بهارنارنج
دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ق.ظ
خلاصه که به نظر می رسید بعد از پهن کردن این فقره البسه توپ پایان خانه تکانی زده شود همراه توپ تحویل سال! مثل هرسال...مادر است دیگر...دلش برنمیدارد خانه اش را کس دیگری تمیز کند، حتی من که همیشه دوست داشتم به اندازه ی او تمیز باشم. امسال هم خانه تکانی تمام شد و سهم من از تمیزی شد همان که دم دست مادر باشم و دستمال خیس کنم و چهارپایه نگه دارم و ریشه های فرش را تو بزنم و اهل فن میدانند که چه ننگ آور است این قبیل امورات برای دختری که همیشه دوست داشت مثل مادرش تمیز باشد...
بگذریم! گفتم که رفتم توی حیاط عزیزمان لباس پهن کنم که چشمم خورد به نارنج های روی درخت مانده! وه...چرا از خاطر برده بودمشان؟! هنوز به درخت بودند و خوب می دیدم که با چشم های نم گرفته التماسم می کردند که خلاصشان کنم، رسیده بودند طفلی ها... و آن درخت بیچاره...
سر صبحی باران زده بود و لباس های دیشب شسته شده، هنوز روی بند بودند و خیس...! تند تند روی هم انداختمشان که جا باز بشود برای لباس های تازه از ماشین درآمده که زود بروم سروقت نارنج های مانده بر درخت.
همیشه با پدر و مادر بحث داشتم روی درست بودن کندن نارنج ها از درخت، که حیاط مان مشاع است و سهم همسایه ها باید لحاظ شود اما از وسواس این حلال حرامی همیشه حکم این زوج بر این بود که بگذار بماند لذت زیبایی اش را ببریم... اما دلم نیامد هیچ وقت... گناه دارد درخت زیر این همه بار، گناه دارد نارنج های رسیده که از همان اول بهار بوی شکوفه هایشان مستمان می کند و آخر زمستان عطر خودشان. گفتم مادر بگذار خلاصشان کنم، گناه دارد این درخت و نارنج هایشان، شک ندارم که دعایمان میکنند به وقت تحویل سال...
مادر و پدر داشتند می رفتند بیرون، گفتند همان چندتای پایین را بکن که سهم خودمان باشد از بار امسال! و یواشی مادر زیر گوش پدر گفت که دستش به همان ها می رسد، که درخت بلند است دست های این دخترک خیال باف کوتاه! و رفتند... من ماندم و بندهای پر از رخت، درختی پرباری که میخواستم دعایم کند به وقت نو شدن سال.
همان موقع ها که شاخه های پایین را می کندم و مادر پدر آماده ی رفتن می شدند در حیاط باز بود و ایمان نوه ی همسایه ی بالاتر از کوچه رد می شد که مادرم صدایش کرد که ایمان جان بیا سهمتان را از نارنج بردار! پسرک خجالتی دو سه تا برداشت که دست هایشان تمام شدند، مادرم لباس پسر را کمی بالا آورد که پسر نارنج های تو دست و کمی بیشتر را توی آن بریزد و گفت بچه که بودیم باغ که می رفتیم، اینطور میوه جمع می کردیم! حیف بچه های الان باغ نمی بینند که میوه جمع کردن یاد بگیرند...
وقت غصه خوردن نداشتم همین که در را پشت سرشان بستم، دویدم سمت خانه و چهارپایه را توی خانه را به حیاط آوردم که شاخه های میانی را از بار نارنج خلاص کنم، شاخه ها تیغ داشتند و دست هایم پوستشان کنده می شد با هربار که به شوق نارنج ها بالاتر می رفت، چندتایی هم روی پیشانی ام خط انداختند که گفتم فدای سرت درخت جان، همه ی این زخم ها به عطر شکوفه های چند وقت دیگرت می ارزد! راستش علاوه بر شنیدن صدای خواهش درخت و نارنج ها و طلب دعا از آن ها، یک چیز دیگر هم مشتاق ترم می کرد برای چیدن نارنج ها و آن اینکه می ترسیدم درخت و خدای درخت قهرشان بگیرد و شکوفه نکنند به ماه اردیبهشت.
آنقدر نارنج کندم که دیگر قدم قد نمی داد به شاخه های بالاتر! نوشین را صدا کردم که صندلی ناهارخوری را بیاورد که من از توی حیاط بگیرمش بگذارم زیر پایم، گفت مادر بفهمد می کشدت! گفتم حالا حالاها از خرید برنمی گردند و شک نداشتم که مادر به محض ورود متوجه می شد اما گفتم حالا همان موقع فکرش را می کنم، فعلا نارنج های شاخه های بالاتر مهم اند و این دست های کوتاه من!
به هزار زحمت صندلی را کشاندم توی حیاط و از آن بالا رفتم که چندتایی نارنج بیشتر بردارم، سبد رختها که حالا جایشان را به نارنج ها داده بود داشت پر میشد که دیدم دیگر نمی توانم، یعنی دیگر با بلندترین صندلی توی خانه هم دستم به آن شاخه ی بالاتر نمی رسد، درخت صبورانه سرش را بالا گرفت که این ها را بگذار بماند روزی پرنده ها، همین ها که کندی خوب است، خدا خیرت بدهد... و پایین آمدم.
دوباره باران شروع شده بود و من به امید این سال خوب پایین آمدم، سالی که شروعش به پاکی لباس های نم دار باشد و امیدش به دعای درخت نارنج... چه خوب سالی بشود امسال که ایمان یاد گرفت چطور میوه از درخت بچیند و توی لباسش بریزد، و چه خوش روزی سالی که میوه های شاخه های پایین و میانی برای ما باشد و میوه های شاخه های بالاترش بشود روزی پرنده های رهگذر...!آسمانش چه پربرکت بشود امسال که یک ساعت مانده به نو شدن به بهانه ی خیسی از باران، بدوم توی خانه و نوشین بخندد، به دلم بیافتد که امسال برمی گردی...
۹۵/۱۲/۳۰
زیبا و دلانگیز بود.
سالتان زیبا و دلانگیز ان شاء الله!