نام "آن ها سپس به سراغ من آمدند" که انصافاً عنوان جذابی ست، فیلم پرسر و صدای گلاب را هم جان استوارت از روی این کتاب می سازد. فیلم در دسترس نبود و کتاب را هم حوصله نکردم که بخوانم و این نکته را خدمتتان یادآور شوم که کتاب به زبان انگلیسی ست! اما با این جمله تمام کنم این بخش را که به حدی در رذالت بازجو و مظلومیت متهم اغراق شده، به گفته ی منتقدین این کار در برخی قسمت ها طنز می نماید هرچند که از کارگردان هم همین برمی آید.
در سال 2012 مستند ایران و اسرائیل را می سازد، همان که مرا مجبور به نوشتن این یادداشت کرد، بس دروغ و بی شرافتی توی صورتم خورد از این روایت سراسر مبتذل و احمقانه ای که حتی به سبک کارهای قبلی نخواسته نقاب بی طرفی و حق طلبی را روی صورتش نگه دارد، محض رضای مخاطب! روایت در مورد روابط ایران و اسرائیل است و از کوروش می گوید که منجی یهودیان است و به پیوستش از احمدی نژاد که جسارت کرد و از هلوکاست گفت و طبیعی ست که اسرائیل هم بخواهد در جواب این جسارت شهریاری و احمدی روشن و ...بعد از آن هم طهرانی مقدم را بکشد!
راستش را بخواهید مستند آنقدر مضحک و عصبی کننده است که چیز زیادی درموردش نمی توانم بگویم، در واقع هیچ کسی نمی تواند چیزی در مورد مستندهایی از سبک بگوید، مستندهایی که مخاطب را بمباران اطلاعات می کنند و آنقدر گیج و گول نگهش می دارند که بعد از آن اگر بگوید ماست سیاه است طرف سرش را به علامت راستی میگویی تکان بدهد! مگر بنشینیم نما به نما اطلاعاتی که میدهد را دربیاوریم و به صورت جزئی و مصداقی حرف بزنیم که این جا نه وقتش هست و نه حوصله اش. اما استدلال کلی مستند این است که چیزی که عوض دارد گله ندارد، شما دشمنی را با اسرائیل شروع کردید حالا هم نوش جانتان، بخورید وگرنه کوروش و محمدرضا پهلوی چرا به این مکافات گرفتار نبودند؟! بعد میزان رذالت ایران و اسرائیل را نه تنها یکی نمی کند که اتفاقاً کفه ی ترازو به سمت ایران پایین می آید که تازه اسرائیل انسانیت به خرج داده در مقابل ایران...
این روزها هم سایت ایران وایر را اداره می کند که به نظر می رسد دغدغه های زیادی در حوزه ی حقوق زنان داشته باشد هرچند که باور نمی کنم. یک مرد، آن هم با چنین پیشینه ای دلش برای من و تو زن بسوزد، از مردان دلسوز خیر ندیدیم، این که دیگر جای خود دارد. سایت از نظر محتوا و ساختار و حتی گزارش ها تفاوت زیادی با دیگر سایت های مرسومی که تنها جرم و فقر و قتل و زندان و نبود آزادی بیان و انسانی نبودن قصاص در ایران می گویند ندارد، با این تفاوت که سعی کرده با کاریکاتورهای مانا نیستانی و تبلیغ برای مدهای ایرانی کمی باکلاس تر به نظر برسد. البته در مورد مسائل زنان زیاد می نویسد، مثلاً این داستان نیلوفر اردلان و ممنوع الخروج شدنش توسط شوهر هفته ها سرتیتر کار آن ها و گزارش های پیاپی در مورد نقض قوانین انسانی و آزادی زنان در ایران، تنها مطالبی بود که با آن سایت را بروز می کردند.
نتیجه ی قضیه
خب دوستان کارنامه را که ملاحظه کردید، حالا این شما و این متن اعترافات او... اینجا
واقعیت این است که می توان تحلیل های متفاوتی داشت که بالاخره با درصدی بیشتر یا کمتر معقول اند که در این جنگ بین جمهوری اسلامی و مازیار بهاری و آدم هایی شبیه به او یک کدام دارند دروغ میگویند ، اما چیزی که من می دانم و به آن یقیین دارم این است که خونین تر از جنگ این دو، جنگ رسانه ای و بمباران خبر و اطلاعاتی ست که از هرسو تشخیص حق را از باطل ناممکن می کند و حتی جرأت تحلیل را هم از ما می گیرد.
