شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیگر تمام شد... باید برای روزنامه آگهی تسلیت بفرستیم. حالا دیگر گوشه ی رمان خوانِ دلم آرام گرفته است، آرامیدنی... دیگر شلوغ نمی کند، حوصله ام را سر نمی برد، وقت گذر از کتاب فروشی ها دستم را نمی کشد به سمت شان، سر به هوایی نمی کند حوالی خیابان انقلاب، از کتاب دار حوزه هنری خواهش نمی کند که عوض دو کتاب، سه کتاب به او امانت بدهند، بین قفسه های کنج کتابخانه ی دانشگاه ولو نمی شود و با وسواس رمان ها را ورق نمی زند، حالا دیگر آرام، آرامِ آرام دارد کنار آلنی-مارال زندگی می کند، زندگی کردنی... خوب و قدیمی...

مارال گفته بود، مبارزه که تمام بشود بر میگردیم صحرا و دوباره زندگی می کنیم، خوب و قدیمی. شیر می دوشیم، گوسفند می چرانیم، با ساچلی و آرپاچی، پالاز و کعبه، یاماق و باغداگل شب نشینی می کنیم، برای بچه هایمان لالایی می خوانیم، زراعت می کنیم، گالانی می خندیم، بایاتی می خوانیم عاشقانه... شاه که برود زندگی می کنیم، خوب و قدیمی... و آلنی گریه کرده بود. همراهش، گوشه ی رمان خوانِ دلم.

گوشه ی رمان خوانِ دلم، دیگر آرزویی نداشت، شور و شوقی، ذوقی، هرچه داشت شد بهای مبارزه آلنی-مارال همراه ملاقلیچ بلغای و آمان جان آبایی و حضرت ولی جان آخوند و البته آی تکین بانو، زیباترین بانوی مؤمنه ی صحرا... شاه گفته بود زنان ترکمن که زیبا نیستند؟! چه غلط ها... چشم زیبابین باید ورنه چشمان تو به همان هرزه های درباری بیافتد ما آسوده خیال تریم. آتابایِ خائن نگفت، گوشه ی رمان خوانِ دلم به جایش گفت و اینطور شد که زیبایی زنان صحرا و لطفشان به حیا و صورت پوشیده به روسری شان، گوشه ی رمان خوانِ دلم را برای همیشه راهی صحرا کرد و همراه آلنی- مارال برد بالای...

اینکه کسی، گوشه ای، دلی بعد از سال ها خواندن و با قهرمان ها، عشق ها، شکست ها، حتی جنگیدن و جنون ها و به سلامت گذشتن ها آرام بگیرد به مبارزه، به آلنی-مارالِ بی قرار، خنده دار است نه؟ اما دیگر شد و کاری هم از دستم برنیامد. گوشه ی رمان خوان دلم بارش بست برای همیشه رفت سمت صحرا. گفتم لابد جو گرفته اش! خودش تنها بماند برمی گردد؛ اما زهی خیال باطل! راست می گفت، کجا پیدا کند بهتر از آلنی-مارالِ ملحد که انعکاس نورِ خدا باشند، کجا پیدا کند عشقی آرام چون پالاز به کعبه و کعبه به او که در عوض بی آبرویی، آبرو ببخشد و نام نیک بگذارد و افسانه اش را مادران لالایی خواب کودکانشان کنند، کجا پیدا کند ملّایی چون ملّای سنّی مذهب اینچه برون که آلنی ملحد را به "علی" رساند، کجا پیدا کند آق اویلر تنهای تنها را که در اوج شکوه و عزت به خاطر بچه های مریض اینچه برون از همه گذشت و یک تنه جلوی ایل و قبیله ایستاد یا ملّان بانو که تا قبل از آمدن آلنی به گفته ی راوی زنی آرام و سرشار از ملاحت و لطف بود بعد از آمدن پسرش و مرگ آق اویلر شد شیرزنی تفنگ بدست و یارِ تنهایی پسر...

گوشه رمان خوان دلم هرچه را که دانه دانه در گوشه، گوشه ی رمان ها، وطنی و فرنگی خواسته و تک و توک هرکدام را به نقص یافته بود حالا به کمال در یک هفت جلدی گرد هم آمده دید، حالا شما بگویید حق نیست رفتنش و مرا با همه ی بقیه تنها گذاشتن؟ به خودش قسم که چرا! گله ای هم ندارم که این از عشق است و عشق شرط بقای دلم.

آلنی گفت: "چوپان کوچکی آمدم

                          چوپان کوچکی رفتم...

مارال! تمام شدن، مسأله ای نیست

چگونه تمام شدن مسأله ی ماست.

قبول کن که من، این نیمه ی کوچک تو، بد تمام نشدم."

همراهش گوشه ی رمان خوان دلم... قصه اش تمام شد، تمام شدنی...


پ ن: این ها که نوشتم برای "آتش بدون دود" کم است، بسیار بسیار کم است.
خواهشی دارم، بخوانیدش! هفت جلد است اما به همه ی رمان های دنیا می ارزد و یک تار گندیده ی قهرمانانش به همه ی قهرمانان، یک لحظه ی عشق هایش به همه ی عاشقانه های جهان، مبارزه اش به همه مبارزه ها، آرمانش به همه ی آرمان ها. می ارزد...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
عریضه نویس
لابد تو باید بیش از سنبل الطیب آرامم کنی...از گوشوار آویزدار، پیراهن های گلی و هرچه سرخاب سفیداب زیباترم و از آن آرزوهای دور و دراز دخترانه خوشبخت تر...باید پیش تر از مادر که جانش برایم میرود به فریادم برسی و از همه گرم تر، پرشورتر، دیوانه تر عاشقم کنی و بی دریغ تر از آفتاب و باران مهربان باشی...
از خودم که نمی گویم، این ها را آن ملای شیرازی داشت میگفت، همین دیروز، توی کتابخانه که خالق هرچه به مخلوق میدهد باید کامل ترش را خود داشته باشد! راستی تو حتی از این ملای شیرازی و همه ی ملاهای شهر هم باید راست گوتر باشی که  میگفتی الیس الله بکاف عبده...
پس یا من ارجوه لکلِ خیرِ من...! حضرات عالی جنابان دارند از راه می رسند یکی یکی، دستم به دامنت، زودباش! آرام تر... زیباتر... پاک تر... عاشق تر...


پ ن: شعبان که می شود انگار هر روزش قند توی دلم آب می شود و حلوا در دهانم تر... چرایش را نمی دانم، یعنی می دانم ولی نمی فهمم و فقط دهانم را مزمزه می کنم و خنده ی گل و گشادِ بی دلیلم را جمع و جور که رویم عیب نگذارند و نگویند که دختره خل است.
اعیادتان مبارک
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۰۰
عریضه نویس
می دانستم، همان موقع هم می دانستم که اداست، فقط و فقط خودنمایی ست و نقطه ضعف همیشگی تان در دیده شدن و تحسین شدن و خود را جتنل من و جنتل وومن نشان دادن است و عین گوسفند دنبال کمپین های حقوق بشری افتادن که بله ما هم بلدیم و جهانی می اندیشیم و الان خیلی شیک تشریف داریم که می گوییم stop war و سلفی میگیریم! 
 وگرنه غزه و یمن چه فرقی باهم دارند؟ هان؟! چه شده؟ اینجا از حقوق یمن گفتن و تجمع رفتن کلاس ندارد؟! چرا چون رسانه ها همراه نیستند؟ چون جو نمی دهند و به تبعش جو شماها را نگرفته؟ چون موبورها و چشم آبی ها در ینگه دنیا تجمع نکرده اند؟
حالم در ادا اطوارتان، منطق خودمتناقضتان، خودنمایی هایتان، خودباختگی تان، تا خرخره در لجن تقلید فرورفته و ادای آزاداندیشی درآوردنتان بهم می خورد! کاش دیگر هیچ وقت نبینمت، صدایت را نشنوم، خاطراتت، همه ی وجودت از ذهنم پاک شود کاش...
.
.
حالا خیلی بهت بر نخورد که در حال حاضر حالم از خودم و ناتوانی و دست و پابسته بودن خودم هم بهم می خورد... البته اصراری هم ندارم ها! ناراحت هم شدی، شدی! بیشتر از این ها از تو متنفرم...

 پ ن1: مخاطب خاص دارد.
پ ن2: شک نکنید اگر خدا بگوید بین اسرائیل و آمریکا و سعودی ها، نابودی یکی شان را انتخاب کن، در اقدامی کاملاً احساسی آل سعود را انتخاب می کنم که رذالت از سر ترس و حقارت و ذلت، نفرت انگیزتر از رذالت از سر قلدرمآبی و خوی سگی ست.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۴۴
عریضه نویس
نمایشگاه کتاب رفتن آداب دارد. واجبات و مستحبات و محرماتی دارد که نمی شود پشت گوش انداخت چون یک هو به خودت می آیی و می بینی از آن همه فرهنگی جات فقط بی فرهنگی هایش به تو رسید! باید بلد باشی شلوغی مترو، نارسایی سیستم بانکی و شلوغ بودن خط ها و باد کردن بن هایت، ناشرنماها و گرما و سیستم تهویه ی بی خود شبستان را چطور دور بزنی، باید حواست باشد که این روز تلخ نشود که فقط خستگی اش برایت نماند. اینجانب، تا حدی یک نمایشگاه کتاب روی حرفه ایی به حساب می آید و تجربه هایی بس گران سنگ در چنته دارد، بس که در روزهای اردیبهشت در آن حوالی پرسه زده و پیشنهاد هیچ کس را برای همراهی در نمایشگاه از دست نداده و به سفارش کتاب دیگران را برایشان خریده، و به جایشان خوش گذرانده! آری این چنین است...
واجبات و محرمات: فکر ماشین شخصی را از همین حالا از سر بدر کنید چون به یقیین جا برای پارک نیست و گرفتار ترافیک خیابان بهشتی و اتوبان، شدن خودش کافیست تا از بینی مبارک همه چیز را دربیاورد. اگر در نزدیکی مصلی زندگی می کنید که بهتر است از وسایل نقلیه ی روی زمین استفاده کنید و تا جایی که می توانید در این روزها از مترو بپرهیزید اما اگر فاصله تان با محل برگزاری نمایشگاه زیاد است باید کنسرو شدن در مترو را هم به جان بخرید. می توانید هم ایستگاه شهید بهشتی پیاده شوید و هم مصلی. اگر می خواهید به شبستان و سالن ناشران عمومی بروید که می توانید در هردو ایستگاه پیاده شوید خیلی مسافت فرقی نمی کند با این تفاوت که اگر از ایستگاه بهشتی پیاده بشوید و آدم خوش شانسی باشید می توانید از ون های مرحمتی استفاده کنید. اما اگر قصد رفتن به سالن ناشران آموزش و کودک و نوجوان را دارید بهتر است مصلی پیاده شوید چون نزدیک تر است و برای آمدن به شبستان می توانید از پشت بام هیجان انگیز شبستان عبور کنید.
قبل از رفتن به نمایشگاه حتماً بررسی کنید که ناشرانی که از آن ها قصد خرید دارید، در نمایشگاه حاضرند یا نه برای نگارنده بارها پیش آمده که قریب به دو ساعت دنبال ناشری گشته، بعد متوجه شده ناشر محترم اصلاً شرکت نکرده. اگر قصد خرید کتاب های خاصی را دارید حتماً قبلش ناشر آن را پیدا کنید و یک راست بروید همان انتشاراتی وگرنه کلی از وقتتان برای پیدا کردن یک کتاب هدر می رود. حتی اگر کتاب خاصی را در نظر ندارید باز هم به ناشران منتخب سر بزنید چون بیشتر غرفه ها را کتاب های تکراری و کم ارزشی پر کرده اند. روی اطلاعات نمایشگاه هم حساب نکنید، چون یا سیستم شان قطع است یا آدرس اشتباهی می دهند، امتحان کرده ام که می گویم!
خدارا...خدارا... بچه ها! بیاریدشان به نمایشگاه، گناه دارند بس که سرگرم بازی های کامپیوتری و دی وی دی و کارتون های عجیب غریبند! بگذارید یک روز را کنار شما راه بروند، با دیدن کتاب ذوق کنند، کتاب بخرند. ناشران به تازگی کتاب های خوبی دارند برای بچه ها، از دستشان ندهید.
اگر از بن های اهدایی دانشجویی استفاده می کنید که هیچ! اما اگر می خواهید از جیب بپردازید حتما با پول نقد بروید نه کارت، چون معمولاً در ساعات شلوغی خط ها شلوغ است یا کلاً سیستم قطع می شود و از خرید کردن می مانید و مصیبتی عظمی ست در صف ATM ماندن. اگر هم بن دارید که کاریش نمی شود کرد و باید به مدد انفاس قدسی از بن ها استفاده کنید. در هر خرید 5 تا صلوات بفرستید، جواب می دهد.
مستحبات و مکروهات: اگر مثل من از آن دسته آدم هایی هستید که هوش و حواستان سر جایش نیست و با سرگرم شدن به کتاب ها حواستان از همراهانتان پرت می شود و اگر می خواهید تمام مدت را به گم کردن و پیدا کردن نگذرانید، پیشنهادم این است که یک روز را خودتان تنهایی بیایید، یک دل سیر کتاب ببینید، کتاب بخرید؛ و یک روز دیگر هم با همراه بیایید که کتاب خریدن دسته جمعی هم حالِ خودش را دارد.
عشاق عزیز! جان هرکی دوست دارید این یک جا را بیخیال قرار گذاشتن و دور دور کردن بشوید. به حمدلله سطح شهر پر از کافی شاپ و پارک و رستوران است. باور کنید به شلوغی و گرما و هوای مزخرفش نمی ارزد و فقط کیفتان ناکوک می شود، از ما گفتن بود!
صبح ها از اولین ساعت باز شدن نمایشگاه تا حدود 1/5 الی 2 ساعت بعد خلوت ترین ساعات نمایشگاه است بهتر است خریدهای واجب را همان موقع بکنید، بعد به سراغ خریدهای دلی بروید، آدم اینطوری خیالش راحت تر است. ساعت نهار و نماز هم تا حدی خلوت است بین ساعت 1/5 الی 3.
از اصل سبک سفر کردن استفاده کنید! اگر می توانید با خودتان کیف نبرید. یک مانتو یا شلوار پر جیب بپوشید، کارت ها و پول ها را در جیبتان خوب جاسازی کنید و حتی اگر همراه ندارید موبایل هم نبرید، خودتان راحت ترید. ساده ترین و راحت ترین و البته خنک ترین لباس های تان را بپوشید و هیچ وسیله ی دست و پاگیر با خودتان نبرید حتی بطری آب! واقعاً نمی دانم بانوانی که کفش پاشنه ده سانتی می پوشند و با زلف های خم اندر خم به نمایشگاه تشریف می آورند با خودشان چه فکری می کنند؟! به حجاب اسلامی معتقد نیستید قبول! به قوانین رسمی کشور احترام نمی گذارید، این یکی هم باشد! اما فکر نمی کنید، هر پوششی مکان خاص خودش را دارد؟! ندارد؟
اگر منزلتان نزدیک است که نیاز به ناهار و شام ندارید اگر نه برای ساندویچ خریدن بیایید بیرون از نمایشگاه. هم خیابان مطهری و هم بهشتی رستوران های خوبی دارد. اما بستنی را از دست ندهید که نصف لذت نمایشگاه به بستنی خوردن همراه با گرفتگی عضلات پا و شانه است، همه جور بستنی هم وجود دارد . اگر مثل ما از آن آدماهایی هستند که تا قران آخر را کتاب می خرید، بستنی فالوده ایی هم پیدا می شود! وقتی خرید و غرفه گردی ها تمام شد،  روی چمن ها بنشینید، کفش هایتان را در بیاورید و پاهایتان را دراز کنید. هی بستنی بخورید و برای همدیگر بلند بلند کتاب بخوانید.
روزهای بهاریتان خوش!

