ساده باشیم
پیش تر غُرش را زده بودم، حالا آمده ام مفصل تر بگویم که دیگر آدم های دچارِ دوروبرم، در شمار نیایند! هرچند بگذارید اعتراف کنم که خودم هم استعداد بسیاری در دچار شدن دارم و صد البته زمینه اش را...
آدم ها به طور کلی دو دسته اند: آن ها که زندگی می کنند، و دسته دوم از قبیله ای هستند که از کنار زندگی به صورت یک وری، رد می شوند و آن چنان خودشان را جمع می کنند که حتی پر شالشان با زندگی جمع نمی شود. حالا این دسته دوم چه و که هستند و چه شد که اینطور شد را توضیح می دهم و دسته اول خود به خود ظاهر می شوند.
خدا من را نبخشد اگر بخواهم علیه کتاب و کتاب خوانی حرف بزنم و پست بنویسم که فواید ایشان بر همگان واضح و مبرهن است و بنده خودم بارها چه در وبلاگ مرحوم و چه اینجا بر گسترشش کوشیده ام، اما به نظرم آن چه پوشیده مانده چرایی خواندن و چه موقع خواندن و چه کردن قبل و بعد از خواندن است.
این خطرناک است که کتاب خواندن، شعر، رمان، داستان خواندن یا اصلاً در جماعت همکلاسی و هم رشته ای خودم، فلسفه خواندن، مکاتب را دانستن که مثلاً فلان کس در باب زندگی چه گفت و مرگ را چطور دید، بشود قبله ی آمال و همه ی زندگی مان، بشود نقطه ی اوج و زندگی را بخواهیم از کتاب ها بیاموزیم. هرکسی را با کتاب هایی که خوانده بشناسیم و میزان احترام و ارزش گذاریمان را بر اساس تعداد کتاب هایی که از داستایوفسکی ( همان اول کار از عزیزم داستایوفسکی مثال آوردم که ببینید چقدر جدی هستم) خوانده و تولستوی را چقدر دوست دارد و نمایشنامه های چخوف را چطور دیده، تنظیم کنیم!
همینگوی خواندن خیلی خوب است، رومن گاری، ویرجینیا وولف، خواهران برونته، هرمان هسه! من چاکر همه ی شان هستم اما چرا ما باید به عوضِ مواجهه ی بی واسطه با زندگی، مرگ، تولد، ارتباطات انسانی همه چیز را از پشت این کتاب ها و با عینک نویسندگان آن ها ببینیم؟
مسأله مواجه ی بی واسطه داشتن است! ما آدم های این نسلِ غالباً شهرنشین با تفاخر فرهیختگی کم کم به عوض زندگی کردن، از ترس، تنبلی، بی حوصله گی، در شأن خود ندیدن، پشت کتاب های قایم شدیم و داریم نسلی می شویم، نشسته با جملات قشنگ و خیالات تودرتو و یک عینک های کائوچویی که اصلاً هرکسی که شبیه خودش کتاب نخواند، خیابان انقلاب را وجب به وجب نشناسد و از آدم های گنده، جملات قلنبه نقل نکند را داخل آدم حساب نمی کنیم که اصلاً بخواهیم با او معاشرت کنیم!
آن وقت دریغ از یک روز زندگی بلد بودن! یک مشت آدم ناتوان با ادعایی تا به آسمان! نه بلدیم بحران هایمان را حل کنیم، نه می توانیم با کسی، حتی از قماش خودمان یک رابطه ی درست داشته باشیم، نه هم را تحمل می کنیم... حقیقتاً ما آدم های انتزاعی پر مدعا فقط زنده ایم و در یک فضای نباتی طور از اسم، کلمه، جملات، حرف و فکر داریم تغذیه می کنیم اما به اندازه ی یک کودک هم با زندگی مواجه نمی شویم...در واقع ما با هیچ چیز مواجه نمی شویم و در معنایی عام گفتم زندگی!
جنگ می شود، خبرها را از تلویزیون، اینترنت می گیریم همانجا زنده باد و مرده باد می گوییم، چندتا لایک و پلاس حواله می کنیم و تمام! اوضاع داخل مملکت را هم همینطور رصد می کنیم و بزرگترین کاری هم که از دستان پرتوانمان بر می آید همین است. می خواهیم با فلان کس حرف بزنیم، دوست بشویم، ازدواج کنیم، انگار مثلاً نیچه، کیرکگورد، سارتریم، یا از این ور می شویم ملکیان، خودمان نه تجربه ای داریم، نه زندگی پدر و مادرمان را دیده ایم (منظورم درک کردن است) نه با آدم های غیر از خودمان ارتباطی گرفته ایم که چهارتا آدم دیده باشیم! کارمان چیست؟ از کجا پول درمی آوریم؟ می نویسیم، کتاب می خوانیم و باز می نویسیم و حرف می زنیم و خدا روزی رسان است...
یک چیزی مدتی پیش پخش شده بود، با دختری دوست شو (حالا ما می گوییم ازدواج کن) که کتاب می خواند... حرف مفت است! باور کنیم که حرف مفت است، دخترها و پسرهایی که عوض زندگی کردن و مواجه با مسائل و مشکلات فقط کتاب خوانده اند به درد هیچ نمی خورند، چه برسد به ازدواج و با او زندگی کردن! به پسرم، دخترم یا هرکس دیگر که نظرم را بخواهد می گویم برو با کسی ازدواج کن که زندگی کردن بلد است، می تواند مدارا کند، بلد است حال بد خود و دیگران را چطور خوش کند، وقتی به بحران می رسد سعی می کند، حلش کند نه اینکه به کتاب و جملات گنده پناه ببرد، بلد است وقتی شکست می خورد چطور بلند شود، وقتی دلش را می شکنند، لبخند بزند، وقتی با او می جنگند، چطور مقابله کند، وقتی عاشق می شود، شجاع باشد و عاشقی کند... با آدمی ازدواج کن که اهل مواجه ی مستقیم است و یا بهتر است بگویم شجاعت مواجه ی مستقیم با زندگی و تبعاتش را دارد!
بله! خواهران، برادران اوضاع ما مردمی که ادعای فرهیختگی داریم، تراژیک است، در یک حباب شیشه ای زندگی می کنیم که شیشه اش از ورق های کتاب و صفحه های ال دسی دی است و ما بی آن که با چیزی مواجه داشته باشیم بی هیچ مزاحمی، هرچه آن ها نشانمان دهند به عنوان تجربه ثبت می کنیم و حرف می زنیم، حرف می زنیم، حرف می زنیم...
بچه های فلسفه خوانده! مغز در خمره ی دکارت که می دانید چیست؟! همان!
پ ن: حالا درست است که آمدیم این حرف ها زدیم، اما دلیل نمی شود که نگویم، من اگر یک روز یک کاره ای در آموزش و پرورش، مدرسه ای جایی بشوم، کتاب های تاریخ و جغرافیا و اجتماعی و ادبیات را از زیر دست و بال بچه ها کنار می زنم و به جایش آتش بدون دود می دهم بخوانند...مادر بشوم هرشب از رویش به بچه هایم دیکته می گویم و درخانه نمایشش را اجرا می کنم و از روی آن درس می پرسم... آخر سال یعنی خرداد، می دهم با ورق های کتاب موشک درست کنند و قایق کاغذی! یک روز که بردمشان گردش، اجازه می دهم همه ی موشک ها را روی هوا و قایق ها را روی رودخانه جا بگذارند و اول مهر دوباره برایشان آتش بدون دود می خرم!