شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

بهارنارنج

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ق.ظ


صبح عیدی صبحانه خورده، نخورده مادرم آبکش لباس های تازه از ماشین درآمده را انداخت توی بغلم که دخترجان این هم از آخرین لباس های شسته شده ی 95، ببر پهنشان کن که تا سال نو نشده، آفتاب منت سرمان بگذارد و بیشتر بتابد و زودتر تحویلمان بدهد! این ها بازمانده های خانه تکانی امسال بودند لباس های طفلکی که تنمان بود وقت خانه تکانی یا توی این شلوغی ها زیر دست و پا گم شده بودند یا شاید هم نظر لطف باری بود که از بشور و بساب مادر در امان ماندند.
خلاصه که به نظر می رسید بعد از پهن کردن این فقره البسه توپ پایان خانه تکانی زده شود همراه توپ تحویل سال! مثل هرسال...مادر است دیگر...دلش برنمیدارد خانه اش را کس دیگری تمیز کند، حتی من که همیشه دوست داشتم به اندازه ی او تمیز باشم. امسال هم خانه تکانی تمام شد و سهم من از تمیزی شد همان که دم دست مادر باشم و دستمال خیس کنم و چهارپایه نگه دارم و ریشه های فرش را تو بزنم و اهل فن میدانند که چه ننگ آور است این قبیل امورات برای دختری که همیشه دوست داشت مثل مادرش تمیز باشد...
بگذریم! گفتم که رفتم توی حیاط عزیزمان لباس پهن کنم که چشمم خورد به نارنج های روی درخت مانده! وه...چرا از خاطر برده بودمشان؟! هنوز به درخت بودند و خوب می دیدم که با چشم های نم گرفته التماسم می کردند که خلاصشان کنم، رسیده بودند طفلی ها... و آن درخت بیچاره...
سر صبحی باران زده بود و لباس های دیشب شسته شده، هنوز روی بند بودند و خیس...! تند تند روی هم انداختمشان که جا باز بشود برای لباس های تازه از ماشین درآمده که زود بروم سروقت نارنج های مانده بر درخت.
همیشه با پدر و مادر بحث داشتم روی درست بودن کندن نارنج ها از درخت، که حیاط مان مشاع است و سهم همسایه ها باید لحاظ شود اما از وسواس این حلال حرامی همیشه حکم این زوج بر این بود که بگذار بماند لذت زیبایی اش را ببریم... اما دلم نیامد هیچ وقت... گناه دارد درخت زیر این همه بار، گناه دارد نارنج های رسیده که از همان اول بهار بوی شکوفه هایشان مستمان می کند و آخر زمستان عطر خودشان. گفتم مادر بگذار خلاصشان کنم، گناه دارد این درخت و نارنج هایشان، شک ندارم که دعایمان میکنند به وقت تحویل سال...
مادر و پدر داشتند می رفتند بیرون، گفتند همان چندتای پایین را بکن که سهم خودمان باشد از بار امسال! و یواشی مادر زیر گوش پدر گفت که دستش به همان ها می رسد، که درخت بلند است دست های این دخترک خیال باف کوتاه! و رفتند... من ماندم و بندهای پر از رخت، درختی پرباری که میخواستم دعایم کند به وقت نو شدن سال. 
همان موقع ها که شاخه های پایین را می کندم و مادر پدر آماده ی رفتن می شدند در حیاط باز بود و ایمان نوه ی همسایه ی بالاتر از کوچه رد می شد که مادرم صدایش کرد که ایمان جان بیا سهمتان را از نارنج بردار! پسرک خجالتی دو سه تا برداشت که دست هایشان تمام شدند، مادرم لباس پسر را کمی بالا آورد که پسر نارنج های تو دست و کمی بیشتر را توی آن بریزد و گفت بچه که بودیم باغ که می رفتیم، اینطور میوه جمع می کردیم! حیف بچه های الان باغ نمی بینند که میوه جمع کردن یاد بگیرند...