پ ن: این ها را پارسال نوشته بودم، در وبلاگ تازه درگذشته مان. دوستم لطف کرد برایم فرستاد. دوباره گذاشتمش که شاید به دردبخور باشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۵
عریضه نویس

همین اولش بگویم که بنده همچین سالک الی الله و اهل تحفُّظ و این طور مسائل نیستم و همان که نماز و روزه ام قضا نشود باید کلاهم را هم بالا بیاندازم و هرچه هم که میکنیم از ترس آتش جهنم است. گفتم که یک وقت فکر نکنید خودم به این حرف ها که می زنم عاملم. نخیر! البته که سعی مان را می کنیم اما متأسفانه چیز به دردبخوری از آب درنیامدیم به طوریکه بسیاری از دوستانمان حتی ما را غرب زده و از دست رفته می دانند، لکن برحسب عادت تجربه آموزی گفتیم چیزهایی که تجربه کردیم را اینجا بیاوریم شاید به کار کسی آمد.

دوستم در وبلاگش یک مطلبی نوشته بود من باب اینکه ما بالاخره مصلح اجتماعی بشویم یا خودمان را اصلاح کنیم؟ خب بله که این دو با هم منافاتی ندارند اما یک جاهایی باید یکی را انتخاب کرد گویا. اگر قرار به مصلح اجتماعی یا فرهنگی شدن باشد باید با آدم ها متفاوت از نظر اعتقادی، اخلاقی، منش و سبک زندگی رفت و آمد و نشست و برخاست کنیم و کتاب ها و رمان ها و وبلاگ هایی که طرفدار اسلام ناب محمدی (ص) نیستند و حتی برضدش تبلیغ می کنند را بخوانیم و یا حتی فیلم های این هالیوود شیطان صفت را ببینیم. خب در اینجا سولک درونی با این ورودی ها رسماً یعنی کشک! (قطعاً با ارائه ی این نظر این گزاره را پیش فرض گرفته ام که سلوک درونی بی سلوک اجتماعی مفت نمی ارزد و همینطور سلوک اجتماعی بی سلوک فردی، حالا اگر موافق این دو پیش فرض نیستید می توانید خواندن متن را ادامه ندهید، حتی شما دوست عزیز!)

بله! عرض می کردم، گاهی واقعاً آدم برسر دوراهی می ماند که چه کند! بنده این مواردی را که خدمتتان ذکر می کنم را از بزرگترها یاد گرفته ام و تجربیاتشان را در این مسأله پرسیده ام یا به رفتارها و حرف زدن ها و نشست و برخاستشان نگاه کرده و سعی کرده ام در این موضوع چیز یاد بگیرم.

 معاش چنان کن که گر بلغزد پای، فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد!

اولین چیزی که قطعاً همه بهتر از من می دانید، سپردن خودتان، دلتان، فکر و خیالتان به خود اوست که هدایت و ضلالمان به دست خودش است چه اینکه در غیر این صورت قرآن خواندنمان هم جز خسران نباشد.

در این مسیر فهمیدم مهم ترین و اصلی ترین و اولین چیزی که آدم هایی با ورودی های متنوع اعم از رفت آمد با آدم ها، کتاب ها و فیلم های مختلف و جورواجور از هر طیف و سلیقه و تفکری که باید و حتماً رعایت کنند، این است که زیاد استغار کنند، ذکر بگویند، زیاد هیأت بروند و بر مصائب اهل بیت گریه کند، پای منبر بنشیند و تذکر بشنود...

استادی داریم که بعضی از خواننده های اینجا می شناسندش که استاد آن ها هم هست. خلاصه بگویم، در تاریخ سینما فیلمی نیست که ندیده و در تاریخ ادبیات کتابی نیست که نخوانده باشد، پر و پیمان ترین آرشیو فیلم و کتاب را دارد و با آدم هایی که ما حتی می ترسیم از دور نگاهشان کنیم، خاطره ها دارد! الان هم سر و مُر و گنده دارد در جهت اعتلای اسلام ناب محمدی می جنگد! و خلاصه تر بگویم که این استاد ما یک هیأتی استخوان دارست، طوریکه در شوخی هایش هم تیکه های هیأتی می آید (من از شوخی هایش فهمیدم که چقدر اهل هیأت و امام حسین (ع)و منبر است) خلاصه ایشان در سلوک اجتماعی و فردی برای من یکی که یک نمونه اعلا محسوب می شوند.

در سفارشی از امام صادق (ع) است در بحارالانوار که در آخرالزمان دعای غریق را برای حفظ ایمان زیاد بخوانید و دعا این است:

بسم ا...الرحمن الرحیم  یا اللهُ یا رحمنُ یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک

سوارِ بر ماجرا باش!

این را از جلال یاد گرفته ام، همیشه تاجایی که می توانی بر سیستم باش نه در سیستم! نترسید! توضیح می دهم!

