شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

ساده باشیم

سه شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ق.ظ


پیش تر غُرش را زده بودم، حالا آمده ام مفصل تر بگویم که دیگر آدم های دچارِ دوروبرم، در شمار نیایند! هرچند بگذارید اعتراف کنم که خودم هم استعداد بسیاری در دچار شدن دارم و صد البته زمینه اش را...

آدم ها به طور کلی دو دسته اند: آن ها که زندگی می کنند، و دسته دوم از قبیله ای هستند که از کنار زندگی به صورت یک وری، رد می شوند و آن چنان خودشان را جمع می کنند که حتی پر شالشان با زندگی جمع نمی شود. حالا این دسته دوم چه و که هستند و چه شد که اینطور شد را توضیح می دهم و دسته اول خود به خود ظاهر می شوند.

خدا من را نبخشد اگر بخواهم علیه کتاب و کتاب خوانی حرف بزنم و پست بنویسم که فواید ایشان بر همگان واضح و مبرهن است و بنده خودم بارها چه در وبلاگ مرحوم و چه اینجا بر گسترشش کوشیده ام، اما به نظرم آن چه پوشیده مانده چرایی خواندن و چه موقع خواندن و چه کردن قبل و بعد از خواندن است.

این خطرناک است که کتاب خواندن، شعر، رمان، داستان خواندن یا اصلاً در جماعت همکلاسی و هم رشته ای خودم، فلسفه خواندن، مکاتب را دانستن که مثلاً فلان کس در باب زندگی چه گفت و مرگ را چطور دید، بشود قبله ی  آمال و همه ی زندگی مان، بشود نقطه ی اوج و زندگی را بخواهیم از کتاب ها بیاموزیم. هرکسی را با کتاب هایی که خوانده بشناسیم و میزان احترام و ارزش گذاریمان را بر اساس تعداد کتاب هایی که از داستایوفسکی ( همان اول کار از عزیزم داستایوفسکی مثال آوردم که ببینید چقدر جدی هستم) خوانده و تولستوی را چقدر دوست دارد و نمایشنامه های چخوف را چطور دیده، تنظیم کنیم!

 همینگوی خواندن خیلی خوب است، رومن گاری، ویرجینیا وولف، خواهران برونته، هرمان هسه! من چاکر همه ی شان هستم اما چرا ما باید به عوضِ مواجهه ی بی واسطه با زندگی، مرگ، تولد، ارتباطات انسانی همه چیز را از پشت این کتاب ها و با عینک نویسندگان آن ها ببینیم؟

مسأله مواجه ی بی واسطه داشتن است! ما آدم های این نسلِ غالباً شهرنشین با تفاخر فرهیختگی کم کم به عوض زندگی کردن، از ترس، تنبلی، بی حوصله گی، در شأن خود ندیدن، پشت کتاب های قایم شدیم و داریم نسلی می شویم، نشسته با جملات قشنگ و خیالات تودرتو و یک عینک های کائوچویی که اصلاً هرکسی که شبیه خودش کتاب نخواند، خیابان انقلاب را وجب به وجب نشناسد و از آدم های گنده، جملات قلنبه نقل نکند را داخل آدم حساب نمی کنیم که اصلاً بخواهیم با او معاشرت کنیم!

آن وقت دریغ از یک روز زندگی بلد بودن! یک مشت آدم ناتوان با ادعایی تا به آسمان! نه بلدیم بحران هایمان را حل کنیم، نه می توانیم با کسی، حتی از قماش خودمان یک رابطه ی درست داشته باشیم، نه هم را تحمل می کنیم... حقیقتاً ما آدم های انتزاعی پر مدعا فقط زنده ایم و در یک فضای نباتی طور از اسم، کلمه، جملات، حرف و فکر داریم تغذیه می کنیم اما به اندازه ی یک کودک هم با زندگی مواجه نمی شویم...در واقع ما با هیچ چیز مواجه نمی شویم و در معنایی عام گفتم زندگی!

جنگ می شود، خبرها را از تلویزیون، اینترنت می گیریم همانجا زنده باد و مرده باد می گوییم، چندتا لایک و پلاس حواله می کنیم و تمام! اوضاع داخل مملکت را هم همینطور رصد می کنیم و بزرگترین کاری هم که از دستان پرتوانمان بر می آید همین است. می خواهیم با فلان کس حرف بزنیم، دوست بشویم، ازدواج کنیم، انگار مثلاً نیچه، کیرکگورد، سارتریم، یا از این ور می شویم ملکیان، خودمان نه تجربه ای داریم، نه زندگی پدر و مادرمان را دیده ایم (منظورم درک کردن است) نه با آدم های غیر از خودمان ارتباطی گرفته ایم که چهارتا آدم دیده باشیم! کارمان چیست؟ از کجا پول درمی آوریم؟ می نویسیم، کتاب می خوانیم و باز می نویسیم و حرف می زنیم و خدا روزی رسان است...

یک چیزی مدتی پیش پخش شده بود، با دختری دوست شو (حالا ما می گوییم ازدواج کن) که کتاب می خواند... حرف مفت است! باور کنیم که حرف مفت است، دخترها و پسرهایی که عوض زندگی کردن و مواجه با مسائل و مشکلات فقط کتاب خوانده اند به درد هیچ نمی خورند، چه برسد به ازدواج و با او زندگی کردن! به پسرم، دخترم یا هرکس دیگر که نظرم را بخواهد می گویم برو با کسی ازدواج کن که زندگی کردن بلد است، می تواند مدارا کند، بلد است حال بد خود و دیگران را چطور خوش کند، وقتی به بحران می رسد سعی می کند، حلش کند نه اینکه به کتاب و جملات گنده پناه ببرد، بلد است وقتی شکست می خورد چطور بلند شود، وقتی دلش را می شکنند، لبخند بزند، وقتی با او می جنگند، چطور مقابله کند، وقتی عاشق می شود، شجاع باشد و عاشقی کند... با آدمی ازدواج کن که اهل مواجه ی مستقیم است و یا بهتر است بگویم شجاعت مواجه ی مستقیم با زندگی و تبعاتش را دارد!

بله! خواهران، برادران اوضاع ما مردمی که ادعای فرهیختگی داریم، تراژیک است، در یک حباب شیشه ای زندگی می کنیم که شیشه اش از ورق های کتاب و صفحه های ال دسی دی است و ما بی آن که با چیزی مواجه داشته باشیم بی هیچ مزاحمی، هرچه آن ها نشانمان دهند به عنوان تجربه ثبت می کنیم و حرف می زنیم، حرف می زنیم، حرف می زنیم...

بچه های فلسفه خوانده! مغز در خمره ی دکارت که می دانید چیست؟! همان!


 پ ن: حالا درست است که آمدیم این حرف ها زدیم، اما دلیل نمی شود که نگویم، من اگر یک روز یک کاره ای در آموزش و پرورش، مدرسه ای جایی بشوم، کتاب های تاریخ و جغرافیا و اجتماعی و ادبیات را از زیر دست و بال بچه ها کنار می زنم و به جایش آتش بدون دود می دهم بخوانند...مادر بشوم هرشب از رویش به بچه هایم دیکته می گویم و درخانه نمایشش را اجرا می کنم و از روی آن درس می پرسم... آخر سال یعنی خرداد، می دهم با ورق های کتاب موشک درست کنند و قایق کاغذی! یک روز که بردمشان گردش، اجازه می دهم همه ی موشک ها را روی هوا و قایق ها را روی رودخانه جا بگذارند و اول مهر دوباره برایشان آتش بدون دود می خرم!
البته تازه جلد اول را تمام کرده ام، باشد که در مورد جلدهای بعدتر هم همین نظر را داشته باشم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۰۱
عریضه نویس

نظرات  (۲۲)

کل مطلب یه ور، عکسی که گذاشتی یه ور  :)

پاسخ:
ما چاکر شماییم! :)
جریان همون شعار پستته: «اللهم إنّی اعوذ بک ... من علم لایَنفع»

کتاب خوندن نباید هدف باشه باید وسیله برای رسیدن به هدف باشه. وقتی کتاب خوندن نتونه زندگی واقعی من رو متحول کنه و من رو صبور تر و انعطافپذیرتر و مقاومتر و مداراگرتر و عاشقتر و عاقلتر کنه ارزشی نداره.

نوشته خیلی خوبی بود. انگار یکی از اعتقادات درونی من رو یه نفر بلند بیان کرد.

+آخیش الان میتونم با خیال راحت برم و کتاب نخونم! :))
پاسخ:
بله! بله!
همه ی بدبختی های ما در همینه، کمال گرایی ما به کمال دانی تقلیل پیدا کرده. به نظرم این باید یکی از ذاتیات انسان باشه که بعد از مدتی وسیله براش هدف میشه! فلسفی ش هم میشه "انسان حیوان وسیله هدف کن است!" :)
ممنون.
+ نه مریم خانم! اتفاقاً شما که این ها رو می دونی باید هی کتاب بخونی! هی کتاب بخونی :)

آفرین چقدر خوب و واضح نوشتی و گل گفتی ما فقط خوب حرف میزنیم اما عمل؟ 

مواجهه مستقیم با زندگی خیلی اینم خیلی خوب بود. واقعا حالا دختر و پسرها مهارت زندگی و مدیریت بحران ندارند.  تا شکست میخورند از دست میروند . مرد  عشق و عاشقی نیستن زود جا میزنن!

 

آن  پست با کتابخوانها هم ازدواج کن  خوب بود البته با برخی قسمتهاش موافقم

پاسخ:
شما لطف دارید.
ممنون
۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۰۰ زهرا صالحی‌نیا
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
**** ******
در جال خواندن متنتم :)

پاسخ:
اون تیکه رو پاک کردم :)
ممنون
نکته ی خیلی ظریف و به جایی بود..بدجوری پیوند خورده و پیوند دادیم زندگی مان را با این عالم ذهنی..
نیلو بی اغراق یکی از خوشحالی هام اینکه با کسی دوستم که اینا را می فهمه و از همه مهمتر فیلسوفه :))
پاسخ:
هوم! نمیدونم شایدم به خاطر موقعیتی اجتماعی مون باشه، تو حوزه ای داریم کار می کنیم و درس میخونیم که اقتضایاتش ذهنی و انتزاعی بودنه. اما این متن رو بیشتر به عنوان یه هشدار به خودمون نوشتم که لااقل خودمون حواسمون باشه داریم چه کار میکنیم.
من فقط یه دانشجوی فلسفه ام! نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر...
سال 88بود (هزار مرتبه شکر قبل از روی مد افتادن نادر ابراهیمی خوندن!) اتفاقی آتش بدون دود رو از کتابخونه ی دانشگاه گرفتم،
نه خیلی هم اتفاقی! از نادر ابراهیمی خاطره ی خوشی بخاطر درس در مورد ملاصدرا توی ادبیات دبیرستان داشتم،
یه صبح پاییزی بود
چنان میخکوب شدم روی صندلی های محوطه مبهوت نشستم و جلو اول رو یک نفس تا عصر خوندم!
دلم میخواست بدوم تو دانشگاه به هرکس میبینم التماس کنم این کتاب رو بخونه... داشتم از لبریزی میترکیدم

جلد اولی؟
برو تا جلد هفتم دخترم بعد میام حالت رو میپرسم تا بهم بگی روزی هزار بار به روح پر فتوح نویسنده درود میفرستی و آرزو میکنی کاش میشد یطوری همه اونطوری باشن!

برسی به مارال و آلنی ... بیداد میکنه این کتاب
پاسخ:
راستی مه تاب؟! آره جلد اولم.
چه خوب! مدت ها بود چیزی نخونده بودم که به عمق جانم بشینه، خدابیامرزتش.
می‎توانم بگویم که خیلی راحت، با صفر تا صدِ این یادداشت موافقم.
یعنی از تیتر، تا پی‎نوشت.
آنقدر موافقم که با مرورشان، هم اعصابم خورد شد (چون همه اعصاب‎خوردی‎هایش را من هم دارم) هم حالم خوب شد (که استثنائاً یک نفر هست در این عالم که به این چیزها فکر کند).
به این می‎گویند «فلسفۀ کتاب خواندن». یعنی پرسش از ماهیت کتابخوانی، که امری فلسفی است. البته این فقط محور اصلی سخن شما بود، و الا شما چند مطلب دیگر هم گفته‎اید.
من هم چندتا فکر و حرف دراینباره دارم از قدیم. نه اینقدر فلسفی. شاید رفتار و روان و جامعه‎شناسانه تر. حالا که متن شما را خواندم سر ذوق آمدم لااقل یکیش را بنویسم. البته آنقدر شما خوب و کامل گفته‎اید شک دارم حرف سادۀ من به کار بیاید.
پاسخ:
ممنون از لطف تون.
بله! از فلسفه ی کتاب خواندن بگویید، بگویید تا بفهمیم، کتاب خواندن و اصلاً به طور کلی محفوظات ذهنی داشتن فقط قسمتی از رشد و کمال و تعالی ست که به قول شما هر بچه هیئتی به دنبال آن است، بقیه اش در خود زندگی است در مواجه ی مستقیم با لحظه به لحظه ی همین زندگی به ظاهر ساده!
حتماً بنویسید. چندصدایی قطعاً تأثیرگذارتر است.
و آنقدر موافقم که شبیه همین حرف‎ها را در امور دیگر خودم هم زده‎ام. مثلا پستی نوشته بودم اسمش «باشکوه باش» بود. خوب نبود انصافاً، ولی چندتا حرف خوب داشت که یکیش شبیه حرف شما بود:
«آدم ها دو گونه اند «آنان که زندگی می کنند» و «آنان که تماشا می کنند تا ببینند دیگران چگونه زندگی می کنند».»
... و البته اگر بخواهم همۀ همفکری‎هایم با این مطلب در پست‎ها و کامنت‎هایم را برایتان نقل کنم باید پنجاه‎تا کامنت بگذارم! لذا به همین اکتفا می‎کنیم.
همچنین: شبیه حرفتان را نادر ابراهیمی هم زده است. حداقل در «یک عاشقانۀ آرام». از زبانِ معشوق.

