این بار شهدای نسل سوخته
شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ
حالا دیگر حاتمی کیا ما را دوست دارد و این خوب است. منظورم از ما، یعنی خودِ ما که نسل سوم می گویندمان. همان نسل انقلاب ندیده ی جنگ نرفته اما بویش را شنیده و آدم هایش را دیده. نسل از آن جا مانده و از این جا رانده! که نه می تواند مثل یک دهه ی هفتادی و هشتادی کلاسیک به عالم مدرن و توسعه ی پایدار و اقتضائات و روابط برآمده از آن خو بگیرد و از کوچه خاکی و دیوار کاه گل، صندوقچه ی مادربزرگ و رومیزی ترمه دل بکند و نه او را به گذشته ی پرشکوهِ تجربه نکرده راهی هست و اصحاب گذشته او را به چیزی حساب می کنند.
اینکه نسل سوخته اند نه فقط به این خاطر است که ترس و دلهره ی وضعیت قرمز و آژیر خطر همراه کودکی شان بود و شیرِ مادر ترسیده از بمباران خورده اند و این آخری ها از صدای بمب و موشک زود به دنیا آمده اند، یا چه میدانم چهار نفره در یک نیمکت نشسته اند و بعضا در دسته و پنجه نرم کردن با غول بی شاخ و دم کنکور در آن سال های بی کسی دست به خودکشی زده اند و احتمالا اگر بمیرند هم جا برای دفنشان کم بیاید! نسل سوخته یعنی یک نسل طفلکیِ سرگشته ی گیر کرده بین دو دنیا... که ما هستیم.
وقتی حاتمی کیا عصبانی بود و موج مرده می ساخت، گفت: قرار شد ما بریم جبهه بجنگیم، شما هم بمونید بچه های مارو تربیت کنید؛ حالا قضاوت کنید کی کم فروشی کرده!
و آن که باخته بود ما بودیم! همان نسلی که قهرمان ما بود از ما گله داشت، همان حاج کاظم و عباس، وقتی از جنگ برگشته و ما را که دیده بودند، سرتکان دادند که هی هی...! بعد از جنگ ما یک نسل عصبی و جری تحویل گرفتیم، نسلی که نه آرمان سرش می شود نه چیزی از غم و سکوت و بغض های ما می فهمد، مدعی ست و توی کله ی پوکش نمی رود که ما برای آن ها جنگیدیم با غول سیاه، که ما برای فهماندن همان چیزی رفتیم که حالا منکرش شدند از اساس و پسرم به نیم جو نمی خرد همان چیزی که برایش جان میدادم، عباس میدادم... و چه دلی سوخت از ما که می شناختیم شان از خودمان بهتر. لحظه به لحظه با آن ها زندگی کرده بودیم هرروز، روایت فتح دیده بودیم و پابه پایش گریه کرده بودیم هر جمعه، گلزار شهدا رفته بودیم و پای هر مزار آه کشیده بودیم هربار... و چه حیف که زبانمان زبان شان نبود فقط، که غریبی میکردند و غریبه می دیدند مارا. وگرنه دلمان که یکی بود، پدرهای ما، قهرمان های ما بودند ناسلامتی.
و گذشت و گذشت... همچنان حاتمی کیا عصبانی بود از دست ما و عصبانیتش شدت می گرفت، آن قدر که برگشت به سمت خودش به سمت خودشان، که اصلا تقصیر ما بود که رفتیم و حالا این نسل از همه جا بی خبر گرفتار تیر و ترکش های رفتن ما شده و به نام پدر را ساخت. در این روزهای شدت خشم، هرچند که دلش می سوخت برایمان، هرچند که مارا بدبخت گرفتار میدید اما در غریبه بودن و نشناختن ما استوار بود و پابرجا و همچنان می ساخت که، شماها چقدر فاصله دارید با ما...
تا اینکه ناگهان دری باز شد و چندتایی از ما شبیه شدند ناگاه. زبان شان چرخید به سمت آن ها و خودی نشان دادند، جان و جوانی فدا کردند. و تازه آن جا بود که حاتمی کیا نگاهی به قد و بالای ما انداخت که، چه بزرگ شدید شماها...و حاج حیدر را فرستاد که عذر بخواهد به خاطر سرگرمی شان به معاون های رئیس جمهور و ندیدن و فراموش کردن ما در این سال ها، فرستاد که گریه کند و دست مان را بگیرد سر مزار همان شهدا که تنها نقطه ی اتصال ما و آن ها بودند همیشه.
حالا او ما را شبیه خودشان می بیند همان قدر حق طلب، محکم، گاهی لجوج، بعضی وقت ها خنگ اما ساده، صمیمی، عاشق با بغض های عمیق و دل خوشی های ساده به یک لبخند، به یک رضایت. آن قدر که شخصیت نظام را در همین نسل می بیند و دلش آرام است که حتی وقتی سوال می پرسد و مخالفت می کند، مادر نگرانش نمی شود. نسلی که شاید گیج بزند، گیر کند بر سر دوراهی اما دلش قرص است با حیدر، حاج کاظم، حاتمی کیا. انقلاب دیده های جنگ رفته ما انقلاب ندیده های جنگ نرفته را باور کرده اند به انقلاب کردن و جنگ رفتن، دل بهمان خوش کرده اند و حالا دیگر راضی اند به نسلی که روزگاری به چیزی قبول شان نداشتند...
می بینید بچه ها! باز هم مدیون شهدا شدیم...مدیون جان و جوانی شهدای انقلاب نکرده ی جنگ ندیده...
پ ن: ما را مدافعان حرم آفریده اند...
۹۵/۰۱/۰۷
اینقدر حسهای خوب داشتم بعد از دیدن فیلم که هیچجوره نمیتونستم بنویسمشون. اما تو قسمتی از این حسِ خوب رو، خوب نوشتی...