شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسیار خوشحالم! یک تصمیم بزرگ گرفته ام که می تواند نقطه ی عطف زندگی ام در این روزها باشد!

چه تصمیمی؟!! هان می گویم، می گویم... می خواهم ذهنم را ببندم، دلم را ببندم، درِ دهانم را ببندم و صبر پیشه کنم...

خارق العاده نیست؟! اینکه آدم یک هو تصمیم بگیرد، یک سطح صاف و صیقلیِ بی اصطکاک بشود آنقدر که هر واقعه ی ناخوشایند مبتذلی، حرفی، نیش و کنایه ای، آدم بی خودِ غیرقابل تحملی، از رویش یعنی از "رویِ درونش" سُر بخورد ، غلت بزند و برود پی کارش، برود به همان جهنمی که از آن آمده...و بعد که آن چیز سر خورد، غلت خورد، گورش را گم کرد، برود جلوی آینه بگوید فدای سرت! فدای سرم...! هوم؟! شگفت انگیز نیست؟

شما را نمی دانم اما به نظر من که می تواند معجزه ی قرن باشد...!

پ ن1: این بستن ذهن خیلی کار راه انداز است ها! لعلکم تبصرون تا اهل الوبلاگ...

پ ن 2: مگر می شود ریسه باشد و یاد استیصال تو نباشد، امیرِ بیچاره ی از شیرین بی محلی دیده...؟

پ ن 3: به نظرم همه ی وبلاگ نویسان اناث حداقل یکی یکبار این جمله ی ویرجینیا ولف را نوشته اند یا خواهند نوشت: 

                                                                 ما زن ها رسم خوبی داریم

زمانه که سخت می گیرد

شروع می کنیم به کوتاه کردن

ناخن ها،

موها،

حرف ها

و رابطه ها...! 

پ ن 4: بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد... این را نوشتم در تکمیل تیتر...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۲
عریضه نویس


پ ن: زود هم مادرش را از دست نداده بود که بگویم کمبود محبت او را اینطور کرده... من سه چهار ساله بودم که فوت کرد، یعنی شما حساب کنید عاقله مردی سی و سه، چهار ساله... سی و سه، چهار ساله ی الان را نمی گویم ها، سی و سه چهارساله های قدیم که به قاعده ی پنجاه ساله های امروزی پیراهن پاره کرده اند در سرد و گرم چشیدن روزگار!
پدرم را عرض می کنم... سی و سه، چهار ساله بود که مادرش را از دست داد، خودش از فرزندان آخر بود و مادربزرگم به سن و سال پیر محسوب می شد... اما عجیب بود رابطه ی پدرم با او... عجیب است رابطه ی پدرم با او... که بعد از گذشت بیست سال هنوز هم که شعر در وصف مادر می شنود گریه می کند، فرزندی مادر را، یا مادری فرزندش را بغل می کند گریه می کند، مادری در فامیل، محل، قصه، سریال، فیلم که فوت می کند گریه می کند،  هربار سر مزار مادرش تنها می رود و گریه می کند...حتی خودم که مادرِ خودم را صدا می زنم برمی گردد نگاهم می کند... زل می زند به من و مادرِ خودم و  نمی دانم شاید هم گریه می کند...
پدرم مرد عجیبی ست قبول! اما مادرم، مادرِ خودم می گوید، مادرش به غایت مادر بوده...

منت برسر ما می گذارید که فاتحه ای برای مادرِپدرم و همه ی مادران فوت شده، بخوانید. خدا به شما و مادران و پدران شما خیر بدهد...
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۴
عریضه نویس

ما جایی هستیم که باید باشیم و این توافق، بیانیه، اصلاً لحظه به لحظه ی احوالات این روزها چیزی ست که خود خواسته ایم، خوب یا بدش هم فرقی نمی کند... کسی انکار نمی کند که قاطبه ی مردم در کشاکش مشکلات اقتصادی خواهان برداشته شدن تحریم ها بودند و بر مسئولان بود که کاری کنند در این جهت... کارهای زیادی می شد انجام داد که دولت قبلی در رآس آن و دولت فعلی بعد از آن در انجامش اهمال کرد که کار به مذاکره نکشد که انگش بر پیشانی مان بنشیند که تحریم ها ایران را از پای درآورد و آن ها را پای میز مذاکره کشاند، اما خب نشد! یعنی کسی کاری نکرد و در عوض آن ها که نباید حسابی پرکار بودند...

می شد رسانه ها و حزب اللهی های دوربین به دست و قلم زن که حالا یقه پاره می کنند که واانقلاب اسلامیا، وا مرگ بر آمریکا، وا شهدای هسته ایا و این ها... کاری کنند و چیزی که حالا برضدش شعار می دهند را پیش بینی و برای عدم وقوعش برنامه ریزی کنند، نمی گویم نکردند، اما حالا برآیند همه کرده ها و نکرده ها، خواسته ها و نخواسته ها، تصمیم ها و تردیدها، شده چیزی که حالا شده... عده ای راضی و عده ای دیگر ناراضی که اگر عکس این بیانیه هم قرائت می شد همین بود که بود! 

بحث بر سر این نیست که این بیانیه چقدر به نفع و ضرر است، یا اصلاً آمریکا بر سر تعهداتش خواهد ماند یا نه، مسأله این است که ما مسئولیت خودمان را به اندازه ی فعالیت یا انفعالمان بر سر موضوعی که حق یا ناحق می دانیم، بپذیریم و قبول کنیم این چیزی بود که خودمان خواستیم حتی اگر این خواسته، کاذب هم بوده باشد. مردم راه حل مشکلات اقتصادی شان را برداشتن تحریم ها می دانستند، کسی هم راضی به ذلت ایران نبود، کسی راضی به عقب نشینی از حقوق خودش هم نبود حالا این که تعریف عزت و ذلت و حق و عقب نشینی و نسبت آن با تحریم و مشکلات اقتصادی چیست، چیزی بود که رسانه ها با هر منطقی که داشتند برای ما تعریف کردند.

انتخاب ها شد و شد آن چه شد و آن چه که ما خواستیم...


 پ ن 1: برایم عجیب است که بعضی به آمریکا بیشتر اعتماد دارند تا محمدجواد ظریف و امثالهم...!
پ ن 2: برایم خیلی عجیب تر است تفسیرها و برداشت های تا این اندازه متفاوت از یک متن و یک واقعه! هنوز هم رویکردهای پست مدرن و هرمنوتیکی توی کتم نمی رود اما واقعاً نمی شود بدون پیش فرض و پس فرض و انگاره ای غیرمرتبط و بی ربط، یک "چیز" را تحلیل کرد؟!
پ ن 3: انقدر بدم می آید تا یک چیزی می شود که به مذاق بعضی "خیلی خود حزب اللهی پندارها" خوش نمی آید به صحرای کربلا و سقیفه و جنگ جمل و صفین می زنند و مشابه انگاری بی خود می کنند! و جالب که خودشان همیشه مالک و مقداد و ابوذر و حبیب بن مظاهرند و روبه رویی شمر و معاویه و عمروعاص! عبرت تاریخی خیلی خوب است اما داشتن شعور و انصاف و تقوا بهتر است...
* مصرعی از شعر خیلی خوبِ مهدی مظاهری
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۱۶
عریضه نویس

انگار که خاورمیانه باشم، (آقا می گوید، نگویید خاورمیانه، خاوردور، خاورنزدیک که این ها پسماندهای استعمار است. آنقدر خوشم می آید از این دقت های آقا) داشتم می گفتم انگار که خاورمیانه باشم هربار که بهم می ریزد (نمی دانم این بهم ریختن هم واژه ی درستی است یانه که این بهم ریختن ها بیشتر بوی سامان گرفتن دارد) یا هربار که به خود می پیچد، من هم به دنبالش زیر و رو می شوم، شروع می کنم به شخم زدن، الک کردن، غربال گری!

به چه می رسم؟ ابتذال! به ابتذال محض! لایه لایه ی وجودم، آجر به آجر اتاقم، تمام تار و پود لباس و دکمه های پیراهنم را ابتذال قبضه کرده. شرمم می آید که بگویم در این شور و غوغایی که هردم یکی بار خودش را می بندد، من باید پایان نامه بنویسم درباره ی شعور و آگاهی که ندارم! یا به فلسفه ی فلان فیلم دقت کنم و برای گرفتن خبر از پشت لب تاپ در خبرگزاری ها چرخ بزنم و در این بین هم ببینم بالاخره فرزاد حسنی، آزاده نامداری را کتک زده یا نه؟!!

ابتذال از سر و گوش اتاقم، زیر تخت و پشت کمدم، از لابه لای کتاب ها و دکمه های کیبورد و سرانگشتانم می رود بالا، می رود بالا و به سقف می رسد و از سقف پایین می آید و می پیچد دور گلویم... که اگر دست نجنبانم روزی از همین پیچک به دار آویخته خواهم شد!


پ ن1: واژه های قدیمی کفاف گفتن و نوشتن را نمی دهد این روزها...
پ ن2: شعور و آگاهی یعنی تو جانِ دلم! چه بیچاره ام من که باید سراغ تو را از دیوید چالمرز بگیرم و ردش را تا استرالیا دنبال کنم. تو که چلوی چشمانم، صورت به صورتم نشسته ای و دلهره داری...
بعدآً نوشت: یک پست اصیل و کاردرست  و به قول خودشان باصفا اینجا
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۵
عریضه نویس

حدیث سرو می دیدم که این قسمتش سرگذشت آیت الله بهجت بود. یک قسمت چهل دقیقه ای به تعریف کودکی او گذشت، از قبل از تولد تا حدوداً اوایل نوجوانی.

قصه های قبل از تولدش را که به پدر الهام شده بود و او را "پدر محمدتقی" خوانده بودند و بعد محمدتقی اول که برادرش باشد در حوض خفه شده بود و پدر در حیرت که پس آن الهام حین بیماری چه بود و بعد که محمدتقی ثانی به دنیا می آید و مادر که مریض می شود و قزاق ها که حمله می کنند و محمدتقی که در خانه می ماند و پدر او را زیر حصیر پیدا می کند و...

همین طور بینابین این قصه ها داشتم به داستان زندگی خودم فکر می کردم که اصلاً زندگی من قصه بردار هست؟ اگر بخواهم از بدو تولد تا نوجوانی ام را برای کسی تعریف کنند چندخط می شود؟ نه اصلاً آن هفت هشت سال هیچ که من بیشتر طفیلی پدر و مادر بودم و در قصه نداشتن بی تقصیر! از بدو تولد تا به حال را چقدر قصه ساخته ام؟ خاطره خلق کرده ام؟ ماجرایی درست کرده ام؟

در نوجوانی همیشه پس ذهنم بود، جوری زندگی کنم که برای نوه هایم حرف داشته باشم برای گفتن، از جوانی و شور و شرش بگویم و خاطره های عجیب تعریف شان کنم، مثل پدربزرگم و خاطره هایش از شکار، مثل مادربزرگم و داستان های ساده اش از خاله خان باجی ها و غم و شادی عجیب آدم های آن روزگار، و مثل قصه های پدرم در گرماگرم انقلاب و مادرم که می گوید بزرگ زندگی کن!

آدم های بی قصه، آدم های بی خاطره، آدم های حوصله سربرِ ماسیده که همه ی زندگی شان به روزمره گذشت. چه عجایبی که ندیدند، شگفتی هایی که نشنیدند، تجربه ای مگر راه همواری که بی گل شدن پاچه هایشان از آن گذشته اند، نداشتند! نجنگیده اند، خسته نشده اند، شکست نخورده اند، عاشقی نکرده اند،دیوانه بازی درنیاورده اند، کله شان بوی قورمه سبزی نداده... به دنیا آمده اند، زندگی کرده اند و مرده اند... و دیگر هیچ!

جنون متفاوت بودن نگیردمان اما حیف این زندگی که ما داریم حرامش می کنیم! می گویم آدم خوبی که نشدم لااقل بروم مادربزرگ خوبی بشوم...!


 پ ن1: هی به این رفقا می گویم، یک روز جمع کنیم برویم یک وری! گوش نمی دهند که...! خدا از سر تقصیراتشان بگذرد!
پ ن 2: ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم/ امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
          دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند / از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
         رم دادن صید خود از آغاز غلط بود / حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۶
عریضه نویس