این بر سیستم بودن به معنای شوریدن و خراب کردن و زیربار هیچ حرفی ولو درست و حق، نرفتن نیست! بر سیستم بودن یعنی یک خط مرز محکم دور آن چه حق می پنداری کشیدن و تا جایی که می توانی مستقل از جامعه و آدم ها و فیلم و کتاب ها و تفکرات فکر کردن و عمل کردن. بر سیستم بودن یعنی شل و وارفته نبودن، یعنی هرکس هرچه گفت سرتکان ندادن، یعنی هرچیزی را  در هر لحظه ای تحلیل کردن، سنجیدن، انتخاب کردن! و از همه مهم تر، با خود و دیگران رودربایستی نداشتن!

جلال را ببینید، پدرش آخوند است اما آن اوایل می رود، توده ای می شود و در یک سری از داستان های ابتداییش هم این ضدیت با دین کاملاً مشخص است، دوباره در حزب توده دوام نمی آورد و همان نقدهای تیز و شلاق وارش کار دستش می دهد، خودش روشنفکر محسوب می شود، اما علیه روشنفکرها چیز می نویسد، اسرائیل می رود به اسرائیل فحش می دهد، مکه می رود به عرب ها فحش می دهد، هیچ جا وارفته و شفته نیست، شکل قالب را به خود نمی گیرد، سعی می کند استقلالش را از محیط، از دست ندهد، هیچ هم اهل من بمیرم تو بمیری نیست، حرفش رک و پوست کنده، تقریباً می کوبد توی دهن طرف مقابل. :)

تحلیل کن، تحلیل کن، تحلیل کن!

باید از فضاهای فرهنگی اجتماعی سیاسی تحلیل کلی داشته باشیم. تاریخ بخوانیم و تحلیل داشته باشیم، آمریکا را بشناسیم و تحلیل داشته باشیم، جریان های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی خودمان را بشناسیم و تحلیل داشته باشیم و بعد وقتی به یک  تحلیل کلی از محیط اطراف رسیدیم، این تحلیل ها سلیقه مان را هم تحت تأثیر قرار می دهد و بر همین اساس فیلم، رمان و هر محصول فرهنگی را ارزیابی می کنیم، وقتی هر کتاب و فیلم و آدمی را یک جزء از پازلِ فضای کلی که می شناسیم دیدیم، آن وقت است که حتی اگر عاشق یک جزء از این پازل شدیم و تحسینش کردیم، نسبت سنجی او با کل اجازه نمی دهد که دامن از کف بدهیم.

 در جبهه ی غرب خبری نیست خوب است اما نه برای جنگِ حق علیه باطل ما! همینگوی معرکه است اما هرچه هست برای خودش و دنیایی که برای آن می جنگد متناسب است و کجا می توان از ایده های او برای آرمان ها خودمان استفاده کنیم. 1984 اورول جذاب است اما بر هیچ کس پوشیده نیست که ایشان بفرموده، این کتاب را نوشته علیه شوروی! کتاب ها، رمان ها، آدم های یک سیستم را در درون همان سیستم ببینیم و حواسمان به جامعه شناسی آن سیستم باشد و تحلیلش را پس ذهنمان خوب نگه داریم و به اگر آدمی، فیلمی، کتابی جذبمان کرد، تحلیلش کنیم که چرا من از او خوشم آمد؟ چرا جذاب بود؟ چرا حس خوبی داشتم؟

خودمان را تحلیل کنیم، در ادبیات دینی مثلاً می شود همان مراقبه و محاسبه، منتهی اینجا منظور من بیشتر از مراقبه و محاسبه در مورد تفکرات است. به علایق و سلیقه ها حساس باشیم و آن ها با اصولی که داریم تنظیم کنیم و رد تغییرها را بگیر ببینیم به کجا می رسیم!

می گویند قدیم ها، نمی دانم شاید الان هم مرسوم باشد، آدم های اهل مراقبه و تقوا، هر از چندگاهی می رفتند پیش یک عالم دینی اصیل و کاردرست، تفکرات و عقایدشان را برای او می گفتند که ببینند مثلاً درجه ی چندم یقیین اند. خوش به حالشان...

الان نریزید سرم که آزاد اندیشی چه شد، این بود آرمان های ما و این ها! شورش را درنیاورید، هرچیزی حدی دارد. بچه های خوبی باشید..! آفرین!

و قطعاً هم که تحلیل بر اساس ایدئولوژی شخص است دیگر...

خوب ها را پیدا کن!

آدم های خوب، کتاب های خوب، فیلم های خوب هرچند کم داریم، اما داریم. نمی خواهم شاخص بدهم، هرکس با تفکر و منشی که دارد می تواند خوب را از بد تشخیص بدهد. می شود کلی گفت، همان ها که بوی خدا می دهند، نور دارند، صفا دارند، اهل دل اند، همان ها را پیدا کن و روزهایی را با آن ها بگذران. اگر به کتاب خواندن عادت داری و وقت دلتنگی کتاب می خوانی، چند کتاب تمیز و بی غل و غش بگذار دم دستت هراز چندگاهی با دلت این کتاب ها را بخوان. در ادبیات خودمان کم نیست، حکیم زیاد داشته ایم که چیز نوشته اند و گذاشته اند برای ما که به واسطه شان خوب را از بد تشخیص بدهیم، به همان ها خو کن، آن وقت دیگر هر چرند به چشمت نمی آید و آب از لب و لوچه ات راه نمی اندازد. 


.

.

گفتم این ها را به تجربه ی دیگران یافتم و سعی کردم تا جایی که می توانم پیاده اش کنم، خوب و بد را مشخص نکردم و در واژه ها را در عام ترین شکل ممکن به کار بردم.

دلم می خواهد دوباره آن پست ساده باشیم را زیر همین یادداشت بیاورم. آدم های مختلف دیدن، کتاب خواندن و فیلم دیدن هیچ کدام به خودی خود مایه تفاخر و ارزش نیست و چه بسا که این همه ادعاها و پز دادن های ما با مدرک دانشگاهی و کتابخانه و آرشیو فیلم هایمان مصداق همان ارزش های جاهلی باشد که فرمود: أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ.

سنت گرا (در معنای فلسفی اش) نیستم از این آدمهایی هم که این عالم مدرن را شر می دانند و تکنولوژی را یک سره شیطانی، خوشم نمی آید اما مسأله اینجاست که ما موقعیت خوبی نداریم و جایی که هستیم بیشتر به بدبختی شباهت دارد، تا خوشی و آرامشی که ره آورد جامعه ی مدرن و امکانات هیجان انگیزش است. این امکانات دارد پدر ما را در می آورد، بی آنکه خودمان بدانیم. اما چاره چیست که اگر ما به این چیزها کار نداشته باشیم این چیزها به ما و خانواده و بچه ها و فک و فامیل ما کار دارند.

 این ها به عقل من رسید اگر شما هم چیزی بلدید بیایید بگوید ما هم یاد بگیریم. خدا عاقبت مان را ختم به خیر کند ان شاالله...


پ ن: یک مجموعه ی ویژه از آهنگ های پیشکشی به آستان مولا (ع)
عید مبارک باشد و به خوشی بگذرد به حق شادی دل حضرت رسول (ص) در این روز...
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۱۰
عریضه نویس

آلنی اوجا! من یاد گرفته ام که بنویسم. دوبار است که درو تمام شده. نمی آیی؟ من یاد گرفته ام که بنویسم. بچه ها بازهم می میرند. نمی آیی؟ آرخا، همان یک پسر ساتمیش هم مرد. یورگون دختر گالان هم مرد. حال سولدی دختر بزرگ بیلک هم خوب نیست. نمی آیی؟ من و آرپاچی، هردو یادگرفته ییم که بنویسیم؛ اما آت میش، نوشتن را دوست ندارد. می گویند او هفت تا تفنگ گرفته. چشم های خان اوغلان دیگر نمی بیند؛ اما بازهم درد می کند. عرازُدردی روی زمین می نشیند و راه می رود. نمی آیی؟ آق اویلر، خیلی خیلی تنهاست. همیشه بالای تپه می نشیند و جاده ها را نگاه می کند، او صدای چرخ های گاری تو را می شنود... می بینی؟ من یاد گرفته ام بنویسم.

         

                                                                                                                               «مارال»




توضیح: آلنی رفته شهر طبیب بشود، دوا بیاورد که بچه ها دیگر نمیرند و به مارال هم گفته وقتی برمی گردم باید خواندن و نوشتن یاد گرفته باشی...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۱
عریضه نویس

ضمن خیرمقدم، لطفاً ابتدا ویدئو را تماشا کنید.

اینجا (رابطه ی منحصربه فرد)

چه مدت باید بگذرد تا عقل رس شویم؟ تا کجا باید برویم، آزمون و خطا کنیم، شکست بخوریم تا چگونه تبلیغ کردن، کار فرهنگی کردن، رسانه شدن را یاد بگیریم؟ کی می شود برای کارفرهنگی کردن از راهش وارد شویم که نه خودمان را مضحکه کنیم، نه اعصاب ملت را خط خطی؟!

اولش خیال کردم یک آزمایش علمی باید باشد، از همین آزمایش های روان شناسانه که بعد به دلیل لطافت رفتارهای بچه ها و شیرینی مواجهه ی آن ها  با مسائل در فضای مجازی پخش می شود که مثلاً از فلان سن شروع می کنند به شناخت اطراف و خودآگاهی از چه سنی اتفاق می افتد و این حرف ها!

اما نحوه ی تدوین و اصلاً انتخاب پراکنده ی بچه ها و رفتار مادران و به خصوص جمله ی آخرش گرومپی خورد پس کله ام! آه...! ای غربی های همه چیز فهم! ای خدایان رسانه! ای شماها که می فهمید برای تشویق کردن مخاطب حتماً لازم نیست عین حرف را به صورت نرشین روی کلیپ بروید یا یک نفر بیاید توی دوربین زل بزند و تکرار کند، کافی ست یک قدم عقب تر رفت، فضا را کمی بازتر دید و بی جهت گیری یک رفتار فطری را نشان داد!

 آخر چه بگویم از این کلیپ و بارفرهنگی آن...؟! چه بگویم از این تبلیغات مستتر در پشت محبت و لطافت و عواطف انسانی! چه بگویم از کرامت بخشی و احترام و عزتی که در پس یک آزمایش ساده که بر نیاز فطری بنا شده، حواله ی زنان می کنند!

