همراه با یک نفس آرام و عمیق
پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۳۴ ب.ظ
پ ن: زود هم مادرش را از دست نداده بود که بگویم کمبود محبت او را اینطور کرده... من سه چهار ساله بودم که فوت کرد، یعنی شما حساب کنید عاقله مردی سی و سه، چهار ساله... سی و سه، چهار ساله ی الان را نمی گویم ها، سی و سه چهارساله های قدیم که به قاعده ی پنجاه ساله های امروزی پیراهن پاره کرده اند در سرد و گرم چشیدن روزگار!
پدرم را عرض می کنم... سی و سه، چهار ساله بود که مادرش را از دست داد، خودش از فرزندان آخر بود و مادربزرگم به سن و سال پیر محسوب می شد... اما عجیب بود رابطه ی پدرم با او... عجیب است رابطه ی پدرم با او... که بعد از گذشت بیست سال هنوز هم که شعر در وصف مادر می شنود گریه می کند، فرزندی مادر را، یا مادری فرزندش را بغل می کند گریه می کند، مادری در فامیل، محل، قصه، سریال، فیلم که فوت می کند گریه می کند، هربار سر مزار مادرش تنها می رود و گریه می کند...حتی خودم که مادرِ خودم را صدا می زنم برمی گردد نگاهم می کند... زل می زند به من و مادرِ خودم و نمی دانم شاید هم گریه می کند...
پدرم مرد عجیبی ست قبول! اما مادرم، مادرِ خودم می گوید، مادرش به غایت مادر بوده...
منت برسر ما می گذارید که فاتحه ای برای مادرِپدرم و همه ی مادران فوت شده، بخوانید. خدا به شما و مادران و پدران شما خیر بدهد...
۹۴/۰۱/۲۰