مجازاً قربة الی الله
انگار که خاورمیانه باشم، (آقا می گوید، نگویید خاورمیانه، خاوردور، خاورنزدیک که این ها پسماندهای استعمار است. آنقدر خوشم می آید از این دقت های آقا) داشتم می گفتم انگار که خاورمیانه باشم هربار که بهم می ریزد (نمی دانم این بهم ریختن هم واژه ی درستی است یانه که این بهم ریختن ها بیشتر بوی سامان گرفتن دارد) یا هربار که به خود می پیچد، من هم به دنبالش زیر و رو می شوم، شروع می کنم به شخم زدن، الک کردن، غربال گری!
به چه می رسم؟ ابتذال! به ابتذال محض! لایه لایه ی وجودم، آجر به آجر اتاقم، تمام تار و پود لباس و دکمه های پیراهنم را ابتذال قبضه کرده. شرمم می آید که بگویم در این شور و غوغایی که هردم یکی بار خودش را می بندد، من باید پایان نامه بنویسم درباره ی شعور و آگاهی که ندارم! یا به فلسفه ی فلان فیلم دقت کنم و برای گرفتن خبر از پشت لب تاپ در خبرگزاری ها چرخ بزنم و در این بین هم ببینم بالاخره فرزاد حسنی، آزاده نامداری را کتک زده یا نه؟!!
ابتذال از سر و گوش اتاقم، زیر تخت و پشت کمدم، از لابه لای کتاب ها و دکمه های کیبورد و سرانگشتانم می رود بالا، می رود بالا و به سقف می رسد و از سقف پایین می آید و می پیچد دور گلویم... که اگر دست نجنبانم روزی از همین پیچک به دار آویخته خواهم شد!
پ ن1: واژه های قدیمی کفاف گفتن و نوشتن را نمی دهد این روزها...