بچه ها باز هم می میرند، نمی آیی؟
آلنی اوجا! من یاد گرفته ام که بنویسم. دوبار است که درو تمام شده. نمی آیی؟ من یاد گرفته ام که بنویسم. بچه ها بازهم می میرند. نمی آیی؟ آرخا، همان یک پسر ساتمیش هم مرد. یورگون دختر گالان هم مرد. حال سولدی دختر بزرگ بیلک هم خوب نیست. نمی آیی؟ من و آرپاچی، هردو یادگرفته ییم که بنویسیم؛ اما آت میش، نوشتن را دوست ندارد. می گویند او هفت تا تفنگ گرفته. چشم های خان اوغلان دیگر نمی بیند؛ اما بازهم درد می کند. عرازُدردی روی زمین می نشیند و راه می رود. نمی آیی؟ آق اویلر، خیلی خیلی تنهاست. همیشه بالای تپه می نشیند و جاده ها را نگاه می کند، او صدای چرخ های گاری تو را می شنود... می بینی؟ من یاد گرفته ام بنویسم.
«مارال»
توضیح: آلنی رفته شهر طبیب بشود، دوا بیاورد که بچه ها دیگر نمیرند و به مارال هم گفته وقتی برمی گردم باید خواندن و نوشتن یاد گرفته باشی...