حالا هی الکی نقاشی بکشیم که "با یک گل بهار نمی شود" که مثلاً مردم بدوند، بروند سریع بچه دار شوند، آن وقت هیچ کدام از دست اندرکاران به ذهنشان خطور نمی کند که چرا این بچه ها مادر ندارند! می رویم کلیپ درست میکنیم و از بچه ها فیلم میگیریم و وادارشان می کنیم به گفتن اینکه چرا ما خواهر و برادر نداریم و خاله و دایی و عمو چه صیغه ایست، بعد یک لحظه فکر نمیکنیم که ضایع است به این وضوح در زندگی ملت دخالت کردن و از احساسات بچه ها استفاده کنیم برای زورچپان کردن پیام!

حالا به فرض هم ملت، نجیبانه ندید بگیرند و چیزی نگویند اما آخر برادر من! خواهر من! زن و شوهری که علی الدوام سر و کله ی هم می کوبند و کانون گرم خانواده شان محور تشنجات منطقه ایست، یا زنی که مجبور است سر شش ماه کودک شیرخوارش را به مهد بسپارد و غیر از گریه های شبانه ی کودک و بی خوابی و طبیعتاً خواب آلودگی سرصبح و در محل کار، هیچ از لذت مادری نفهمیده، نگران فرهنگ واژگان نوه و نتیجه اش می شود که مثلاً خاله و عمه ندارد؟!

می دانید، مشکل نداشتن یک نگاه جامع است و اینکه ما موضوعات را درکنار هم و در ارتباط هم نمی بینیم، به خیالمان می شود هرچیز را به صورت موضعی و زورچپان حلش کرد، خوب بود کسانی که همِّ این کار را دارند لااقل کمی ادبیات رسانه ای به خصوص مطبوعات و دو کانال تلویزیون را بررسی می کردند و می دیدند که فرهنگ خانواده به دو دوره ی قبل سیاست های کنترل جمعیت و بعد از آن تبدیل شد.

تا فرهنگ جاری در خانواده ها همین باشد، تا زمانی که فرزند را به عنوان یک مصرف کننده در خانواده نه تولید کننده (دقیقاً با همین ادبیات مقاله ها نوشته شده! روزنامه های کیهان و اطلاعات سال 69، 70 را ببینید) ببینیم، تا زمانی که در جامعه، زنان موضوع تمسخر و شوخی و تحقیر در فضای مجازی و حتی تلویزیون باشند و احترام و کرامت شان را حتی خودشان باور نکنند و به تبع آن بزرگی و عزتی برای به دنیا آوردن یک موجود و تربیت او را در خود نبینند، تا زمانی که مردان مسئولیت هایشان را در قبال فرزند و همسر به رسمیت نشناسند و دولت در قبال خانواده ها، هر چه کنیم میخ بر سندان کوفتن است... این خط این نشان!


 پ ن: من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

مینوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد


فروغ فرخزاد


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۰
عریضه نویس


پیش تر غُرش را زده بودم، حالا آمده ام مفصل تر بگویم که دیگر آدم های دچارِ دوروبرم، در شمار نیایند! هرچند بگذارید اعتراف کنم که خودم هم استعداد بسیاری در دچار شدن دارم و صد البته زمینه اش را...

آدم ها به طور کلی دو دسته اند: آن ها که زندگی می کنند، و دسته دوم از قبیله ای هستند که از کنار زندگی به صورت یک وری، رد می شوند و آن چنان خودشان را جمع می کنند که حتی پر شالشان با زندگی جمع نمی شود. حالا این دسته دوم چه و که هستند و چه شد که اینطور شد را توضیح می دهم و دسته اول خود به خود ظاهر می شوند.

خدا من را نبخشد اگر بخواهم علیه کتاب و کتاب خوانی حرف بزنم و پست بنویسم که فواید ایشان بر همگان واضح و مبرهن است و بنده خودم بارها چه در وبلاگ مرحوم و چه اینجا بر گسترشش کوشیده ام، اما به نظرم آن چه پوشیده مانده چرایی خواندن و چه موقع خواندن و چه کردن قبل و بعد از خواندن است.

این خطرناک است که کتاب خواندن، شعر، رمان، داستان خواندن یا اصلاً در جماعت همکلاسی و هم رشته ای خودم، فلسفه خواندن، مکاتب را دانستن که مثلاً فلان کس در باب زندگی چه گفت و مرگ را چطور دید، بشود قبله ی  آمال و همه ی زندگی مان، بشود نقطه ی اوج و زندگی را بخواهیم از کتاب ها بیاموزیم. هرکسی را با کتاب هایی که خوانده بشناسیم و میزان احترام و ارزش گذاریمان را بر اساس تعداد کتاب هایی که از داستایوفسکی ( همان اول کار از عزیزم داستایوفسکی مثال آوردم که ببینید چقدر جدی هستم) خوانده و تولستوی را چقدر دوست دارد و نمایشنامه های چخوف را چطور دیده، تنظیم کنیم!

 همینگوی خواندن خیلی خوب است، رومن گاری، ویرجینیا وولف، خواهران برونته، هرمان هسه! من چاکر همه ی شان هستم اما چرا ما باید به عوضِ مواجهه ی بی واسطه با زندگی، مرگ، تولد، ارتباطات انسانی همه چیز را از پشت این کتاب ها و با عینک نویسندگان آن ها ببینیم؟

مسأله مواجه ی بی واسطه داشتن است! ما آدم های این نسلِ غالباً شهرنشین با تفاخر فرهیختگی کم کم به عوض زندگی کردن، از ترس، تنبلی، بی حوصله گی، در شأن خود ندیدن، پشت کتاب های قایم شدیم و داریم نسلی می شویم، نشسته با جملات قشنگ و خیالات تودرتو و یک عینک های کائوچویی که اصلاً هرکسی که شبیه خودش کتاب نخواند، خیابان انقلاب را وجب به وجب نشناسد و از آدم های گنده، جملات قلنبه نقل نکند را داخل آدم حساب نمی کنیم که اصلاً بخواهیم با او معاشرت کنیم!

آن وقت دریغ از یک روز زندگی بلد بودن! یک مشت آدم ناتوان با ادعایی تا به آسمان! نه بلدیم بحران هایمان را حل کنیم، نه می توانیم با کسی، حتی از قماش خودمان یک رابطه ی درست داشته باشیم، نه هم را تحمل می کنیم... حقیقتاً ما آدم های انتزاعی پر مدعا فقط زنده ایم و در یک فضای نباتی طور از اسم، کلمه، جملات، حرف و فکر داریم تغذیه می کنیم اما به اندازه ی یک کودک هم با زندگی مواجه نمی شویم...در واقع ما با هیچ چیز مواجه نمی شویم و در معنایی عام گفتم زندگی!

جنگ می شود، خبرها را از تلویزیون، اینترنت می گیریم همانجا زنده باد و مرده باد می گوییم، چندتا لایک و پلاس حواله می کنیم و تمام! اوضاع داخل مملکت را هم همینطور رصد می کنیم و بزرگترین کاری هم که از دستان پرتوانمان بر می آید همین است. می خواهیم با فلان کس حرف بزنیم، دوست بشویم، ازدواج کنیم، انگار مثلاً نیچه، کیرکگورد، سارتریم، یا از این ور می شویم ملکیان، خودمان نه تجربه ای داریم، نه زندگی پدر و مادرمان را دیده ایم (منظورم درک کردن است) نه با آدم های غیر از خودمان ارتباطی گرفته ایم که چهارتا آدم دیده باشیم! کارمان چیست؟ از کجا پول درمی آوریم؟ می نویسیم، کتاب می خوانیم و باز می نویسیم و حرف می زنیم و خدا روزی رسان است...

یک چیزی مدتی پیش پخش شده بود، با دختری دوست شو (حالا ما می گوییم ازدواج کن) که کتاب می خواند... حرف مفت است! باور کنیم که حرف مفت است، دخترها و پسرهایی که عوض زندگی کردن و مواجه با مسائل و مشکلات فقط کتاب خوانده اند به درد هیچ نمی خورند، چه برسد به ازدواج و با او زندگی کردن! به پسرم، دخترم یا هرکس دیگر که نظرم را بخواهد می گویم برو با کسی ازدواج کن که زندگی کردن بلد است، می تواند مدارا کند، بلد است حال بد خود و دیگران را چطور خوش کند، وقتی به بحران می رسد سعی می کند، حلش کند نه اینکه به کتاب و جملات گنده پناه ببرد، بلد است وقتی شکست می خورد چطور بلند شود، وقتی دلش را می شکنند، لبخند بزند، وقتی با او می جنگند، چطور مقابله کند، وقتی عاشق می شود، شجاع باشد و عاشقی کند... با آدمی ازدواج کن که اهل مواجه ی مستقیم است و یا بهتر است بگویم شجاعت مواجه ی مستقیم با زندگی و تبعاتش را دارد!

بله! خواهران، برادران اوضاع ما مردمی که ادعای فرهیختگی داریم، تراژیک است، در یک حباب شیشه ای زندگی می کنیم که شیشه اش از ورق های کتاب و صفحه های ال دسی دی است و ما بی آن که با چیزی مواجه داشته باشیم بی هیچ مزاحمی، هرچه آن ها نشانمان دهند به عنوان تجربه ثبت می کنیم و حرف می زنیم، حرف می زنیم، حرف می زنیم...

بچه های فلسفه خوانده! مغز در خمره ی دکارت که می دانید چیست؟! همان!


 پ ن: حالا درست است که آمدیم این حرف ها زدیم، اما دلیل نمی شود که نگویم، من اگر یک روز یک کاره ای در آموزش و پرورش، مدرسه ای جایی بشوم، کتاب های تاریخ و جغرافیا و اجتماعی و ادبیات را از زیر دست و بال بچه ها کنار می زنم و به جایش آتش بدون دود می دهم بخوانند...مادر بشوم هرشب از رویش به بچه هایم دیکته می گویم و درخانه نمایشش را اجرا می کنم و از روی آن درس می پرسم... آخر سال یعنی خرداد، می دهم با ورق های کتاب موشک درست کنند و قایق کاغذی! یک روز که بردمشان گردش، اجازه می دهم همه ی موشک ها را روی هوا و قایق ها را روی رودخانه جا بگذارند و اول مهر دوباره برایشان آتش بدون دود می خرم!
البته تازه جلد اول را تمام کرده ام، باشد که در مورد جلدهای بعدتر هم همین نظر را داشته باشم!
۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۲۶
عریضه نویس