اما این جنگ مانند هر جنگ واقعی دیگری یک طرف حق دارد و یک طرف باطل، یا حداقل نزدیک به حق و باطل و در این جنگ من از کسی چون مازیار بهاری و قماش او انصاف ندیدم، انسانیت ندیدم و هر روز که می گذرد بیش تر از قبل بوی گند ریا و شارلاتان بازی شنیدم! سایتی که برای چهار سگ کشته شده، کمپین راه می اندازد اما برای هفت هزار کشته منا اظهار تأسف هم نمی کند، می تواند حق باشد؟ مستندی که از دلتنگی اسرائیلی هایی که رگ و ریشه ی ایرانی دارند، تراژدی می سازد اما برای گفتن اینکه با پول اینها چند بچه در فلسطین و لبنان تکه تکه شدند لال است، صداقت می فهمد؟ آدمی که از اعضای سازمان مجاهدین قهرمان مبارزه با جمهوری اسلامی می سازد اما ترورهای وحشیانه ی اعضای آن را ندیده و نمی بیند انسانیت سرش می شود؟ ایمان به حقانیت جمهوری اسلامی به کنار، من به باطل بودن این مرد مؤمنم!
بعداً نوشت: گفتم که ایشان هر دو روز یکبار یک مستند می سازند! آخرین مستند ایشان به نام شمعی روشن کن یک روز پیش روی سایت قرار گرفت. قهرمانان این یکی مستند او بهائیان هستند و دین بهایی که دین صلح و آرامش و آزادی و حقوق برابر زن و مرد است و حدس می زنید ضد قهرمان کیست؟! بله! جمهوری اسلامی و ظلم های او بر این مردم مظلوم و مستضعف. و حماسه ای می سازد از رشد و پویایی آن ها با همه ی مشکلاتی که حکومت برای آن ها به وجود آورده است.
یک تحلیلی دارد که جالب است، مازیار بهاری در ابتدا گریزی به تاریخ می زند که این بدبخت ها از اول مورد هجمه ی شیعیان بوده اند بعد می گوید به نظر می رسد که دلیل مخالف شیعیان با این فرقه در اینجاست که در بهاییت روحانیون جایگاهی ندارد و از دلایل مخالفت علمای شیعه این است که در مواجه با بهاییت مرکزیت و قدرت خودشان را در خطر دیدند! و خب منجی کیست؟! محمدرضا پهلوی و پدرش که داشتند جامعه را سکولار می کردند...
یکی از استادان دانشگاه ما وقتی در یک بحثی کسی که مقابل است، حرفی می زند ناخودآگاه، برخلاف نظر خودش و به نفع استاد و در واقع به استدلال استاد کمک می کند، می گوید مرحبا به ناصرنا... حالا ما هم...
فروغی بسطامی |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|
امسال را سال رسیدن به رویاها نام گذاری کرده بودم و اولین رویایم را در همان تعطیلات عید بود که محقق کردم، درس خواندن در حرم!
قضیه بر می گردد 4، 5 سال پیش و سفر کربلا. همان سفر که در نجفش ولوله ای افتاده بود توی سرم و حسرت طلبه ی نجف بودن افتاده بود به جانم و من که در هر زیارتی، عادتم توی حرم ول گشتن بود را رو به روی حجره ها پاگیر کرده بود و آهی هم چاشنی اش. دور حرم می گشتم و هی توی حجره ها سرک می کشیدم و هرکس که می گفت زشت است انقدر زل نزن به این بنده های خدا، فاتحه خوانی برای علمای در حرم دفن شده را بهانه می کردم و کسی چه می دانست، رویاها داشتند با من چه کار می کردند...!
گذشت تا رسید به امسال، سال رسیدن به رویاها یا حداقل دویدن برای رسیدن به رویاها، همان روزهای اول عید که بین دید و بازدید جایی برای خودم باز کردم و عازم حرم سیدالکریم شدم، دوستم، فاطمه، همانجا عضو بود و قبل ترش شرایط را گفته بود، من هم به هوای زیارت و ثبت نام و درس خواندن در حرم و به بهانه ی این چه وضعش است، مهمانی بازی تاکی؟! من درس دارم و پایان نامه ام مانده و استاد راهنما برایم خط و نشان کشیده، شال و کلاه کردم و راه افتادم... دوساعتی توی راه بودم و وقتی حساب کردم دیدم، دو ساعت خیلی هم خوب است برای اینکه آدم به رویایش برسد، اصلاً کیفش به همین بود که از این سر شهر بکوبم بروم آن سر شهر و دو سه ساعتی توی راه باشم وگرنه اگر نخواهم برای رسیدن به رویا ساعتها روزها، هزینه بدهم، به چه درد می خورد این زندگی؟!
و چه بگویم از لطف و مهربانی... چه بگویم از صفای حرم و خلوتی صبح ها و خنکای نسیم پیچیده بین رواق ها، وقتی سعی می کنی بفهمی غرب و شرق عالم چطور پیچیده اند در هم که بفهمند حضور یعنی چه، آگاهی چطور می شود و فهم کی اتفاق می افتد، بینش بگویی نماز ظهر می خوانم در حرم قربة الی الله...
و افتادم روی دور... روی دورِ به رویاها رسیدن یا حداقل دویدن برای به رویاها رسیدن، این چنین شد که روزها رنگی شد، امید خودش پخش کرد روی زندگی، خوشی چرخ زد به دورم و معنی را پیچید به دور ثانیه هایم.
رویای بعدی، دخترک شرینی پز بود و من با داشتن مادری سخت گیر و کمی وسواسی (امیدوارم هیچ وقت این جا را نخواند)، می خواستم تخت سلطنت را یکی دو ساعت از او قرض بگیرم و به قول خودش کن فیکون کنم، ملک طلق ایشان را. بماند که چه ترفندها ریختم، چه نازهایی را که خریدم چه غرولندهایی که شنیدم، چه اداها که در نیاوردم. مهمانی ها نرفتم و به بهانه ی کار و به انگیزه ی آشپزخانه ی خلوت ماندم و شیرینی پختم، صبح ها وقتی همه خواب بودند شیرینی پختم، شب ها وقتی پدر و مادر می رفتند پیاده روی، شیرینی پختم، پایان نامه مانده بود، شیرینی پختم، کلاس نرفتم شیرینی پختم، یادداشت معهود را ننوشتم و شیرینی پختم و چه خراب کاری ها که نکردم و چه درودهایی بر تیزبینی و فرزند شناسی مادر که نفرستادم!
و اما امروز که بیسکوییت کره ای با مارمالاد بینش خانواده را شگفت زده کرد و من را به عنوان یک دخترک شیرینی پز اثبات، سوت پایان را زدم که من به رویایم رسیده بودم!
رویاهای بعدی دارند یکی یکی از در می آیند و سلام و علیک می کنند برای رسیدن به من نوبت را رعایت نمی کنند. شلوغ بازی هایشان سرم را برده! رویای سفرهای دور و دراز از همه شیطان تر و عجول تر است، می گویم نه جانم حالا نمی شود، برو عقب وایستا بگذار کوچک تر ها بیایند، هان آفرین بگذار خیاطی بیاید جلو که باغبانی خودش را پرت می کند بین من و خیاطی، می گویم ای بابا چه وضعش برو باایست سر جایت، فعلاً پول باغ خریدن ندارم که! التماس کنان می گوید خب با یکی دوتا گلدان کوچک شروع کن، می گویم داشته ام خشک شده، می گوید اشکال ندارد دوباره شروع کن، می گویم دلم نمی آید آن حسن یوسف ها طلفکی تلف شدند بس نبود! بامبوها هم دارند یکی زرد می شوند، اصلاً به دست من باغبانی نمی افتد! دم می گیرد: دوباره، دوباره و بقیه ی رویاها: دوباره... دوباره...
اما رویای دوباره خریدن خانه ی مادربزرگ ایستاده همان عقب، کنار در، گوشه ی دیوار، مغموم و سربه زیر، می گویم: بیا عزیزم غریبی نکن! می گوید: خانه را کوبیدند... و می رود. حسرت در می آید توی اتاق. امان نمی دهد رویا از در برود بیرون، هول است انگار! همه با آمدن حسرت دلگیر شده اند و پکر! خودم را به ندیدن می زنم، باید دوباره خوشحال شان کنم... می گویم: اشکال ندارد بچه ها! مهم یک خانه ی قدیمی ست، خانه ی مادربزرگ من یا یک مادربزرگ دیگر چه فرقی می کند، مهم خانه است و صفای صاحبش، یک خانه ی قدیمی با حیاط بزرگ و حوض و درخت های میوه و پنج دری و زیر زمین و پستو می خریم، مادرجان را هم می بریم که خانه ی بویش را بگیرد، که در حیاط رب گوجه و آلو بپزد و عصرها کاهو سکنجه بین بیاورد و زمستان ها کرسی پهن کند و شعر حیدربابا بخواند وقت غروب. هان؟! چطور است؟
و یک رویا متولد می شود...
پ ن: خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود