بسیار خوشحالم! یک تصمیم بزرگ گرفته ام که می تواند نقطه ی عطف زندگی ام در این روزها باشد!
چه تصمیمی؟!! هان می گویم، می گویم... می خواهم ذهنم را ببندم، دلم را ببندم، درِ دهانم را ببندم و صبر پیشه کنم...
خارق العاده نیست؟! اینکه آدم یک هو تصمیم بگیرد، یک سطح صاف و صیقلیِ بی اصطکاک بشود آنقدر که هر واقعه ی ناخوشایند مبتذلی، حرفی، نیش و کنایه ای، آدم بی خودِ غیرقابل تحملی، از رویش یعنی از "رویِ درونش" سُر بخورد ، غلت بزند و برود پی کارش، برود به همان جهنمی که از آن آمده...و بعد که آن چیز سر خورد، غلت خورد، گورش را گم کرد، برود جلوی آینه بگوید فدای سرت! فدای سرم...! هوم؟! شگفت انگیز نیست؟
شما را نمی دانم اما به نظر من که می تواند معجزه ی قرن باشد...!
پ ن1: این بستن ذهن خیلی کار راه انداز است ها! لعلکم تبصرون تا اهل الوبلاگ...
پ ن 2: مگر می شود ریسه باشد و یاد استیصال تو نباشد، امیرِ بیچاره ی از شیرین بی محلی دیده...؟
پ ن 3: به نظرم همه ی وبلاگ نویسان اناث حداقل یکی یکبار این جمله ی ویرجینیا ولف را نوشته اند یا خواهند نوشت:
ما زن ها رسم خوبی داریم
زمانه که سخت می گیرد
شروع می کنیم به کوتاه کردن
ناخن ها،
موها،
حرف ها
و رابطه ها...!
پ ن 4: بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد... این را نوشتم در تکمیل تیتر...