درباره ی شهرزاد
شهرزاد تمام شد، در هندی ترین وضع ممکن. خوب میدانستم که سرانجامش نه به شکوه شب دهم است و نه لطافت مدار صفر درجه را دارد اما این پایان بندی منصفانه نبود حقیقتا و فی الواقع برای منی که حسن فتحی را به عاشقانه ساختن تحسین می کردم سخت افسرده کننده بود، آه ای حسن فتحی...! کجا رفت شب دهم؟! چه شد مدار صفر درجه؟!
قصه با عشق فرهاد و شهرزاد شروع شد و چنگی به دل نزد از همان ابتدای کار به عکس عشق پر تلاطم "حیدر" و عاشقیِ نجیبانه ی "حبیب". که به گمانم اصلا قرار نبود قهرمان اصلی این عشق بازی فرهاد باشد، پسر دست و پاچلفتی و مشنگی که از پس هیچ کاری درست برنیامد، از نگه داشتن شهرزاد بگیرید تا یه مشت ورق کاغذ که آن سرهنگ که یادم رفته اسمش چه بود، جانش را بر سر آن گذاشت. در تمام طول قصه یا داشت عینکش را جابه جا میکرد یا اشک هایش را با گوشه ی آستینش پاک می کرد، داشتم به خواهرم میگفتم این همه که این پسربچه توی این فیلم گریه کرد، شهرزاد اشک نریخت!
خلاصه که به مدد شخصیت پردازی ضعیف فرهاد و بازی افتضاح بازیگرش عاشقانه ی فرهاد و شهرزاد بیشتر روی اعصاب بود تا دلخواه و خیال انگیز. البته بعید هم نیست که این شخصیت ضعیف ترسیم شد که عیار شهرزاد بالا برود و افسوس که عشق این وسط قربانی شد. حالا مقایسه اش کنیم با حبیب مدار صفر درجه. که شاعر پیشه و عاشق مسلک بود به سیاق فرهاد اما جمع اضدادش آن جا شد که قهرمان یکه بزن فیلم هم از کار درآمد و فی الواقع منجی سارا آستروک و خانواده ی یهودی تبارش شد و بازی خوب شهاب حسینی آن قدر جان بخشید به شخصیت بی جان حبیب که لحظه به لحظه ی فلسفه گفتن ها و شعرخواندن هایش شور عاشقانه می ریخت به جان مخاطب و هر بار جدایی و هجرانش شکست عشقی ما می شد.
حالا نمی گویم از حیدر لوطی و داش مشتی صفت که عاشقانه اش هنوز هم که هنوز است معیارست برای منی که از کودکی شب ها برایم لالایی عاشقانه و آن یار سفرکرده خوانده اند و کتاب هایش را ورق زده اند و ...خلاصه پیر شدیم با عاشقانه دیدن و خواندن.
عاشق که بی جربزه باشد عشق ناکام است و بدا شهرزاد و همه ی عاشقانش...
می رسیم به قباد که عجیب دلنشین و دوست داشتنی ست با همه ی ضعف ها و ترس هایش و این را بیش از هرچیز مدیون بازی شهاب حسینی بودیم که لااقل این یکی عاشقانه نشست به دلمان و فهمیدیم قباد را. که می خواهد اما نمی تواند و اصلا برای نرسیدن خلق شده این بشر.
و شهرزاد... اینکه قهرمان قصه ی عاشقانه ای زن باشد، بی شک برای چون من که به دنبال روایت های زنانه از عشق بوده و هستم هوس انگیز بود و در سرم خیال یک روایت معصومانه ای چون "پروانه" را می پروراندم که دیدم آه ای حسن فتحی... اگر به جای شهرزاد یک مرد را می کردی قهرمان قصه و می گفتی صبور باش و مقاوم و متین، آیا کنش هایش با شهرزاد قصه متفاوت بود؟ نه نبود! عاشقانه ی شهرزاد یک عاشقانه ی زنانه نبود، یک عاشقانه معمولی ناکام بود که محوریتش را یک زن داشت، بی هیچ مؤلفه ی هیجان انگیز و نویی که من خودم را، دوست عاشقم یا هر زنی که محبت به دلش راه داده و دنیا به کامش نچرخیده را در آن ببینم. و هنوز هم که هنوز است " پروانه" بی بدیل است.
خرده پیرنگ های فیلم نامه به معنی واقعی فاجعه بود. داستان عاشقانه ی مریم و آن جوانک با سبیل های کم پشت مایل به قیطانی اش (از قضا اسم این یکی را هم از خاطر برده ام) بیشتر شبیه یک شوخی بود! در حدی که بیایند لابه لای قصه که یک وقت از دیدن زیاد شهرزاد و قباد و فرهاد دل زده نشویم! عاشقانه ای کم جان و تیپیکال بدون داشتن هیچ مفهومی که پیش برنده ی هدف داستان باشد. حالا باز هم بیایید مقایسه کنیم با مدار و شب دهم! عزت و اکرم و محبت کوچه بازاری بین شان که در عین صداقت و سادگی به مدد دیالوگ نویسی عالی حسن فتحی تا روزها ورد زبانمان بود و آن یکی عاشقانه ی دختر فرانسوی و پسر آلمانی در اوج جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه و آن تیرباران ها! سرگرد فتاحی و زینت و خواهر حبیب و شوهرش و ...
فقط عاشقانه ها که نیست! هر سه کارِ حسن فتحی تم سیاسی داشت به فراخور زمان خودش، اما آن سیاسی گویی های جان دار شب دهم و مدار صفردرجه کجا که اصلا بنای اصلی قصه بود و پیش برنده ی داستان و این دیالوگ های ضعیف که تنها به مصدق کجاست و فاطمی چه شد فرهاد بسنده شد کجا! انصافا هوشمندی فتحی در آمیختن عشق و هجران در کوران حوادث سیاسی رضاخانی و ممنوع بودن تعزیه یا تشکیل اسرائیل و کوچ یهودی ها به فلسطین تحسین برانگیز بود اما این جا؟!سیاستش کجا بود؟ آه ای حسن فتحی... خوب است که کودتا شده بود! همین که فرهاد هی نق میزد که مصدق چه شد و خفقان است و نشریه می بندند شد داستان سیاسی؟! چهارتا جوان خوش تیپ هی در کافه نادری قهوه بخورند و اسم مصدق و فاطمی را ببرند شد فیلم سیاسی؟! نگویید که بزرگ آقا و آن بقیه که همه در آنی قتل عام شدند داشتند به دست های پشت پرده ی کودتا اشاره می کردند که اصلا آن داستان خودش یک شوخی بزرگتری ست، بدتر از آن قصه ی مریم و جوانک عاشق پیشه!
آمریکا خودش می آید عذرخواهی می کند بابت کودتای 28 مرداد بعد ما فیلم میسازیم جرأت نمی کنیم اسم آمریکا را ببریم...
القصه که شهرزاد حالا حالاها باید بدود به دنبال شب دهم و مدارصفردرجه. فیلم نامه، دیالوگ نویسی، حتی بازی ها ( به استثنای بزرگ آقا و قباد) با ارفاق سه، صفر عقب است از کارهای قبلی و اگر نبود اوضاع گریه آور صداوسیما و البته سینما و اگر نبود جاذبه های بصری و بی عشقی این روزهای مردم، شهرزاد قصه گوی هنوز در کتاب های کهنه ی و خاک گرفته ی کتابخوانه ها زیر گوش شهریار قصه می گفت.
آه ای حسن فتحی...
پ ن: یک خاطره ای دارم از فیلم مدار صفر درجه تعریفتان می کنم بخندید! خب آن موقع ها ما نوجوان بودیم و در هر نفسی عاشق و صد البته به بیتی از غزلی عاشقانه اشک هایمان جاری... سکانس تیرباران شدن آن پسر آلمانی و دختر فرانسوی بود، از ابتدای آن قسمت هی اشک هایم می آمد تا نزدیکی پلک ها و ما دست رد بر سینه اش زده قورتش میدادیم که جلوی خانواده آبروریزی نشود! هی هم به خودمان قول میدادیم بعدا جبران می کنم قول میدهم، برو در خلوت هرچقدر که خواستی اشک بریز و مرثیه سر کن!