علی ای حال آدم دلش می‎خواهد خیلی از این حرف‎ها را قاب کند:
«یک چیزی مدتی پیش پخش شده بود، با دختری دوست شو (حالا ما می گوییم ازدواج کن) که کتاب می خواند... حرف مفت است»
+ «آن وقت دریغ از یک روز زندگی بلد بودن» + «به اندازه ی یک کودک هم با زندگی مواجه نمی شویم» +  «آتش بدون دود، به جای تاریخ و اجتماعی و ادبیات و جغرافیا» ...
پاسخ:
بله. یادداشت شما را خواندم. این ایده ی "باشکوه بودن" ایده ی جذابی ست. :) و عجالتاً خاک برسر هرکس که زندگی نمی کند. :))
یادم بود این قسمت کتاب نادر ابراهیمی را. منظورتان همان صد کتابی ست که می گوید باید بخوانیم و دیگر چیزی نخوانیم؟
چون کتاب دم دستم نبود و مضمونش را در ذهن داشتم، نیاوردم.
ممنون از وقتی که گذاشتید.
سلام!
خیلی خیلی موافقم باحرفتون!من دقیقا وقتی چند سال پیش ازدواج کردم و شرایط طوری شد که باید با "زندگی"مواجهه بی واسطه میداشتم ،دقیقا فهمیدم که تا اون روز توی حباب کاعذی نفس کشیدم
پاسخ:
علیک سلام
ممنون.
هیچ چیز به اندازه ی مواجه ی مستقیم با زندگی نمی تونه آدم رو به کمال نزدیک کنه. هیچ کدوم از حباب های کاغذی...

سلام؛
به نظرم شما دچارِ خلطِ مباحث شدید. زندگی‌کردن و مهارتِ زندگی داشتن و یا نکردن و نداشتن یک مبحث است، نگاهِ انتزاعی و یا انضمامی داشتن و تأثیر و یا عدم تأثیرِ آن در زندگی بحثِ دیگری است. همین‌طور مواجهه با کتاب و کتاب‌خوانی و فرهنگ و آفت‌ها و آسیب‌های آن، بحثِ دیگر.

نکتۀ اوّل: این نگاهِ ناپخته‌ایست که فکر کنیم عدّه‌ای به خاطرِ تعامل با کتاب و فضای مجازی و... با زندگی مواجه نمی‌شوند. نخیر! زندگی بسی سخت‌گیر و جدّی است! ممکن نیست آدم‌ها به انتخابِ خود از کنارِ او عبور کنند به نحوی که پرِ شا‌ل‌شان هم به آن برنخورَد و بتوانند پُشتِ کتاب‌هایشان پنهان شوند! فرار  ممکن نیست. همه در میدانِ زندگی، درگیرِ امتحان و  جنگ هستند و یا می‌شوند و هرچه هم سر باززند، سرکشی کنند و یا فرار کند، باز گرفتارِ بازی خواهند بود و ناگزیر از مبارزه و مواجهه.

هر آن سرگرانی که من کردم اوّل/ جهان کرد از آن بیشتر سرگرانی (پروین)

 فقط در این میانه، نوعِ مبارزه (فراخورِ ظرفیّت و توان) متفاوت است. یکی باشکوه و حماسی و غالب و دیگری ناامیدکننده‌ و رقّت‌بار و مغلوب که باز در هر دو شکلش هم رتبه و درجه دارد.

پاسخ:
علیک سلام
ممنون از اینکه نظر مخالف خودتان را فرمودید.
به نظرم منظر بحث من پوشیده مانده. من از مفاهیم صحبت نکردم که بعد راجع به ضروری بودن آن ها و یا لزوم و عدم لزوم شان برای درپی هم آمدن حرف بزنیم که اگر این طور بود ایراد شما کاملاً به جاست، هیچ ضرورتی در پشت هم آمدن این مفاهیم وجود ندارد.
من نگفتم نداشتن مهارت زندگی ناشی از کتاب خواندن است و انتزاعی بودن. کما اینکه خودم طرفدار انتزاعیاتم! حتی لزوماً انتزاعی بودن ناشی از کتاب خواندن هم نیست همانطور که در نکته دوم خودتان فرمودید.
من از یک "قشر" در جامعه حرف زدم که این سه را در پی هم آورده اند، بحث من بیشتر از آن که بحث فلسفی باشد و ناشی از مفاهیم، تحلیلی جامعه شناسانه است که از تحربیات در مواجه با چنین آدم هایی بدست آورده ام که به جای مواجه ی مستقیم با زندگی، کتاب می خوانند و در عوض اینکه رشد را در لحظه های ساده زندگی جستجو کنند، به کلمه ها، جمله ها وصفحات کاغذی پناه می برند.
به نظرم با روشن شدن منظر بحثم ایراد شما را پاسخ گفتم اما به تفضیل اینکه
نکته ی اول: بله اگر کسی از زندگی فرار کند، زندگی به دنبال او خواهد آمد اما نحوه مواجه مهم است دیگر! نیست؟ همان شکل رقت بار و مغلوبی که فرمودید را این قشر (بنده هم خودم در جزوی از این قشرم) در مواجه با مسائل دارند با این تفاوت که آن ها به جای قبول این مسأله (که مایه ی مبارزه ندارند) به انزوا، ژست فرهیختگی و کتاب ها و جملات پناه می برند. پس به واقع مواجه نمی شوند، به کتاب، ژست و حرف های بزرگ پناه می برند.
پس در اینجا به نظرم اختلافمان بیشتر از آن که واقعی باشد تعابیر متفاوت هستند.

نکتۀ دوّم: نگاهِ انتزاعی و یا نه انضمامی‌داشتن به جهان هم ربطی به کتاب‌خوان بودن و یا نبودن و یا کتابِ خوب یا بدخوان بودن و یا حتّی دانستن و یا ندانستنِ چراییِ کتاب‌خوانی ندارد. نکتۀ بسیار دقیقی است و من در موردش در وبلاگِ مرحومم چیزکی نوشته بودم. مثال: فرض کن؛ یک آدمِ روستاییِ الفبا دان را که نه کتاب می‌خوانَد و آن نویسندگانِ مزبور را می‌شناسد، نه اخبارِ جهان را لحظه به لحظه از نت دنبال می‌کند و نه اصلاً می‌داند که چنین چیزهایی (مکاتبِ مختلف، کتاب‌های مختلف، امکاناتِ جدید و...)  وجود دارد، یک انسانِ شهرنشینِ دورۀ مدرنیته نه پُست مدرن را هم در نظر بگیر که همۀ عمرش با کتاب و مطالعه و تحقیق همراه بوده و تمامِ زندگی‌اش هم با دیچیتال و اینترنت و... می‌گذرد. هر دو نفر نمی‌توانند در خیالات و توهّماتِ خود زندگی کنند یا نکنند؟ هر دو نمی‌توانند اخلاقی و یا غیرِ اخلاقی زندگی کنند؟ هر دو نمی‌توانند شجاع یا بزدل باشند؟ هر دو نمی‌توانند عاشق و یا عاقل باشند؟! هر دو نمی‌توانند شعاری و دروغی و رادیکال باشند و یا نباشند؟ البتّه که بله و تنها کلاس و رتبه و نوعش متفاوت خواهد بود. آدم‌ها براساسِ خمیرمایه و ظرفیّتِ وجودی و ارتفاعِ روح با جهان برخورد دارند و نگاه‌شان به خاطرِ تعامل یا عدمِ تعامل با کتاب و دنیای مجازی، انتزاعی و یا انضمامی نمی‌شود.  