وقت غصه خوردن نداشتم همین که در را پشت سرشان بستم، دویدم سمت خانه و چهارپایه را توی خانه را به حیاط آوردم که شاخه های میانی را از بار نارنج خلاص کنم، شاخه ها تیغ داشتند و دست هایم پوستشان کنده می شد با هربار که به شوق نارنج ها بالاتر می رفت، چندتایی هم روی پیشانی ام خط انداختند که گفتم فدای سرت درخت جان، همه ی این زخم ها به عطر شکوفه های چند وقت دیگرت می ارزد! راستش علاوه بر شنیدن صدای خواهش درخت و نارنج ها و طلب دعا از آن ها، یک چیز دیگر هم مشتاق ترم می کرد برای چیدن نارنج ها و آن اینکه می ترسیدم درخت و خدای درخت قهرشان بگیرد و شکوفه نکنند به ماه اردیبهشت.
آنقدر نارنج کندم که دیگر قدم قد نمی داد به شاخه های بالاتر! نوشین را صدا کردم که صندلی ناهارخوری را بیاورد که من از توی حیاط بگیرمش بگذارم زیر پایم، گفت مادر بفهمد می کشدت! گفتم حالا حالاها از خرید برنمی گردند و شک نداشتم که مادر به محض ورود متوجه می شد اما گفتم حالا همان موقع فکرش را می کنم، فعلا نارنج های شاخه های بالاتر مهم اند و این دست های کوتاه من!
به هزار زحمت صندلی را کشاندم توی حیاط و از آن بالا رفتم که چندتایی نارنج بیشتر بردارم، سبد رختها که حالا جایشان را به نارنج ها داده بود داشت پر میشد که دیدم دیگر نمی توانم، یعنی دیگر با بلندترین صندلی توی خانه هم دستم به آن شاخه ی بالاتر نمی رسد، درخت صبورانه سرش را بالا گرفت که این ها را بگذار بماند روزی پرنده ها، همین ها که کندی خوب است، خدا خیرت بدهد... و پایین آمدم.
دوباره باران شروع شده بود و من به امید این سال خوب پایین آمدم، سالی که شروعش به پاکی لباس های نم دار باشد و امیدش به دعای درخت نارنج... چه خوب سالی بشود امسال که ایمان یاد گرفت چطور میوه از درخت بچیند و توی لباسش بریزد، و چه خوش روزی سالی که میوه های شاخه های پایین و میانی برای ما باشد و میوه های شاخه های بالاترش بشود روزی پرنده های رهگذر...!آسمانش چه پربرکت بشود امسال که یک ساعت مانده به نو شدن به بهانه ی خیسی از باران، بدوم توی خانه و نوشین بخندد، به دلم بیافتد که امسال برمی گردی...
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۳۰
عریضه نویس

نظرات  (۵)

سلام علیکم
زیبا و دل‌انگیز بود.
سالتان زیبا و دل‌انگیز ان شاء الله!
پاسخ:
سلام.
متشکرم.
برای شما هم انشاالله.
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۷ میثم علی زلفی
زیبا بود
عیدتان مبارک
پاسخ:
متشکرم.
سال خوبی باشد.
در سرزمین اجدادی تکه چوبی هست به نام دلو که سرش دو شاخه میشود و مناسب آویزان کردن سطل برای آب کشیدن از چاه و کندن میوه از بالاترین نقطه درخت، به این صورت که قسمت 8 شکل سر دلو رو می اندازی بیخ گلوی مثلا پرتقال و می کشی اش پایین :))
در سرزمین اجدادی چیزی به نامه چارپایه وجود ندارد! دیوار است و درخت و تو که باید بالا بروی :))
پاسخ:
مارا به سرزمین های اجدادی راهی نیست! پس به همین چارپایه و تک درخت گوشه ی حیاط قناعت داریم...
چه متن حال خوب کنی. :)
پاسخ:
متشکرم :)
کجاهایی دختر جان؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی