به کلمه ها سلامی دوباره خواهم کرد
از آن دختر سرخوشی که می آمد در این صفحه ها چرخ میزد و شعر می خواند و گاهی لابه لایش رویاها را رج می زد و غصه ها را از دور و برش می تاراند، چقدر مانده خدا می داند اما حال ما خوب است. روزها می گذرند به کار، به سختی، جدیت، واقعیت! اما خوش است روزگار و شکر، چونان که قبل از این نیز واجب الذکر بود. راستی بگویم رویا هم می بافم گاهی هنوز، هرچند که رنگ واقعیت به خود بگیرد و به خاکستری میلش بکشد.
به حول و قوه ای که خودش بگذارد در جانم می نویسم دوباره که رنگ رویا بگیرد واقعیت خوش و ناخوشمان و رویاها واقعی بشوند به امیدش، غم هم اگر سراغ گرفت، چه باک سر شما به سلامت... می گذرد، چنان که گذشت...
هووم! میدانم که با نوشتن زندگی خوب تر است، روان می گذرد انگار! خدا بخواهد دوباره جان می دهیم به کلمات، رنگ می نشانیم به روزها، واقعی می شوند رویاها، روزگار بهتر می شود بی شک. غم و شادی را می نشانیم به آینه ی کلمات که قصه بسازد، ترانه سر کند، آواز بخواند، قصه ها بیایند و غصه ها را هی کنند و غم را اصیل و جانمان تازه شود به اصالت غم های عمیق و بغض های قدیمی! و این کلمه ها... این کلمه های عزیز! که چه دور بودند و این منِ دلتنگ...! روزها که بی شعر بگذرد، سرم که خالی از معنی بشود و جانم به روزمره آغشته، کلمه ها می گریزند و مثل ماهی سر می خورند از دست ماهیگیر ناشی و بیچاره من که بنده ام به کلمات و درگیر نسیانِ آورده ی غفلت.
این کلمه ها... کلمه های عزیز! خدایشان نگه دارد از بلا، از فراموشی، رفتن، نماندن، نبودن... بی تو سرودن...! خدای مان نگه دارد کلمه های جان را از بی تو بودن...