از دلایلم برای ادامه ی زندگی دیدن روزهای بعد از فاجعه است، لمس شان، درک شان، دیدن خودم و اینکه بعد از خوابیدن طوفان و آرام شدن اوضاع، دنیا چگونه خواهد چرخید، چگونه بلند خواهم شد، ادامه خواهم داد، زندگی خواهم کرد... روزهای طوفانی خودِ فاجعه به سرعت می گذرند، می آیند و نابود می کنند و رد می شوند، حالا شاید برگردند یک دستی هم از دور برایمان تکان بدهند اما رد می شوند ما را ویران شده، نابود، تهی از زندگی تنها می گذارند.
همان لحظه های گردباد که از دَوَران باد و گرد و خاک و طوفان به خودم می پیچم و هی چشمانم را از غبار پاک می کنم و سرم را از دانه های تگرگ می پوشانم، می گویم، خب دیگر زندگی جان شما را به خدا بزرگ و منّان می سپارم، باشد که با بقیه آدم ها روزهای بهتری را سپری کنی...و این یعنی خلاص! هیچ امیدی به زنده ماندن نیست و حتی دیگر ترسی از خود فاجعه ندارم که در متن حادثه ام، معنی ندارد دلهره داشتن، محاسبه کردن که بعداً چه می شود و چه خواهد شد و فلان، اصلاً بعدی وجود ندارد، با پایان طوفان من هم رفته ام. و چون به گمانم دنیا از بعد از این طوفان به آخر می رسد، با دلی آرام و قلبی مطمئن خودم را برای سفر آخرت آماده می کنم و در اوج آشوب دلم خوش است که دیگر تمام شد! مگر می شود دنیا ادامه پیدا کند؟
اما دنیا با پررویی تمام راه خودش را می رود و بنده پرروتر از او فردای طوفان از خواب بلند می شوم و به اعضای خانواده "صبح بخیر" می گویم...!من بعد از طوفان زنده می مانم، زنده می مانم که به قول نادرجانِ ابراهیمی، زنده ماندنی...
حالا از روزهای بعد از طوفان بشنوید! یک سکون و آرامش محض، به همراه یک ویرانیِ کامل، ساخته های با خاک یکسان شده، زحمت های هدر رفته، و من که از درون تهی شده ام... منی که هیچ فکر ادامه ی بعد از فاجعه نبودم، حالا آشوب تمام شده و من زنده مانده ام و این آغاز ماجرای هیجان انگیز ادامه ی بعد از طوفان است... و از دلایلم برای زندگی درک همین لحظه است، لحظه ی در سکوت به ویرانه ها نگاه کردن، لحظه ی روی زمین نشستن و به "ادامه" فکر کردن، لحظه ی تهور و بی کله گی مواجه ی با خرابی ها، لحظه ی گشتن میان آوارها و جستجو برای پیدا کردن یک امید، و آن ناب ترین لحظه، لحظه ی " خدا خودت بیا بگو چه خاکی بر سرم بریزم"...
و همین تهِ هر ماجرای زندگی است... ماجراهای سه نفره ی خدا، من و ویرانه هایم!
پ ن1: اول یادداشت گفتم، از دلایلم برای ادامه زندگی... مسأله مهمی شده برایم، اینکه اگر خودکشی جایز بود، من به زندگی ادامه می دادم؟ چرا؟ چه نیرویی با این همه سختی و گاهی انزجار از ادامه مرا به زندگی وصل می کند؟ عمری باشد و توفیقی بیشتر می نویسم در موردش.
پ ن2: بعد از امتحان فلسفه ی ذهن که البته خودش از جمله یکی از این فاجعه های کوچکِ گذرنده ی زندگی بود: سلام بر تابستان، سلام بر داستان، شعر، سلام بر کار، سلام بر نوشتن، سلام بر وسایل شیرینی پزی آشپزخانه، سلام بر دم نوش به و لیمو و شربت سکنجبین و بهارنارنج( و باید عرض کنم که خداحافظ قهوه و نسکافه)، سلام بر پارچه های رنگیِ مغازه ها، سلام بر ولو شدن در خیابان انقلاب، سلام بر سینمای پوچ انگار و تهی مغزِ خوب کشورمان، شاید باورتان نشود ولی حتی سلام بر پایان نامه، مقاله، سلام بر گرایش جدید فلسفی می خواهم خواندنش را آغاز کنم، فلسفه ی دین، سلام بر وبگردی (اگر این بلاگفا بگذارد)، سلام بر وبلاگ نویسی، بر وبلاگ خوبم، سلام بر شما...
من نه خوش بینم نه بد بینم
من شد و هست و شود بینم...
عشق را عاشق شناسد ، زندگی را من
من که عمری دیده ام پایین و بالایش
که تفو بر صورتش،لعنت به معنایش
دیده ای بسیار و می بینی
می وزد بادی ،پری را می برد با خویش،
از کجا ؟ از کیست؟
هرگز این پرسیده ای از باد؟
به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟
خواه غمگین باش،خواهی شاد
باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاریست.
آه باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ می گوید:هوم!چه بیهوده!
زندگی می گوید اما
باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست....