هر سرانجام، سرآغازی ست
دیگر تمام شد... باید برای روزنامه آگهی تسلیت بفرستیم. حالا دیگر گوشه ی رمان خوانِ دلم آرام گرفته است، آرامیدنی... دیگر شلوغ نمی کند، حوصله ام را سر نمی برد، وقت گذر از کتاب فروشی ها دستم را نمی کشد به سمت شان، سر به هوایی نمی کند حوالی خیابان انقلاب، از کتاب دار حوزه هنری خواهش نمی کند که عوض دو کتاب، سه کتاب به او امانت بدهند، بین قفسه های کنج کتابخانه ی دانشگاه ولو نمی شود و با وسواس رمان ها را ورق نمی زند، حالا دیگر آرام، آرامِ آرام دارد کنار آلنی-مارال زندگی می کند، زندگی کردنی... خوب و قدیمی...
مارال گفته بود، مبارزه که تمام بشود بر میگردیم صحرا و دوباره زندگی می کنیم، خوب و قدیمی. شیر می دوشیم، گوسفند می چرانیم، با ساچلی و آرپاچی، پالاز و کعبه، یاماق و باغداگل شب نشینی می کنیم، برای بچه هایمان لالایی می خوانیم، زراعت می کنیم، گالانی می خندیم، بایاتی می خوانیم عاشقانه... شاه که برود زندگی می کنیم، خوب و قدیمی... و آلنی گریه کرده بود. همراهش، گوشه ی رمان خوانِ دلم.
گوشه ی رمان خوانِ دلم، دیگر آرزویی نداشت، شور و شوقی، ذوقی، هرچه داشت شد بهای مبارزه آلنی-مارال همراه ملاقلیچ بلغای و آمان جان آبایی و حضرت ولی جان آخوند و البته آی تکین بانو، زیباترین بانوی مؤمنه ی صحرا... شاه گفته بود زنان ترکمن که زیبا نیستند؟! چه غلط ها... چشم زیبابین باید ورنه چشمان تو به همان هرزه های درباری بیافتد ما آسوده خیال تریم. آتابایِ خائن نگفت، گوشه ی رمان خوانِ دلم به جایش گفت و اینطور شد که زیبایی زنان صحرا و لطفشان به حیا و صورت پوشیده به روسری شان، گوشه ی رمان خوانِ دلم را برای همیشه راهی صحرا کرد و همراه آلنی- مارال برد بالای...
اینکه کسی، گوشه ای، دلی بعد از سال ها خواندن و با قهرمان ها، عشق ها، شکست ها، حتی جنگیدن و جنون ها و به سلامت گذشتن ها آرام بگیرد به مبارزه، به آلنی-مارالِ بی قرار، خنده دار است نه؟ اما دیگر شد و کاری هم از دستم برنیامد. گوشه ی رمان خوان دلم بارش بست برای همیشه رفت سمت صحرا. گفتم لابد جو گرفته اش! خودش تنها بماند برمی گردد؛ اما زهی خیال باطل! راست می گفت، کجا پیدا کند بهتر از آلنی-مارالِ ملحد که انعکاس نورِ خدا باشند، کجا پیدا کند عشقی آرام چون پالاز به کعبه و کعبه به او که در عوض بی آبرویی، آبرو ببخشد و نام نیک بگذارد و افسانه اش را مادران لالایی خواب کودکانشان کنند، کجا پیدا کند ملّایی چون ملّای سنّی مذهب اینچه برون که آلنی ملحد را به "علی" رساند، کجا پیدا کند آق اویلر تنهای تنها را که در اوج شکوه و عزت به خاطر بچه های مریض اینچه برون از همه گذشت و یک تنه جلوی ایل و قبیله ایستاد یا ملّان بانو که تا قبل از آمدن آلنی به گفته ی راوی زنی آرام و سرشار از ملاحت و لطف بود بعد از آمدن پسرش و مرگ آق اویلر شد شیرزنی تفنگ بدست و یارِ تنهایی پسر...
گوشه رمان خوان دلم هرچه را که دانه دانه در گوشه، گوشه ی رمان ها، وطنی و فرنگی خواسته و تک و توک هرکدام را به نقص یافته بود حالا به کمال در یک هفت جلدی گرد هم آمده دید، حالا شما بگویید حق نیست رفتنش و مرا با همه ی بقیه تنها گذاشتن؟ به خودش قسم که چرا! گله ای هم ندارم که این از عشق است و عشق شرط بقای دلم.
آلنی گفت: "چوپان کوچکی آمدم
چوپان کوچکی رفتم...
مارال! تمام شدن، مسأله ای نیست
چگونه تمام شدن مسأله ی ماست.
قبول کن که من، این نیمه ی کوچک تو، بد تمام نشدم."
همراهش گوشه ی رمان خوان دلم... قصه اش تمام شد، تمام شدنی...
پ ن: این ها که نوشتم برای "آتش بدون دود" کم است، بسیار بسیار کم است.