پسربچگی
جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود...
سال ها پیش در چنین روزهایی، در دو خانواده ی از لحاظ مالی و فرهنگی و اجتماعی در یک سطح، دو پسربچه به دنیا آمد، به فاصله ی چند روز از هم، سطح مالی تا حدی زیادی مرفه و پدر و مادر تا حد خوبی تحصیل کرده. یکی از این بچه ها خوش صورت و خوش زیان و تودلبرو، دیگری معمولیِ معمولی و حتی کمی زخمت و نچسب.
این دو پسربچه به واسطه ی مادرهایشان قوم و خویش بودند و با یکدیگر در ارتباط. مادرهایشان نسبت نزدیکی داشتند و به واسطه ی آن ها پدرهایشان، من هم که راوی قصه باشم در یک نسبت قرار دارم با مادرها و پسرها.
عرض می کردم. این دو پسربچه با آن که در یک شرایط تا حد ممکن یکسانی به دنیا آمده بودند، به دو شیوه ی کاملاً مخالف بزرگ شدند. آن یکی پسر شد عزیزدردانه ی مادر و همه ی زندگی اش، دیگری بچه ای معمولیِ معمولی برای مادرش. (هر دو این پسربچه ها فقط یک خواهر داشتند). آن پسربچه ی دردانه ی خوش سیمای دوست داشتنی در شیر و عسل، پر قو، نان تست و آب پرتقال و ویتامین های کمکی بزرگ شد، پسربچه ی معمولیِ معمولی، مثل همه ی بچه ها، معمولیِ معمولی. وقت مدرسه رفتن پسرک ژیگولوی قصه ما از همان ابتدا گران ترین مدرسه ی شهر رفت و سرویس خصوصی داشت و لباس های مارک می پوشید و مادرش مثل ریگ پول پای او می ریخت، آن پسر دیگر، مدرسه ی معمولی می رفت، معمولی غذا می خورد، معمولی می پوشید و... اما باز هم این جا یک شباهت دیگر داشتند، هردو درس نخوان و فراری از مدرسه بودند.
مواجه ی مادر اول با این قضیه انکار بود، کلاس های خصوصی در شهر نمانده بود که جناب شان را به آن جا نفرستاده باشد، معلم خصوصی اسم و رسم داری نبود که پایش به خانه ی آن ها باز نشده باشد، کتاب و دفتر و وسایل کمک آموزشی هم که دیگر... و این قصه تا همین حالا هم که پسربچه ی قصه ی ما رفته سر جلسه ی کنکور رفته تا گند بزند به کنکورش، ادامه دارد. گفتیم این بچه را نفرست رشته ی تجربی، بگذار برود فنی یک چیزی یاد بگیرد، مادر جواب داد، نه عمویش فلان خوانده، پسرعمه اش فلان مدرک را از فلان دانشگاه دارد، دختر خاله اش فلان است و بهمان... گفتیم به این بچه سخت بگیر، هرچه می خواهد اطاعتش نکن، پدر بدبختش شده، عابر بانک، تو هم که... همان فردایش رفت برایش آیفن نمی دانم چند خرید، بلکه ام پسر را تشویق کند، درس بخواند. خلاصه این پسر تا حد ممکن، به دردنخور و لوس و حال بهم زن که با همه ی علاقه ای که من به این پسربچه داشتم، یک ثانیه تحمل او برایم غیرممکن است بار آمد، الان هم مادر بدبختش هزاربار تا دم سکته رفته که اگر کنکور قبول نشود چه کنم...! و تا این لحظه پدر مخالف شیوه ی تربیتی مادر بود اما مادر اجازه دخالت هیچ کس را نمیداد و محبت غیر معقولش او را نسبت به همه ی دلسوزی های از جنس دیگر بی توجه کرده بود. پدر هم به دلیل شدت علاقه اش به مادر، سکوت کرد و پسرش اینی شد که شد.
حالا بشنوید از آن یکی پسر. گفتیم که او هم درس نخوان و فراری از مدرسه بود. مادر او هم در ابتدا، همان شیوه ی مادر پسرِ ژیگولو را پیش گرفت، معلم گرفت، کلاس فرستاد و فلان... اما برای او هم افاقه نکرد که نکرد، مدتی ناراحت بود و غصه دار. بعدش چه کار کرد یک روز به پسرش گفت، من هرکاری می توانستم برای تو کردم، برو خودت زندگی ات را بساز، من و پدرت کمکت می کنیم اما خودت باید کار کنی، نمی خواهی درس بخوانی، نخوان اما علاف نگرد که از این به بعد باید خودت خرج خودت را بدهی، کنار پدرت باش و مردانگی یاد بگیر.
حدوداً پانزده ساله بود که رفت سرکار، پدر او را برد سر کاری هرچند که کار خودش چیز دیگری بود اما کسانی بودند که حواسشان به پسر باشد، زودتر از پدر می رفت، دیرتر از او برمی گشت، به سختی کار می کرد، چندبار شکست خورد که پدر و مادر دستش را گرفتند، با آدم های مختلف سر و کله می زد و پدر او را از دور تماشا می کرد. به رونق رسید، پول که در می آورد برای مادر و خواهرش هدیه می خرید، بزرگ منشانه به پدرش پول قرض می داد با آنکه پدر بی نیاز بود (مادرش می گفت این شگرد تربیتی آن هاست که هم تعهد به خانواده را یاد بگیرد و هم احساس بزرگی کند) خلاصه در هجده سالگی مردی شده برای خودش، از آن مردهای مثل کوه، از آن مردهای قدیمی...
حالا این دو پسر هجده ساله، شده اند آینه ی عبرت برای خانواده، در مهمانی ها، رفتارهایشان، تفاوت هایشان، دیدگاه های مختلف شان در باب زندگی، پختگی و بزرگی شان، یک دنیا درس زندگی می دهد به آدم و این ترس را که هر حرف و قدم و نگاه پدر و مادر چه عجایبی که به بار نمی آورد.
ادامه ندارد قصه، آخرِش همین است، یک پسربچه ی دخترمسلکِ آویزانِ مادر با پدری خاموش، یک مردِ استوارِ قابل اعتمادِ پدرگونه...
پ ن1: مادرم همیشه در جواب ناله های من از سختگیری او و پدر می گفت در حدیثی از امام صادق(ع) داریم که بچه هایتان را در سختی بزرگ کنید.
پ ن2: این فمینیست های روان شناس حرفی دارند در باب تفاوت تربیتی مادر در مواجه با پسر و دخترهایشان. به نظرم حرف شان خواندنی ست، به اجمالش می شود نتیجه ی اخلاقی این قصه. که پدرها سرجدتان تربیت پسرها را کلهم اجمعین به مادرها نسپارید...
پ ن3: سعی کردم تا جای ممکن مبهم توضیح بدهم که مثل وبلاگ قبلی اگر کسی از خانواده گذرش به اینجا خورد، داستان نشود برایمان.
۹۴/۰۳/۲۲
قصد دخالت ندارم. ولی همیشه هم اینطوری نیست! یعنی هستند والدینی که مثل والدین اون پسر دوم، دوست دارند بچه شون روی پای خودش بایسته و مرد بار بیاد، ولی بچه خودش اهل کار و تلاش نیست و میچسبه به یه سری سرگرمی های بیخود و زندگیش رو به بطالت میگذرونه! اما اون پسر قصه ی شما، خودش ذاتا اهل کار بوده و با تلنگر مادرش و کمک پدرش تونسته شروع کنه و پیشرفت کنه! همیشه همه چیز دست پدر و مادر نیست! خلقیات و روحیات و باورهای خود بچه هم خیلی موثره!