شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع


از وقتی سینما رسمیت یک تفریح فرهنگی را از دست داد، با پدرم سینما نرفته بودم، که برمی گردد به اواخر دبیرستان و سال های اول دانشگاه، کمی خواسته و کمی هم ناخواسته. قسمت ناخواسته اش مربوط می شود به اینکه قسمی از فیلم ها را در جشنواره می دیدم و بقیه را در روزهای اول اکران و تا پدر به خودش بجنبد و وقتی مناسب برای خود و خانواده پیدا کند، ما فیلم مان را دیده بودیم و الکش را آویخته.
اوایل خودش فیلم ها را می دید و اگر با معیارهای خودش مناسب بود من را هم می برد و برای بار دوم فیلم را می دید... دوران دبیرستان هم همین جریان بود و البته که سینما رفتن های دوستانه هم کمابیش برقرار شده بود اما سینما رفتن با پدر حال خودش را داشت...
قسمت خواسته اش مربوط می شود به فیلم هایی که من به خاطر دیدن آن ها از پدرم خجالت می کشیدم! واقعیت این است که با وجود اینکه پدرم هرگز مرد سختگیری نبود و بچه هایش را تا جایی که ممکن است آزاد و مستقل بار آورده اما روی مسائل اخلاقی بسیار حساس بود. این بسیار که می گویم، یعنی خیلی بسیار، تا به حدی که حتی همین حالا  با این سن و سال هم وقتی با هم تلویزیون می بینیم و طبق معمول دختر و پسری عاشق هم می شوند، من از پدرم خجالت می کشم و سعی می کنم خودم را بی توجه به تلویزیون و سرگرم کاری نشان بدهم!
بله! حالا شما فرض کنید ریخته روی پرده های سینما فیلم هایی که در روشنفکرانه ترین حالتش پر از فحش های رکیک و چارواداری و روابط عجیب و غریب ست و در سطوح لمپن و کوچه بازاریش هم که شوخی های جنسی آدم را از در و دیوار هم شرمنده می کند، چه برسد به کسی چون پدر، من چطور خانوادگی بروم سینما؟!
گذشت تا اینکه پدر یکی از شب های ماه مبارک گفت بیایید برویم سینما، خانوادگی! خواستیم یک جوری از زیرش در برویم، گفتیم شاید دلش بشکند که آن موقع ها که دست چپ و راستش را نمی شناخت، التماسمان می کرد ما ببر سینما حالا برای ما آدم شده! البته پدر که از این حرف ها نمی زند ما به عقل ناقص خودمان این طور آوردیم... گفتیم به چشم! چون می دانست غالب فیلم ها را دیده ام، گفت حالا این دفعه تو بگو کدام را برویم ببینیم! با یک حساب دودو تا چهار تا به این نتیجه رسیدیم که نهنگ عنبر را ببینیم با آن که خودم ندیده بودم! خب پاداش رئیس جمهور که از همان ابتدا خط می خورد، که بی شک جلوی پدر سکته می کردم با آن شوخی های رکیک، گینس هم که ابداً، می ماند عصر یخبندان و نهنگ عنبر! عصر یخبندان هم که فحشا و منکری نبود که به خورد خلق الله ندهد و به حمدلله یک رابطه ی درست، یک انسان پاک در فیلم یافت نمی شد، من می گویم از پدرم شرم می کنم بابت فیلم های تلویزیونی، بعد بروم عصر یخبندان ببینم! هیهات! چی؟! هنر و تجربه؟! اصلاً حرفش را نزنید!
 می ماند، نهنگ عنبر که خودمان هم ندیده بودیم، وقتش هم نبود که ببینیم قبل از سینما رفتن خانوادگی و حضور رضا عطاران ما را بسیار می ترساند، او به تنهایی کافی بود برای اینکه تا عمر دارم به روی پدرم نگاه نکنم! سریع با رفقا یک مشورتی گرفتیم و دوستان گفتند، طوری نیست! یک دو تا صحنه است که می شود ندید بگیری! در واقع چاره ای هم نداشتم، بهترین گزینه به نظر می رسید همان بود!

خلاصه که با کلی ترس و لرز التماس و خدایا غلط کردم دیگر دختر خوبی می شوم، خدایا دیگر سر نماز حواسم را جمع می کنم، اتاقم را مرتب می کنم، به همه سلام می کنم، خدایا خودت آبروی مارا حفظ کن و اینها بالاخره با خانواده رفتیم سینما. سر جمع دوبار آب شدیم رفتیم زیر صندلی ها، سه، چهار باری از سالن به هوای آب خوردن و دستشویی بردن بچه ها رفتیم بیرون، چند دقیقه ای هم خودمان را به خواب زدیم! به حمدالله الان زنده ایم...

پ ن: این را همان اواسط ماه مبارک نوشته بودم، نمی دانم چرا ثبت موقت مانده بود! مسأله ای پیش آمد گفتم ثبت دائمش کنم، به درد می خورد!
پ ن2: به نظرم مهم ترین اشتراکی که نشان می دهد مرز فیلم های روشنفکرانه و هنر و تجربه ای با گیشه پسند و تجاری و بزن برقص توهمی بیش نیست همین رکاکت و بی شرمی فیلم هاست که نه تنها کمدی و تراژدی نمی شناسد، تازه سبقت هم می گیرند.
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۰۰
عریضه نویس

خب! آمده ام بگویم من شک کرده ام...! یعنی مدت هاست و حالا بیشتر، دیده ها و شنیده ها دارند مرا در این شک همراهی می کنند و هر روز که می گذرد و به آدم های رنگ به رنگ که می رسم، پیش تر از شک به این یقیین می رسم که دست از سر زن ها بردارید!

بگذارید زن ها زندگی شان را بکنند، بی نگرانی، شعار، جدال، بی استدلال های فمینیستی که بدو دارند حقت را می خورند، بدو از حلقومشان در بیاور... کسی چه می داند که این حرف های دلسوزانه، همین شعارهای حق طلبانه چه دارد برسر زن ها که می خواهند آرام و معمولی زندگی کند، می آورد؟ زن هایی که دلشان خوش است به شوهر و بچه هایشان را چقدر تحقیر کرده ایم/ کرده اند که بدبخت شدید؟ که بیچاره شماها که دلتان خوش است به یک مرد؟

 این استقلال طلبی ها، اعتراض های مدنی، دل چند زن خانه دار را سوزانده، آن ها را به مردشان، بچه ها و زندگی معمولیِ بالا و پایین دیده شان را بدبین کرده؟ چقدر زن های ساده که، رنگ کردن موی و ری کردن برنج و ترشی انداختن تنها راهشان برای زیبا کردن زندگی و خوب تر کردن خانه شان بود را تخطئه کردیم؟ زن ها صمیمی و آرامی که همیشه ساخته اند، دم نزدند، به خدا واگذار کردند را شوراندیم بی اینکه دست آخر چیزی دست شان را بگیرد؟ که این راه و این طور حق طلبی خوشبخت ترشان نکرد، تنهاترشان کرد.

نمی گویم ظلم نشده/ نمی شود اما وقتی می بینیم اوضاع بهبود  که نه، دارد روز به روز دنیا را به کام زن ها تلخ تر می کند، چرا شک نکنیم به این راه؟ چرا بر نگردیم؟ چرا اصرار کنیم به راه آمده ی صد سال، که زن های گرم و صمیمی را برده به قصه ها و افسانه ها و جایش زن های خاکستری و سرد آورده؟

یادتان هست که می گفتند/ می گویند که زن بودن یک کلیشه است که زنانگی/مادرانگی همه و همه نقش های تحمیلی جامعه ی مردسالار است؟ ما باید هنجار را بشکنیم، کلیشه ها را از بین ببیریم؟ اما... خودشان کلیشه آوردند، نیاوردند؟

 و حالا ما، آدم های درس خوانده ی پرمدعا، توی گوش زن ها می خوانیم که دارید بدبخت می شوید، کلهم! خودتان خبر ندارید... بیچاره شماها که همه ی زندگی تان خانه تان است، طفلک شماها که جز خوشبختی مردتان، فرزندتان، چیزی نمی خواهید! حق دارید، شما هویت اجتماعی ندارید، اگر داشتید همه ی آرزوهایتان نمی شد یک چاردیواری که شوهرتان برایتان ساخته! حاضر نبودید تمام زندگی تان را وقف لبخند کودکتان کنید. شما کم دارید، شما هویت کم دارید، شما شخصیت کم دارید، شما استقلال ندارید، وابسته اید و همین وابستگی دارد بدبختتان می کند و ... ما داریم آن ها را به همه چیز بدبین می کنیم و زندگی را زهرمارشان، بی هیچ دستاوردی.

من نمی گویم که مطالعاتمان را تعطیل کنیم! اصلاً!...دارم می گویم زن ها گناه دارند، این همه هویت شان نیاندازیم زیر دست و پای فلان جامعه شناس و فیلسوف که هراز چند گاه با نظریات ابطال پذیرشان را رویش رد بشوند و ایده بدهند که زن ها فلان جورند، پس بیایند فلان کار را بکنند که دیگر بهشان ظلم نشود، زن ها که موش آزمایشگاهی نیستند که هربار یک نظریه را روی آن ها امتحان کنیم، جواب نداد بعدی! زن ها گناه دارند، دست از سرشان برداریم.

 من می گویم توی این دنیا دارد به انسان ظلم می شود، برای انسانیت بجنگیم، حقوق زن ها خود به خود تأمین می شود.

شاید پ ن: و با شما هم هستم! با شما که به بهانه ی دین و شریعت، بدون فهم و اطلاع و هیچ سوادی در این موضوع، مدام به خودتان اجازه می دهد در مورد مسائل زنان اظهارنظر کنید و قانون کلی صادر کنید، شما که می خواهید زنان دین دارِ مذهب دوست را با قوانین من درآوردی و تفاسیر حق به جانبتان تنظیم کنید، دست از سر زن ها بردارید، بگذارید زن ها زندگی شان را بکنند...

زن ها، حجابشان، اشتغال داشتن یا نداشتن شان، حضور در رسانه و مادر بودن یا نبودنشان شاید موضوع خوبی برای بالا بردن لایک ها و کامنت و ریشر و در کل دیده شدن پست های شما در پلاس و فیسبوک یا تفننی برای نشان دادن قدرت استدلال و واژه های شما باشند اما انسان اند با حق انتخاب و اختیار. حق فکر کردن و تصمیم گرفتن دارند بدون اینکه کسی مثل شما، "یک یوزر"، توانایی این را داشته باشد که او را از حقوق طبیعی اش منع کند، پس خودتان را مضحکه نکنید. وقت و فکر و قلم تان را برای خدا خرج کنید نه موضوعات جذاب و جنجالی که حدس تان می رود خوب سر و صدا کند! ولی راستی چرا برای برخی از مردان خیلی مذهبی حاضر در شبکه های اجتماعی موضوعات معطوف به زنان این همه جذابیت دارد؟

خلاصه آن که دست از سر زن ها بردارید، زن ها را همانطور که هستند با همه ی تفاوت ها در علایق، سلیقه، تفکرات و انتخاب هایشان برای زندگی خودشان بپذیرید و بگذارید زن ها زندگی شان را بکنند.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۹
عریضه نویس

از صبح تا به حال نشسته ام در باب "مفاهیم اعتباری" می خوانم بابت یک کاری، بینش خسته شدم و رفتم تلویزیون را روشن کردم، جناب امیر قادری را رؤیت کردم روی صندلیِ استودیوی شبکه ی 6! آمده با پیراهن مردانه ی گلی نشسته، می گوید: من فرهنگ و تعالی و حرمت و اینها نمی فهمم، این ها را نمی شود با انگشت نشان داد! اگر توانستید نشان دهید، بعد بیایید راجع به آن حرف می زنیم...

بعد استدلال می کند که چون نمی شود این ها را با انگشت نشان داد، پس واقعیت ندارند، پس چرت اند، پس برویم از استخر رفتن امیر تتلو و حراج دستکش سفید مایکل جکسن و مارک لباس علی ضیا بنویسیم و برای افتتاح شعبه ی مک دونالد یقه چاک کنیم.

طرف نانِ باد کردن سلبریتی ها را می خورد، آن وقت می آید حکمت ها می گوید که تاریخ 2500 ساله ی فلسفه به خودش می پیچید! ببخشید، خیلی عذر می خواهم، جسارت است، می شود سلبریتی را با انگشت نشان بدهید؟



پ ن1: امیر قادری مدیر و سردبیر سایت فخیمه ی کافه سینماست.
پ ن2: برای همه ی رهروانِ این مردِ پرتلاشِ عرصه ی رسانه متأسفم! دقیقاً همه ی رهروان، اعم از مذهبی و قرتی...
پ ن3: من خوبم، تو بیشعوری!
                                        از کتاب بیشعوری، فصل چهارم: ماهیت بیشعوری
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۱
عریضه نویس

1) هیچ کسی به اندازه ی آقای خامنه ای نگهبان جمهوریت این نظام نیست، در مملکتی که هرکس گفت زنده باد مخالف من به عکسش عمل کرد. نمونه ی بارزش هم همین دولت فعلی که هرچه از دهنش درمی آید و لایق دشمن انقلاب بود نثار منتقدین داخل کرد...آقا از اول گفتند که من به آمریکا خوشبین نیستم اما اگر می خواهید مذاکره کنید، بروید تجربه کنید اما یادتان باشد من خوشبین نیستم. بعد که سر و صداها در داخل بلند شد، یک تنه، واقعاً تنه مقابل منتقدین که غالباً هم دل در گرو ایشان داشتند، پشتِ دولت و مذاکره کننده ها ایستاد آن هم به پشتوانه ی رأی مردم. و کیست که نداند، فقط و فقط ایشان بودند که می توانستند مخالفان و منتقدان داخلی را آرام و تا حدی ولو به مصلحت با تیم مذاکره کننده همدل کند.

2) بیایید فرض کنیم جای مخالف و موافق عوض می شد. یعنی این موافقین و اعوان و انصار دولت، مخالف بودند و منتقدین فعلی، موافق. چه کسی می توانست منتقدین را آرام و وحدت کشور را حفظ کند؟ به چه صراطی مستقیم می شدند این ها که به مصلحت هم که شده تشنج ایجاد نکنند و آرامش روانی مردم را برهم نزنند و رسانه هایشان را علیه چیزی که مخالف آن هستند کوک نکنند؟ کاش همیشه حزب اللهی ها مخالف بودند...!

3) اماما! این مجلسی که ما دیدیم در هیچ کجای امور نبود! باز هم دم این سنای آمریکا گرم که چیزی تصویب کرد که این ها هم به فکر افتادند، ورنه هنوز هم آن دو سه تا نماینده ی پر سر و صدا داشتند افشاگری می کردند و بقیه هم که از هفت دولت آزادند.

4) استقلال یعنی آزادی در وسعت یک ملت...! چه باشکوه است این تعبیر...

5) مطابق معمولِ همیشه خاک بر سر این دولت های مزدور و مزوِّرِ منطقه! دیگر کارشان به جایی رسیده که همراه اسرائیل ابراز نگرانی می کنند از توافق احتمالی، یعنی مثلاً ما منافع مشترک داریم علیه ایران! خوشا ما! که دشمنانمان هم صدقه سر دشمنی با ماست که زنده اند.

6) این جشن گرفتن حقاً خفت بارست. درست است که ما نفر به نفر اعتماد به نفس مان سقف را می شکافد اما در مقیاس ملی غرور کم داریم، به خصوص در مقابل این موبورها و چشم آبی ها، بیاید کمی پرستیژ از این آمریکایی ها یاد بگیریم.

7) والا لطیفه ها و شوخی ها قبل از خبر مربوطه به ما می رسید و از روی همان ها پیشامد را حدس می زدیم. بعد می گویند این مردم افسرده اند!

8) این توافق خوب یا بدش برای ما تجربه است، برای آن ها که در پی تجربه اند و عبرت می آموزند، خوب ببینیم، خوب بشنویم و به خاطر بسپاریم...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۰
عریضه نویس
قصه از جایی شروع شد که تلفنم زنگ خورد... یا نه! بگذارید ماجرا را از ابتدای اصلیش تعریف کنم، پس قصه از جایی شروع شد که خسته بودم ...و سنگین و سرگردان... شده بودم مصداق این شعر، یا حتی تجسمش...
این روزها که می گذرد شادم
         این روزها که می گذرد شادم
                               شادم 
 که می گذرد این روزها
                                           شادم که می گذرد...

که یک شماره دیدم روی گوشیم! (دوستان خودشان آگاهند که همراهِ بنده از بدو تولد در حالت سکوت است، زین رو عادت دارند به تلفن جواب ندادن های من!) شماره را که گرفتم، یکی از دوستان بود با یک خبر، که فلانی اسمت را داده ام برای دیدار دانشجویی، خنده دوید به صورت و همراهش یک علامت تعجب! که از هر کس انتظار چنین پیامی داشتم الّا این یکی دوست. آن هم از طرف نهادی که حتی  از کوچه ی بغلی شان هم رد نشده، فقط چندباری فحشی نثارش نموده بودم بابت چند ضایع بازی! در همین حد... حالا چطور شده که بنده را این چنین مورد لطف قرار داده اند، دیگر به ذهن ما قد نداد، که اصلاً هم در پی اش نبوده ایم حقیقتاً! گفتیم خدا رسانده، بنده را چکار داری...؟!
در همان خواب و بیداری بعد از تلفن بودیم که عهد نموده خودت می روی با دست های خودت قبل از جلسه، کارت را می ستانی که ماجرای دو سه سال پیش نشود! قضیه اش مفصل است، به اجمال اینکه دو سه سال پیش همین افطار دانشجویی بود که فرصتی دست داد منتهی دوستان خوش قول ما از ساعت 3 تا حدوداً نزدیکی های افطار بنده را سر خیابان کشوردوست کاشتند و نشان به آن نشان که فقط به افطاری رسیدیم آن هم از پشت درهای بسته! (بعد دوستان می گویند که تو چرا انقدر روی خوش قولی زمانی حساسی، خب می بینید زخم خورده ام دیگر!)
درد سرتان ندهم صبح دیدار یعنی همان صبح شنبه، 9صبح شال و کلاه کردیم به سمت آن جا که کارت ما پیششان بود، حالا بماند که ساختمان مذکور را چطور جستیم که یکی داستان است پر آب چشم و اگر به شرحی این چنین جزئی باشد مثنوی هفتاد من خواهد شد (اما یک روز خواهم نوشت که نهاد و جمعیتی باید مسائل امنیتی را تا سرحد استتار، رعایت کند که نبودش بیشتر از بودش به درد دشمن انقلاب بخورد، طرف آمده راهپیمایی روز قدس شما فرض بگیرید یک مسئول درجه دوی دولتی، سه ردیف محافظ دورش را گرفته، بعد کارنامه اش ببینی در نصف موارد مواضعش با دشمن انقلاب یکی بوده، یکی نیست بگوید آخر کشتن تو به چه درد می خورد!) بگذریم...
خلاصه به هر مشقتی کارت را گرفتیم و رفتیم دنبال کارمان و حدود ساعت 5 بود که به سمت جمهوری سرازیر شدیم و خیابان کشوردوست عزیز را به همچنین، بدون نگرانی از رسیدن به موقع کارت و دوستان. رسیدیم و بعد از بازرسی های مرسوم داخل حسینیه شدیم.
کلاً این شکلی است که هرکه وارد حسینیه می شود اولین چیزی که تنظیم می کند موقعیت دید است، این طور است که مثلاً بچه ها حاضرند در یک کف دست جا بنشینند و پاهایشان را بغل کنند و دست هایشان را روی هوا نگه دارند اما پشت ستون و فیلم بردارها جاگیر نشوند! و کلاً از اول تا آخر مراسم هم جنگ بشین پاشو برقرار است که عقبی می گوید درست بشین و جلویی می گوید ببین جلوی من هم دوزانو نشسته.
 ما هم طبق عادت اول از همه جایگاه را از نظر گذراندیم و موقعیت را بررسی کرده، یک جای خوبی برای خودمان دست و پا کردیم، شروع کردیم به سرود تمرین کردن و بعد از یکی دوبار درست شد و منظم شدیم. در هر دیدار معمولاً یک برادر اعتماد به نفسی حضور دارد (البته که همه ی برادرها اعتماد به نفس دارند تا سقف لکن برای بعضی ها پنهان و برخی دیگر آشکار است) که از اول شروع می کند هی حرف زدن و شعر تکراری خواندن تا بالاخره یکی او را پایین بکشد، این دیدار هم نه تنها که مستثنی نبود که اتفاقاً دو سه تایش را هم داشت که عرض می کنم...
خلاصه برادرهای اعتماد به نفس پنهان، برادر اعتماد به نفس آشکار را پایین کشیده ند و کاملاً دوستانه او را وادار به سکوت کردند، یه کم دیگر سرود خواندیم و هی شعار می دادیم و گردن می کشیدیم که آقا کی می آید، بچه ها هم مسخره بازیشان گل کرده بود و هرازچندگاهی الکی بلند می شدند که مثلاً آقا آمد بعد که بقیه هم به این خیال بلند می شدند؛ هرهر می خندیدند...! درشتی هم بار آن ها کرده و دعوت به صبر نمودیم...
تا بالاخره آقا آمد. ایشان که می آید، بچه ها هجوم می برند جلو و تقریباً همه ی جمعیت، به یک دوم ابتدایی میرسد و بعد از نشستن ایشان، برادران و خواهران عزیز و گرامی دقیقاً همانجا که ایستاده اند به خیال جلوتر بودن از جای قبلی همانجا می نشینند و این چنین می شود که یک هو می بینید سه طبقه انسان روی هم نشسته اند...
سرود خوبی ست با بند ترجیع الله اکبر الله اکبر... کلی کیف می دهد، سر ذوق می آییم، که مجری می آید و نماینده ی تشکل ها را دعوت می کند. دانه دانه می آیند و حرف می زنند، حرف های تکراری و همیشگی، دقیقاً همان حرف های هر ساله. با خودم فکر می کنم واقعاً غیر از رهبر چه کسی حاضر است به این حرف های صدمن یه غاز ما گوش بدهد و لبخند بزند و آخرش بگوید طیب الله انفاسکم؟
بعضاً کسانی هستند که هی وسط حرف هایشان بچه ها احسنت احسنت می گویند، یکی از بچه های انجمن اسلامی می آید و از بسته بودن فضای سیاسی می گوید و همان دلخوری ها و "نمی گذارند ما حرف بزنیم" های همیشگی که یک هو یکی بلند می شود دست می زند، برادرها این یکی را هم پایین می کشند، آقا می خندد، ما هم...
یکی می آید مظلومانه می گوید: آقا می شود خودتان به پدرمادرها تذکر بدهید که ازدواج را برای ما جوان ها سخت نکنند؟ بچه ها ریسه رفته اند رسماً و برادران بلند بلند احسنت میگویند...
یکی دیگر تیکه های سیاسی می آید و از مذاکرات بگیرید تا اقتصاد و فرهنگ و مجلس و حتی منصوبین رهبری با زبان طنز و گزنده انتقاد می کند، هرچند که در دل داشتیم حال می نمودیم، چهارچشمی آقا را می پاییدیم که اگر ایشان واکنش شان مثبت نیست بعداً برویم خودمان را اصلاح کنیم اما دیدیم آقا یادداشت می کند و می خندد و سرتکان می دهد، بعد از آخرین نفر که آمد و حرف زد، یکی دونفر از همان اعتماد به نفس آشکارها، بلند می شوند از همان جا حرف میزنند، از وقت گذشته است و همه نچ نچ می کنند و سعی در پایین کشیدن این یکی دارند که آقا به آن ها اشاره می کنند که بگویید، یکی شان را نمی فهمم که چه می گوید، آن یکی که می شنوم می گوید: می شود بعد از افطار یک وقتی بدهید، ما بیاییم با شما صحبت کنیم ما دوست داریم با رهبرمان حرف بزنیم! آقا می گوید: همه باهم می خواهید حرف بزنید؟ بچه ها می خندند، برادر می گوید، نه خودم می خواهم بیایم، آقا می گوید: بعد از افطار که نمی شود و این ها، نامه بدهید می خوانم. همه کلافه اند و پسر ول کن نیست که خلاصه بیخیال می شود و ما را به تئوری خودمان پایبندتر می کند...
و آقا صحبت هایش را آغاز می کند (البته که نقل به مضمون است):
من حقیقتاً از این جلسه قلباً و عمیقاً خوشحالم. این شور و نشاط و طراوت شما جوان ها و این دغدغه های شما برای انقلاب نشان از سرزندگی دارد. عده ای می خواند جوانان ما را افسرده و دلمرده نشان بدهند در حالی که جوان ایرانی بانشاط ترین و فعال ترین جوانان است. جوانی که روز 23 رمضان که شب قدر را گذرانده و با زبان روزه و در گرما می آید روز قدس در راهپیمایی و بعد هم زیر آفتاب نماز جمعه می خواند، فرسنگ ها با افسردگی فاصله دارد. جوانان اروپایی که آمار خودشکی در بین آن ها بالاست افسرده اند. همین حالا جوانانی اروپایی هستند که برای خودکشی به داعش می پیوندند چون برای آنان جذابیت دارد و مرگ هیجان انگیزتری از خوردن قرص، خفه شدن در آب است...

پ ن: حقیقتاً این جلسه یکی از آن جلسات تاریخی بود که جزئیاتش از ذهنم پاک نشود کاش، آقا حدوداً نیم ساعتی صحبت کردند که وقت اذان شد، گفتند حرفهای ما ماند، حالا چکار کنیم؟ بچه ها همهمه می کردند تقریباً هرکسی را در حسینیه می دیدید داشت از سر جای خودش با آقا حرف می زد و راهکار ارائه می داد که آقا گفتند، خب همه حرف میزنید من نمی فهمم، یک نفر حرف بزند ببینیم چه می گویید، دوباره خنده و شوخی و باهم حرف زدن، بالاخره کمی یک دست شدند،گفتند ادامه بدهیم، که آقا گفتند نماز است، گفتند بعد از نماز؟ گفتند: افطار است، گفتند: بعد از افطار؟ آقا گفتند، بعد از افطار که آدم حال و حوصله ندارد و خندیدند، و بعد گفتند حالا ببینیم چه می شود...
بعد از افطار بچه ها با رویی به اندازه ی یک دنیا وسیع شده، نشستند و شعار دادند که ما آماده ایم آماده و اینها، آقا آمدند و آنقدر سر ذوق بودند و شوخی کردند که به یک سخنرانی حکمت آمیزِ مفرح تبدیل شده بود جلسه به همراه کلی خاطره و یاد ایشان از اوایل انقلاب! نمی دانم قرار است چقدرش پخش بشود اما شک ندارم که بعضی از صحبت ها مشمول ممیزی صداوسیماست. خامنه ای دات آی آر را نمی دانم!
۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۶:۰۳
عریضه نویس


داستان عاشقانه ی ما به میان سالی رسیده جانم! آرام، روان، با وقار... و من که همیشه عشق را پرسکوت دوست داشتم، خوشی این طور محبت را دارم زندگی می کنم تازه، به دور از التهاب و تب و جنون های آنی. من به تو مطمئنم و اعتماد دارم، به همراه یک درون آرام از نگاه و حضور تو.

تنها ایمان است و محبت، بی هیچ ترس و دلهره ای از نبودن تو، نخواستن و نداشتن تو. می گویی این کار را بکن، انجام می دهم و دوستت دارم، می گویی نکن و نمی کنم و دوستت دارم، نفهمی می کنم،حرفت را پشت گوش می اندازم و دوستت دارم، می گویم غلط کردم و دوستت دارم، چیزی از تو می خواهم، میدهی و دوستت دارم، نمی دهی و ناراحت می شوم و دوستت دارم، عصبانی می شوم، قهر می کنم و دوستت دارم، غر می زنم و دوستت دارم، از تو دور می شوم و دوستت دارم، گریه ام را درمی آوری و دوستت دارم، به خنده می اندازی ام و دوستت دارم، از یاد می برمت و دلم تنگ می شوم و می بینم که چقدر دوستت دارم.

مهم نیست که استدلالِ ربط ثابت به متغیر چقدر کامل است، مهم نیست که ارسطو، آگوستین، توماس آکویینی یا حتی ابن سینا و ملاصدرا توانسته ربط تغیرات من به ثبات تو را تبیین کند یا نه، مهم همین ثبات است، همین همیشگی، ازلی بودن تو، همین رفتن همه و ماندن تو، تمام شدن سختی ها و ماندن تو، گذشتن خوشی ها و ماندن تو، ترس از هر بود و نبودی غیر از نبودن تو، همین بهانه های هر روزه و هر لحظه برای دوست داشتن تو، مهم این همه خیر است، این همه خوبی، این همه تو.

می دانی که ذاتاً روستایی ام و انقلاب در ذات محال است، پس بگذر از همه ی فلسفه های گفته و غزل های نذر شده، من خیلالم به تو آسوده است و همین مستدل ترین فلسفه و عاشقانه ترین غزل و خیال انگیزترین روایت است برای منی که ساده دوستت دارم...

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۳
عریضه نویس
این یکی شیرین کاری بلاگفا خیلی بامزه از آب درآمده، این که برگردی به دوسال قبل و هر چه کردی و نوشتی و خواندی، پر! هرکس نگاهش به مسأله طور خاصی ست. دوستان، غالباً یادداشتی حکمت آمیز نوشته اند، گروهی بلاگفا را محکوم می کنند که خاطرات ما را نابود کردی و بقیه خوشحال از برگشتن به گذشته که هلا! وقت جبران رسیده، پند و اندرزی هم چاشنی کار می کنند. البته این بیشتر کار دوستان فیلسوف مسلکم بوده ورنه بودند وبلاگ نویسانی که انگار نه انگار، نه خانی آمده نه خانی رفته...
حالا به لطف دیوانه شدن بلاگفا، وبلاگ بنده ی یاغی هم به سال 92 برگشته... و من وقت نگاه کردن به یادداشت هایم فقط خجالت می کشم! هوم...! بله! کودکانه است اصلاً بگذارید خودزنی ام را این طور ادامه بدهم که بسی ضایع تر از چیزی ست که حتی فکرش را می کردم که در گذشته بوده ام! یادداشت هایم، تفکراتم، استدلال ها، تحلیل ها... وای خدای من انتخاب واژه ها را بگو...!
آمده ام عذربخواهم از همه. همه ی آن ها که وبلاگ قبلی را خوانده اند و آن ها که حالا هم اینجا می خوانند، چرا که شک ندارم دو سال بعد در برخورد با این یادداشت ها همین حال و احوال را خواهم داشت.
دوباره نوشتن همراه این حس خفت بارِ چرند گفتن، فقط یادم می آورد که این دنیای مجازی بیشتر از هرچیز محل خوب پرورش دادن حبِّ نفس و منیّت است... که آدم از هر طرف برود با سر به دیوار خودش می خورد که در پشت این کیبورد و مانیتور تنها چیزی که واقعیت دارد خودِ خودِ من است و نفسی که از هر کوفتی برای پروراندن خودش استفاده می کند...
من را بگو که هی اینستابازان را مسخره می کردم و خودشیفتگی شان را به رخ می کشیدم، فی الحال می بینم که کلاه خودمان بیشتر پس معرکه است...
باری به فضای مجازی فکر کنیم و بلایی که دارد سرمان می آورد و به خدا پناه ببریم از نفسی که به هر ریسمانی چنگ می زند برای له کردن و سقوط بیشترمان... و به خدا پناه میبرم از این یادداشت و هرچه که نوشتم و هرچه که خواهم نوشت...



 پ ن: من یک ترانه سر کنم از آن ترانه ها
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۹
عریضه نویس
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود...
سال ها  پیش در چنین روزهایی، در دو خانواده ی از لحاظ مالی و فرهنگی و اجتماعی در یک سطح، دو پسربچه به دنیا آمد، به فاصله ی چند روز از هم، سطح مالی تا حدی زیادی مرفه و پدر و مادر تا حد خوبی تحصیل کرده. یکی از این بچه ها خوش صورت و خوش زیان و تودلبرو، دیگری معمولیِ معمولی و حتی کمی زخمت و نچسب.
این دو پسربچه به واسطه ی مادرهایشان قوم و خویش بودند و با یکدیگر در ارتباط. مادرهایشان نسبت نزدیکی داشتند و به واسطه ی آن ها پدرهایشان، من هم که راوی قصه باشم در یک نسبت قرار دارم با مادرها و پسرها.
عرض می کردم. این دو پسربچه با آن که در یک شرایط تا حد ممکن یکسانی به دنیا آمده بودند، به دو شیوه ی کاملاً مخالف بزرگ شدند. آن یکی پسر شد عزیزدردانه ی مادر و همه ی زندگی اش، دیگری بچه ای معمولیِ معمولی برای مادرش. (هر دو این پسربچه ها فقط یک خواهر داشتند). آن پسربچه ی دردانه ی خوش سیمای دوست داشتنی در شیر و عسل، پر قو، نان تست و آب پرتقال و ویتامین های کمکی بزرگ شد، پسربچه ی معمولیِ معمولی، مثل همه ی بچه ها، معمولیِ معمولی. وقت مدرسه رفتن پسرک ژیگولوی قصه ما از همان ابتدا گران ترین مدرسه ی شهر رفت و سرویس خصوصی داشت و لباس های مارک می پوشید و مادرش مثل ریگ پول پای او می ریخت، آن پسر دیگر، مدرسه ی معمولی می رفت، معمولی غذا می خورد، معمولی می پوشید و... اما باز هم این جا یک شباهت دیگر داشتند، هردو درس نخوان و فراری از مدرسه بودند.
مواجه ی مادر اول با این قضیه انکار بود، کلاس های خصوصی در شهر نمانده بود که جناب شان را به آن جا نفرستاده باشد، معلم خصوصی اسم و رسم داری نبود که پایش به خانه ی آن ها باز نشده باشد، کتاب و دفتر و وسایل کمک آموزشی هم که دیگر... و این قصه تا همین حالا هم که پسربچه ی قصه ی ما رفته سر جلسه ی کنکور رفته تا گند بزند به کنکورش، ادامه دارد. گفتیم این بچه را نفرست رشته ی تجربی، بگذار برود فنی یک چیزی یاد بگیرد، مادر جواب داد، نه عمویش فلان خوانده، پسرعمه اش فلان مدرک را از فلان دانشگاه دارد، دختر خاله اش فلان است و بهمان... گفتیم به این بچه سخت بگیر، هرچه می خواهد اطاعتش نکن، پدر بدبختش شده، عابر بانک، تو هم که... همان فردایش رفت برایش آیفن نمی دانم چند خرید، بلکه ام پسر را تشویق کند، درس بخواند. خلاصه این پسر تا حد ممکن، به دردنخور و لوس و حال بهم زن که با همه ی علاقه ای که من به این پسربچه داشتم، یک ثانیه تحمل او برایم غیرممکن است بار آمد، الان هم مادر بدبختش هزاربار تا دم سکته رفته که اگر کنکور قبول نشود چه کنم...! و تا این لحظه پدر مخالف شیوه ی تربیتی مادر بود اما مادر اجازه دخالت هیچ کس را نمیداد و محبت غیر معقولش او را نسبت به همه ی دلسوزی های از جنس دیگر بی توجه کرده بود. پدر هم به دلیل شدت علاقه اش به مادر، سکوت کرد و پسرش اینی شد که شد.
حالا بشنوید از آن یکی پسر. گفتیم که او هم درس نخوان و فراری از مدرسه بود. مادر او هم در ابتدا، همان شیوه ی مادر پسرِ ژیگولو را پیش گرفت، معلم گرفت، کلاس فرستاد و فلان... اما برای او هم افاقه نکرد که نکرد، مدتی ناراحت بود و غصه دار. بعدش چه کار کرد یک روز به پسرش گفت، من هرکاری می توانستم برای تو کردم، برو خودت زندگی ات را بساز، من و پدرت کمکت می کنیم اما خودت باید کار کنی، نمی خواهی درس بخوانی، نخوان اما علاف نگرد که از این به بعد باید خودت خرج خودت را بدهی، کنار پدرت باش و مردانگی یاد بگیر.
حدوداً پانزده ساله بود که رفت سرکار، پدر او را برد سر کاری هرچند که کار خودش چیز دیگری بود اما کسانی بودند که حواسشان به پسر باشد، زودتر از پدر می رفت، دیرتر از او برمی گشت، به سختی کار می کرد، چندبار شکست خورد که پدر و مادر دستش را گرفتند، با آدم های مختلف سر و کله می زد و پدر او را از دور تماشا می کرد. به رونق رسید، پول که در می آورد برای مادر و خواهرش هدیه می خرید، بزرگ منشانه به پدرش پول قرض می داد با آنکه پدر بی نیاز بود (مادرش می گفت این شگرد تربیتی آن هاست که هم تعهد به خانواده را یاد بگیرد و هم احساس بزرگی کند) خلاصه در هجده سالگی مردی شده برای خودش، از آن مردهای مثل کوه، از آن مردهای قدیمی...
حالا این دو پسر هجده ساله، شده اند آینه ی عبرت برای خانواده، در مهمانی ها، رفتارهایشان، تفاوت هایشان، دیدگاه های مختلف شان در باب زندگی، پختگی و بزرگی شان، یک دنیا درس زندگی می دهد به آدم و این ترس را که هر حرف و قدم و نگاه پدر و مادر چه عجایبی که به بار نمی آورد.
ادامه ندارد قصه، آخرِش همین است، یک پسربچه ی دخترمسلکِ آویزانِ مادر با پدری خاموش، یک مردِ استوارِ قابل اعتمادِ پدرگونه...


پ ن1: مادرم همیشه در جواب ناله های من از سختگیری او و پدر می گفت در حدیثی از امام صادق(ع) داریم که بچه هایتان را در سختی بزرگ کنید.
پ ن2: این فمینیست های روان شناس حرفی دارند در باب تفاوت تربیتی مادر در مواجه با پسر و دخترهایشان. به نظرم حرف شان خواندنی ست، به اجمالش می شود نتیجه ی اخلاقی این قصه. که پدرها سرجدتان تربیت پسرها را کلهم اجمعین به مادرها نسپارید...
پ ن3: سعی کردم تا جای ممکن مبهم توضیح بدهم که مثل وبلاگ قبلی اگر کسی از خانواده گذرش به اینجا خورد، داستان نشود برایمان.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۶
عریضه نویس

از دلایلم برای ادامه ی زندگی دیدن روزهای بعد از فاجعه است، لمس شان، درک شان، دیدن خودم و اینکه بعد از خوابیدن طوفان و آرام شدن اوضاع، دنیا چگونه خواهد چرخید، چگونه بلند خواهم شد، ادامه خواهم داد، زندگی خواهم کرد... روزهای طوفانی خودِ فاجعه به سرعت می گذرند، می آیند و نابود می کنند و رد می شوند، حالا شاید برگردند یک دستی هم از دور برایمان تکان بدهند اما رد می شوند ما را ویران شده، نابود، تهی از زندگی تنها می گذارند.

 همان لحظه های گردباد که از دَوَران باد و گرد و خاک و طوفان به خودم می پیچم و هی چشمانم را از غبار پاک می کنم و سرم را از دانه های تگرگ می پوشانم، می گویم، خب دیگر زندگی جان شما را به خدا بزرگ و منّان می سپارم، باشد که با بقیه آدم ها روزهای بهتری را سپری کنی...و این یعنی خلاص! هیچ امیدی به زنده ماندن نیست و حتی دیگر ترسی از خود فاجعه ندارم که در متن حادثه ام، معنی ندارد دلهره داشتن، محاسبه کردن که بعداً چه می شود و چه خواهد شد و فلان، اصلاً بعدی وجود ندارد، با پایان طوفان من هم رفته ام. و چون به گمانم دنیا از بعد از این طوفان به آخر می رسد، با دلی آرام و قلبی مطمئن خودم را برای سفر آخرت آماده می کنم و در اوج آشوب دلم خوش است که دیگر تمام شد! مگر می شود دنیا ادامه پیدا کند؟

اما دنیا با پررویی تمام راه خودش را می رود و بنده پرروتر از او فردای طوفان از خواب بلند می شوم و به اعضای خانواده "صبح بخیر" می گویم...!من بعد از طوفان زنده می مانم، زنده می مانم که به قول نادرجانِ ابراهیمی، زنده ماندنی...

حالا از روزهای بعد از طوفان بشنوید! یک سکون و آرامش محض، به همراه یک ویرانیِ کامل، ساخته های با خاک یکسان شده، زحمت های هدر رفته، و من که از درون تهی شده ام... منی که هیچ فکر ادامه ی بعد از فاجعه نبودم، حالا آشوب تمام شده و من زنده مانده ام و این آغاز ماجرای هیجان انگیز ادامه ی بعد از طوفان است... و از دلایلم برای زندگی درک همین لحظه است، لحظه ی در سکوت به ویرانه ها نگاه کردن، لحظه ی روی زمین نشستن و به "ادامه" فکر کردن، لحظه ی تهور و بی کله گی مواجه ی با خرابی ها، لحظه ی گشتن میان آوارها و جستجو برای پیدا کردن یک امید، و آن ناب ترین لحظه، لحظه ی " خدا خودت بیا بگو چه خاکی بر سرم بریزم"...

و همین تهِ هر ماجرای زندگی است... ماجراهای سه نفره ی خدا، من و ویرانه هایم!

پ ن1: اول یادداشت گفتم، از دلایلم برای ادامه زندگی... مسأله مهمی شده برایم، اینکه اگر خودکشی جایز بود، من به زندگی ادامه می دادم؟ چرا؟ چه نیرویی با این همه سختی و گاهی انزجار از ادامه مرا به زندگی وصل می کند؟ عمری باشد و توفیقی بیشتر می نویسم در موردش.

پ ن2: بعد از امتحان فلسفه ی ذهن که البته خودش از جمله یکی از این فاجعه های کوچکِ گذرنده ی زندگی بود: سلام بر تابستان، سلام بر داستان، شعر، سلام بر کار، سلام بر نوشتن، سلام بر وسایل شیرینی پزی آشپزخانه، سلام بر دم نوش به و لیمو و شربت سکنجبین و بهارنارنج( و باید عرض کنم که خداحافظ قهوه و نسکافه)، سلام بر پارچه های رنگیِ مغازه ها، سلام بر ولو شدن در خیابان انقلاب، سلام بر سینمای پوچ انگار و تهی مغزِ خوب کشورمان، شاید باورتان نشود ولی حتی سلام بر پایان نامه، مقاله، سلام بر گرایش جدید فلسفی می خواهم خواندنش را آغاز کنم، فلسفه ی دین، سلام بر وبگردی (اگر این بلاگفا بگذارد)، سلام بر وبلاگ نویسی، بر وبلاگ خوبم، سلام بر شما...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۳
عریضه نویس

من نه خوش بینم نه بد بینم

من شد و هست و شود بینم...

عشق را عاشق شناسد ،  زندگی را من

من که عمری دیده ام پایین و بالایش

که تفو بر صورتش،لعنت به معنایش

دیده ای بسیار و می بینی

می وزد بادی ،پری را می برد با خویش،

از کجا ؟ از کیست؟

هرگز این پرسیده ای از باد؟

به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟

خواه غمگین باش،خواهی شاد

باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاریست. 

آه باری بس کنم دیگر                               

هر چه خواهی کن، تو خود دانی

گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،

 این است و جز این نیست.

مرگ می گوید:هوم!چه بیهوده!               

زندگی می گوید اما

باز باید زیست،

باید زیست،

باید زیست....


پ ن: مثلاً پیر بشوم، هفتاد، هشتاد شاید هم نود ساله، بعد یک کاره ای هم بشوم، استادی، آدمِ بزرگی، سرشناسی، از همین ها که می آیند آخر عمری در خانه اش فیلم می گیرند و به تمام سوراخ سنبه های زندگی طرف سرک می کشند، بعد آخر کاری بگویند، استاد، یا هرچی، چه توصیه ای برای جوان ها دارید؟ و من بعد از چهارتا لیچار که بارِ سازندگان مستند کردم بابت سوالات تکراری، این شعر را بخوانم... درمورد پایان بندی فیلم زندگی ام هنوز تصمیمی نگرفته ام!
۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۶
عریضه نویس