ویران می آیی
نشسته بودیم در یک دخمه ای که اسمش را کافه گذاشته بودند. بوی سیگار توی سرم می پیچید، نور نیمه های روز تا نزدیکی های میز ما جلو آمده بود و برعکس همیشه هیچ دلخواهم نبود. انگشتش را گرفت سمت عکس و گفت: این تویی... و رفته بود. و من مانده بودم و کافه ی دخمه مانندی که شیشه های کثیفش زیباترین نورها را به بدشکل ترین امواج تبدیل می کرد، نشسته بودم پشت میز و زل زده بودم به قاب عکسی از یک ویرانه، که خودم بودم.
کی این همه ویران شده بودم؟ چرا نفهمیدم که این همه خالی ام، ساکت و تنها و خاکستری. این همه تلخی از کجا آمده بود نشسته بود به جانم و من آنقدر نفهمیده بودم که دیگری به رخم کشانده بودش؟!
و شروع کردم به کنار زدن آورها، به بلند کردن سنگ ها، زیر و رو کردن خاک ها، با دست هایم... و از هر جا که دست میزدم تنفر می جوشید، می کشاند خودش را به سطح و دور پاهایم و به دوران می افتاد، شکل لزج و رنگ کثیف و بوی متعفنش حالم را بهم می زد اما ایستادم و تماشایش کردم، کندم و تماشایش کردم، خودم را زیر و رو کردم و تماشایش کردم. همه ی احساساتم به محاق رفته بودند و تنفر جایشان را گرفته بود. خشمم از مردان سیاست رفته بود و تنفر مانده بود، رنج کشیدنم از درد زن ها رفته بود و به جایش تنفر مانده بود، دین داری های ریاکارانه دلم را سوزانده بود و تنفر مانده بود، دانشگاه سرخورده و بعد از آن متنفرم کرده بود و حالا دیگر خوب می دانستم که سفر هم بهانه ای برای فرار بود، فرار از تنفرهایی که در وجود ریشه دوانده بود. از همه ی جانم تنفر بیرون میزد و نگرانی، بغض، خشم، دلسوزی مانده بودند زیر تنفرهای لزج و کثیفی که خودم هم نمی فهمیدم از کجا پیدایشان شده بود. و من که آدم دوست داشتن بودم، این همه تنفر، این دوست نداشتن ها، این همه محبوب های غایب ویرانم کرده بودند.
و هر جوشش تنفری با نگاه سرزنش گرم ناپدید می شد و انگار سد راه عواطف شده باشد، بعد از آن عاطفه بیرون میریخت، مثل خون تمیزی که بعد از چرک و خون از زخم بیرون بزند... و بعد از آن که همه جا را کندم، آورها را کنار زدم، دیدم دوباره دلم شور سیاست را می زند، نگران دینم و رنج زن ها دوباره درد می آورد به جانم. میخواهم برگردم به دانشگاه، حتی دوباره کارهای تشکلی و گروهی را سروسامان دهم. خوب است که من دوباره انسان شده ام، با خشم، با بغض، با نگرانی با میل جنگیدن دوباره به لبخند، به محبت، عرق از پیشانی پاک کردن و دوباره راه افتادن، بدون تنفر. خدارا چه دیدید شاید عاشق هم شدم باردیگر شورانگیزتر از هجده سالگی.
حالا نفس هایم مطمئن اند و فلبم آرام می تپد، که این مرحله را هم از سر گذراندم. بزرگ تر شدم هرچند که گرد آوار روی موها و خاک و خل روی صورتم مانده و دست هایم زخمی کنار زدن آوارها و زیرورو کردن خاک هاست. بزرگ تر شدم و دوباره آماده که برای زندگی بجنگم نه با خودش نه با خودم، هرچند که چند دانه سپیدی نشسته به موهایم و قدم شاید کسی نفهمد اما خمیده تر شده و صدایم کمی شکسته تراست، اما خدا را شکر می کنم که حال ما خوب است.
پ ن 1: عنوان نام یک کتاب است، نوشته ی حسین سناپور.
پ ن 2: متشکرم آقای خیال دست! بند دوم آن پست خوبِ الا/حتی به روزگاران پسِ ذهنم بود تمام مدت نوشتن این یادداشت.