کذلک النشور
حدس می زنم آخر دنیا باید همین طرف ها باشد، همین سمت، نزدیکی همین جایی که ایستاده ام! از همان روزهای اول که چشم باز کرده ام و تا حالا، راه آمده ام به اینجا برسم، رسیده ام، آخرهای اسفند 95!
به نظرم می آید آخر دنیا همین جاست که منم، این همه گشوده برای دنیا، این همه دور از او! حالا که دلم آرام است، ذهنم آرام است، قدم هایم آرام است...حالا که می دانم آنقدر جان سختم که رنج نمی کشدم، طاقت می آورم حتی اگر گاتاهای ارمنی ام هیچ وقت خوب از آب درنیایند و دوره ی دکتری مزخرف از این بشود که هست و همه ی شغل های جهان را تجربه کنم و دلم باهیچ کدامشان نباشد، حتی ترش اینکه من بدون تو هم دوام می آورم، حرف هایم را قورت می دهم کنار بغض هایم، تازه دارم سعی می کنم به جز تو با بقیه هم حوصله کنم و این خودش خیلی خوب است، و اصلا از مهم ترین نشانه هاست که آخرالازمان شده، دنیا دارد تمام می شود برای دختر دیوانه نویسی که فقط برای تو حوصله داشت شازده...! حتی دم غروبی از دهانم در رفت و کسی را به نام تو صدا زدم! شک ندارم که همه ی عالم برگشت سمت من، من به سمت تو... باید به دنیای بدون تو عادت کنم دیگر...هان؟! گفتم که، دنیا دارد به آخر می رسد!
از شادی بگویم... حالا دیگر شک ندارم که از شوق هم جان نمی دهم و مثل آن وقت ها فکر نمی کنم یک روز از خوشی "داشتن" بند بند وجودم از هم باز خواهد شد، چه خام خیالم دختری بودم در این دنیای تو درتوی هزارچهره... من بازهم زنده می مانم حتی اگر هزارسال در سفر باشم و وجب به وجب این جهان را زندگی کنم، حتی اگر خانه ی قدیمی سر خیابان را بخرم، حتی تر اگر همه ی پارچه های گل گلی دنیا را توی کمدم جا بدهم و همه ی پرده های توری و رومیزهای بته جقه دنیا مال من باشد، کِیف بافتن بزرگترین و رنگی ترین روتختی هم در همان حدود اولین سر انداختن های نوجوانی ست. حالا دیگر شک ندارم که از شادی نمی میرم اگر همان شال گردن رنگی رنگی را که وعده اش را به تو داده بودم یک روز دور گردنت ببینم، از خوشی جان نمی دهم اگر بیایی و بمانی...یعنی باران را بهانه کنی و بمانی و من هی بگویمت از اخبار هواشناسی و سایت های پیش بینی آب و هوا و ابرهای باران زایی که معجزه بودند در این سال های خشکسالی و نبودن های تو...
دیگر آینده نگرانم نمی کند و گذشته حسرت زده ام و حتی از آن رویاهای بی شمار، هیجان زده. از اینجا که منم دنیا به روال است، همان است که همیشه بوده، پر از واقعه، حادثه، معجزه... رویدادها می آیند، می مانند، بعضی ها هم می گذرند و من به معجزه امیدوارم! به آینده امیدوارم که همه چیز درست می شود، بهتر می شود، تمام می شود...!
حالا روی یک خط صاف راه می روم، بعضی وقت ها هم شاید بدوم اما جنون های ملتهب بعید است که گرفتارم کند، دیگر پریشان رفتاری هایم دارد تمام می شود، دنیایم به آخر می رسد! نمی شوم از آن دخترهای باوقاری که مادر آرزویش را داشت، خل بازی ها و شیطنت های نوجوانیم هنوز هست اما چیزی در درونم هی می گوید که دیگر انتظار تازگی از این دنیا نداشته باشم، انتظار یک غافلگیری، چیزی که هیچ وقت به آن حتی فکر نکرده ام! آخرالازمان اگر این جا نباشد پس کجاست؟!
روزها درس می خوانم، سرکار میروم، معاشرت می کنم، خیابان مطهری را پیاده متر می کنم، جمعه بازار هم می روم تازه! وشب ها به تو فکر می کنم، چیز می نویسم و شاید حتی از شوق فردا و معجزه ها و باران های پیش بینی نشده اش خوابم نبرد، اما می دانم که می گذرد که تغییر می کند که تمام می شود!
سکون نشانه ی آخر الازمان است، همان سکونی که از پس فهم تغییر و گذر و تن دادن به آن آمده، به جانم نشسته، با من بزرگ شده و حالا دارد دنیا را برای من تمام می کند.