کلافه گویی های یک بالقوه کولی
حدیث سرو می دیدم که این قسمتش سرگذشت آیت الله بهجت بود. یک قسمت چهل دقیقه ای به تعریف کودکی او گذشت، از قبل از تولد تا حدوداً اوایل نوجوانی.
قصه های قبل از تولدش را که به پدر الهام شده بود و او را "پدر محمدتقی" خوانده بودند و بعد محمدتقی اول که برادرش باشد در حوض خفه شده بود و پدر در حیرت که پس آن الهام حین بیماری چه بود و بعد که محمدتقی ثانی به دنیا می آید و مادر که مریض می شود و قزاق ها که حمله می کنند و محمدتقی که در خانه می ماند و پدر او را زیر حصیر پیدا می کند و...
همین طور بینابین این قصه ها داشتم به داستان زندگی خودم فکر می کردم که اصلاً زندگی من قصه بردار هست؟ اگر بخواهم از بدو تولد تا نوجوانی ام را برای کسی تعریف کنند چندخط می شود؟ نه اصلاً آن هفت هشت سال هیچ که من بیشتر طفیلی پدر و مادر بودم و در قصه نداشتن بی تقصیر! از بدو تولد تا به حال را چقدر قصه ساخته ام؟ خاطره خلق کرده ام؟ ماجرایی درست کرده ام؟
در نوجوانی همیشه پس ذهنم بود، جوری زندگی کنم که برای نوه هایم حرف داشته باشم برای گفتن، از جوانی و شور و شرش بگویم و خاطره های عجیب تعریف شان کنم، مثل پدربزرگم و خاطره هایش از شکار، مثل مادربزرگم و داستان های ساده اش از خاله خان باجی ها و غم و شادی عجیب آدم های آن روزگار، و مثل قصه های پدرم در گرماگرم انقلاب و مادرم که می گوید بزرگ زندگی کن!
آدم های بی قصه، آدم های بی خاطره، آدم های حوصله سربرِ ماسیده که همه ی زندگی شان به روزمره گذشت. چه عجایبی که ندیدند، شگفتی هایی که نشنیدند، تجربه ای مگر راه همواری که بی گل شدن پاچه هایشان از آن گذشته اند، نداشتند! نجنگیده اند، خسته نشده اند، شکست نخورده اند، عاشقی نکرده اند،دیوانه بازی درنیاورده اند، کله شان بوی قورمه سبزی نداده... به دنیا آمده اند، زندگی کرده اند و مرده اند... و دیگر هیچ!
جنون متفاوت بودن نگیردمان اما حیف این زندگی که ما داریم حرامش می کنیم! می گویم آدم خوبی که نشدم لااقل بروم مادربزرگ خوبی بشوم...!
پ ن1: هی به این رفقا می گویم، یک روز جمع کنیم برویم یک وری! گوش نمی دهند که...! خدا از سر تقصیراتشان بگذرد!
عیدت مبارک
:)
منم وقتی خیلی کوچیک بودم و مادربزرگم یه عالمه برام داستان میگفت همیشه دلم میخواست زودتر مادر بزرگ بشم! یه مادر بزرگ خوب مثل مادر بزرگ خدابیامرزم. منتها همیشه به این فکرمیکردم که خب من که این همه قصه بلد نیستم برا نوه ام بگم باید چیکار کنم؟
اون موقع هنوز نمیدونستم چیزی به اسم کتاب داستان اختراع شده!!!
پ.ن. آره حیف این زندگی که داریم حرامش میکنیم. بیا برویم آن گلوله معهود را خالی کنیم در سرشان! البته صرفا برای داشتن دست پر نزد کودکان و نوادگانمان! :))