خب امّا یک تذکّر: آن که مطالعۀ بیشتر دارد، آن که آموزشِ بیشتر گرفته است، آن که برای تربیتِ خود، زحمتِ بیشتر کشیده و تلمّذِ بهتر کرده است، تجربۀ دیگران را خوانده است، شناخته است؛ البتّه‌تر که محترم‌تر و مبارک‌تر است، انتخاب‌هایش دقیق‌تر و لطیف‌تر است و ارجح است بر نادان. «هلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لاَیَعْلَمُونَ» و به نظرم، راقمِ آن مقالۀ «با کتاب‌خوان دوست باش» همین امتیازِ دانایی بر نادانی را در نظر داشته است و اصلاً به تمامی حرفِ مفت نیست!   

پاسخ:
در مورد نکته ی دوم تان هم همان مطالبی که عرض کردم صادق است. بله یک انسان روستایی هم می تواند گرفتار ترس و میان مایه گی و فرار از زندگی بشود، می تواند ناتوان از حل بحران باشد، اما تفاوتش با یک شهرنشین در اینجاست که او ادای شاخ غول را شکستن درنمی آورد! فکر نمی کند با همین کتاب خواندن ها دارد تمام مشکلات بشریت را حل می کند، در حالیکه ما به خیالمان با همین چهارورق کاغذ می توانیم کوه را جا به جا کنیم. تفاوت یک روستایی در آن است که ساده و صادقانه می پذیرد که ناتوان است اما در مورد ما مگر می شود از پس این ژست ها جملات گنده برآمد و ناتوانی را به خودمان گوشزد کرد؟!
مسأله همین است، همین اداهای پوچ، همین طبل های میان تهی که هستیم، مشکل پهلوان پنبه بودن ماست و این صفت پرافتخار پهلوانی را از همین کتاب ها وشعرها و کلمات مطنطنی که بلدیم به خودمان الصاق کرده ایم.
حقیقتاً منظورتان را اخلاقی و غیر اخلاقی نفهمیدم! مسأله ام اخلاق نبود!
اما تذکرتان! بر منکرش لعنت...! اصلاً من که باشم که بخواهم در اهمیت خواندن و نوشتن و یاد گرفتن، ان قلت کنم که بی شک مهم ترین راه رسیدن به رشد کمال یادگرفتن است اما حتماً شما هم می پذیرید که علم آموزی هم نفع و زیانش به چه خواندن و چطور خواندن و با چه نیتی خواندن است و اینکه لزوماً علم در کتاب و دفتر نباشد.
اما در مورد آن مطلب...آن متن را خوانده اید؟! از سطر سطر آن بر می آید که مسأله اش علم و کمالات دختر مذکور نیست بلکه بیشتر ادا و اطوار است.

نتیجه: همۀ آفت‌ها و آسیب‌هایی که نام بردید، صحیح و متین است امّا دلیلِ آن، عدمِ مواجهۀ مستقیم با زندگی (که عرض کردم ممکن نیست) و یا فرهنگِ غلطِ کتاب‌خوانی و یا داشتنِ نگاهِ انتزاعی نیست. همۀ این‌ها خود معلولِ علّتِ دیگری است. دلیلِ سطحی‌نگری، بی‌رگی، بی‌وجدانی (وجدان به معنای درک و فهم)، بزدلی در تمامِ ابعادِ زندگی، شکست و انفعالِ اغلبِ نسلِ امروز به نظرم، میان‌مایه‌گی (خیلی مهم است)، ظرفیّتِ اندک و نداشتنِ جهان‌بینیِ استوار و پاک است.

پاسخ:
نتیجه: به نظرم شما علت بعید را درنظر دارید و بنده علت قریب را. یعنی این سطحی نگری و بزدلی و میان مایه گی دلیل می شود برای فرار و پناه بردن به کتاب و مکاتب و حرف ها و تظاهر به کمال و آن ها سبب این آسیب ها.

عذرخواهم مطوّل شد.

 

«آتشِ بدونِ دود» بر شما گوارا! :)

پاسخ:
بسیار ممنونم :)
باید کتاب  را بست 
باید بلند شد
پاسخ:
باید بلند شد.

سپاس که وقت صرف می‌کنید.

متوجّهِ بندِ اوّلِ پاسخِ شما نشدم. از مفاهیم نگفتید؟! ضرورتی درپیِ هم آمدنِ آن‌ها نیست؟!
در پاسخِ شما هم به نظرم تناقض و خلطِ مبحث وجود دارد.

ببینید؛ چیزی که از متن برمی‌آید یا حدّاقل من می‌فهمم این است که شما با یک سری مقدّمه و صغری و کبری به نتیجه‌ای رسیده‌اید: شما فرهنگِ نادرستِ کتاب‌خوانی با همۀ لوازمش و تعامل با دنیای مجازی را علّتِ عدمِ تجربۀ زندگی و انتزاعی شدن وغیره دانستید. که البتّه درابتدای پاسخ آن را تکذیب کردید و در انتها فرمودید: علّتِ قریبِ آن است.   

نظرِ شما در بابِ انتزاعیّات محترم است.

بله؛ متوجّه بودم و عرض کردم که به نظرم ممکن نیست؛ یعنی زندگی اجازۀ پنهان‌شدن نمی‌دهد... به متنِ اصلی بازگردید. شما اصلِ مواجهۀ مستقیم را زیرِ سؤال بردید. نه نحوۀ آن را!
در بابِ نحوۀ مواجهه هم، آن علّتِ شکلِ مغلوب و رقّت‌بارش را همین نگاهِ انتزاعی و استغراق در کتاب و... دانستید که من عرض کردم با این نگاه هم همراه نیستم و دلیل، چیزِ دیگری است و ربطی به کتاب‌خوان‌بودن و یا نبودن و همۀ یا ویژگی‌های دیگری که نام بردید، ندارد.

پاسخ:
خواهش می کنم.
بله من از مفاهیم صحبت نکردم حتی در متن هم ببینید راجع به یک سری آدم حرف می زنم نه یک سری مفاهیم و قوانین کلی که ضرورت آور باشد. بحث اگر بر سر مفهوم کتاب خواندن، انتزاعی بودن و مهارت زندگی نداشتن به طور کلی بود و من از یک ضرورت حرف زدم که هرکه کتاب خوان است انتزاعی است و هرکه انتزاعی است مهارت زندگی ندارد حرف شما به جا بود.
اما من راجع به یک سری از آدم ها حرف می زنم که به کتاب پناه می برند به جای زندگی کردن. در حرف هایم نه ضرورتی وجود دارد و نه اینکه دلایل دیگری برای این فرار ندارند. بله علل اصلی این کارشان به قول شما ممکن است ضعف اخلاق و اراده باشد اما فعلاً برای من این مسأله نیست. مسأله ی من عملکرد این آدم هاست و روشم پدیدارشناسانه ست و می بینم این آدم ها به جای مواجهه ی با زندگی سعی می کنند از پشت کتاب ها زندگی را تجربه کنند.
بله ممکن است این عمل از ضعف اخلاق ناشی می شود اما من نمی توانم به راحتی به هرکسی از دم صفات مذموم اخلاقی نسبت بدهم!!

توجّه کنید، من هم با شما بسیارموافقم که امروزه با عدّه‌ای تنها کتاب‌خوان مواجهیم و نه کتاب‌فهم و نه کتاب‌عامل وهمین‌طور با همۀ آسیب‌های دیگری که نام بردید ولی اِشکالم ناظر به اختلاطِ مباحث وعلّت‌یابیِ شما بود و ربطی به اختلافِ تعابیر ندارد.   

منظورم از مثالِ روستایی و شهرنشین هم به طریقِ بالا چیزِ دیگری بود و البتّه با نکتۀ شما بسیار همراهم که روستایی ساده و صادقانه می‌پذیرد و...

در ادامۀ بحثِ نگاهِ انتزاعی ذیلِ مثالم عرض کردم که هر دو نفر؛ باسواد و بی‌سواد می‌توانند همۀ ویژگی‌هایی که ذکر کردید را داشته باشند و یا نداشته باشند و ربطی به سواد و شهرنشینی و کتاب و... ندارد و اضافه کردم که مهم‌تر از همۀ این‌ها حتّی اخلاق هم ارتباطی با این مباحث ندارد...

بارِ دیگر سیاهۀ من را بخوانید. البتّه که در متن از اهمّیّتِ کتاب‌خوانی گفته بودید. تذکّرِ من بابتِ آن مقاله و اشکالِ شما بود، آن هم نوعِ آن و نه حتماً خودش.

خب فکر می‌کنم در بخشِ نتیجه با من همراه شدید.

خواهش می‌کنم. :)

پاسخ:
شما مسأله ی علت یابی را مطرح کردید و من هم سعی کردم با شما همدل باشم که بله ممکن است اینکه پناه بردن به کتاب ناشی از ضعف اخلاقی باشد! من اصلاً در پی علت نبودم. جمله ام هم تبیین علی نیست بلکه فقط یک مشاهده ست مشاهده ی آدم هایی که می خواهند همه ی زندگی را از توی کتاب ها درآورند. همین!
۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۲۰ پلڪــــ شیشـہ اے
:)
پاسخ:
:)
«با دختری دوست شو که کتاب می خواند»
شاید منظور این جمله دقیق بوده ، یعنی اینکه باهاش ازدواج نکن، اهل زندگی نیست ، فقط باهاش دوست باش  :)
ولی از شوخی گذشته 3 جور کتاب داریم :
کتاب هایی برای رشد دادن ، عموما کتاب های کودکان ! کمک می کند به جای اینکه خودمان همه راه ها را برویم، دید بازتری نسبت به زندگی داشته باشیم ،
کتاب هایی برای کشتن ، عموما هرمان هسه ، سارتر ، اون کافکای دیوانه و غیره ...
و کتاب هایی برای لذت بردن و به اشتراک گذاشتن تفکرات و عقاید و نگرش ها و ...
حالا هر کتابی برای هر نفر می تواند مصداق یک گروهش باشد !
پاسخ:
چی بگم والا!! :)
فکر می کنم این کامنت برای وبلاگ بغلی باشد. :)
یکی داستان است پر آب چشم...
پاسخ:
پر آب چشم...

از کجای عرایضِ بنده «به راحتی نسبت‌دادنِ صفاتِ مذمومِ اخلاقی» برداشت می‌شود؟!! 

من با اصلِ حرفِ یادداشتِ شما همراه بودم و عرض کردم درست است و متین و اصلاً چون در نظرم این دغدغه محترم بود، واردِ گفتگو شدم امّا...

خب فکر می‌کنم که اِشکالاتم را کامل و دقیق، در دو مرحله تشریح کردم و و البتّه که پاسخ‌ِ شما قانع‌کننده نبود!

آن «همینِ»ِ پایانِ پاسخ‌تان هم قابلِ توجّه است. :)

مصدّع شدم. والسّلام. 

پاسخ:
شما به دنبال علت بودید و اینکه فرمودید علت نداشتن مهارت یک سری صفات اخلاقی ست.
همۀ آفت‌ها و آسیب‌هایی که نام بردید، صحیح و متین است امّا دلیلِ آن، عدمِ مواجهۀ مستقیم با زندگی (که عرض کردم ممکن نیست) و یا فرهنگِ غلطِ کتاب‌خوانی و یا داشتنِ نگاهِ انتزاعی نیست. همۀ این‌ها خود معلولِ علّتِ دیگری است. دلیلِ سطحی‌نگری، بی‌رگی، بی‌وجدانی (وجدان به معنای درک و فهم)، بزدلی در تمامِ ابعادِ زندگی، شکست و انفعالِ اغلبِ نسلِ امروز به نظرم، میان‌مایه‌گی (خیلی مهم است)، ظرفیّتِ اندک و نداشتنِ جهان‌بینیِ استوار و پاک است.
.
.
بنده هم عرض کردم با حرف شما موافقم اما من به دنبال علت یابی نبوده و نیستم و فقط و فقط مشاهداتم را گزارش کردم در حالی که سعی کردم با حرف شما هم همدل باشم و علت قریب و بعید را طرح کردم.
واژه ی "همین" هم در مقام کوچکی ادعا و پیچیده نبودن مسأله بود.
حقیقتاً من با اشکالات شما موافق بودم اما به نظرم خیلی به منظر من در بحث مرتبط نبود و این اشکال به متن وارد نیست.
ممنونم
سلام با کل پست موافقم :)
آتش بدون دود رو خیلی دوست دارم بخونم .... چون کارهای دیگر نادرابراهیمی رو خوندم و بسیار لذت بردم... انشالله قسمت بشه بخونمش
پاسخ:
سلام
ممنون. ان شاالله
سلام
ممنون از یادداشت خوبتون.
مطمئنم با جلدهای بعد  آتش بدون دود بیشتر عاشقش می شوید!
پاسخ:
سلام
ممنون از لطف شما.
بیشتر عاشقش شدم!
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی