اخوان خوانی
شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ق.ظ
من نه خوش بینم نه بد بینم
من شد و هست و شود بینم...
عشق را عاشق شناسد ، زندگی را من
من که عمری دیده ام پایین و بالایش
که تفو بر صورتش،لعنت به معنایش
دیده ای بسیار و می بینی
می وزد بادی ،پری را می برد با خویش،
از کجا ؟ از کیست؟
هرگز این پرسیده ای از باد؟
به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟
خواه غمگین باش،خواهی شاد
باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاریست.
آه باری بس کنم دیگر
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ می گوید:هوم!چه بیهوده!
زندگی می گوید اما
باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست....
پ ن: مثلاً پیر بشوم، هفتاد، هشتاد شاید هم نود ساله، بعد یک کاره ای هم بشوم، استادی، آدمِ بزرگی، سرشناسی، از همین ها که می آیند آخر عمری در خانه اش فیلم می گیرند و به تمام سوراخ سنبه های زندگی طرف سرک می کشند، بعد آخر کاری بگویند، استاد، یا هرچی، چه توصیه ای برای جوان ها دارید؟ و من بعد از چهارتا لیچار که بارِ سازندگان مستند کردم بابت سوالات تکراری، این شعر را بخوانم... درمورد پایان بندی فیلم زندگی ام هنوز تصمیمی نگرفته ام!
۹۴/۰۳/۰۹