از بیست و پنج سالگی...
سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ
عارضم به خدمتتان مطابق معمول این یکی هم داستان دارد، که قضیه برمی گردد به دوران دبیرستان و یک معلمی که هیچ دوستش نداشتم! شر و شیطان بودم عجیب اما معلم هایم را دوست داشتم بسیار، اذیت شان می کردم گاهی اما احترام می گذاشتم همیشه و خودشان هم می دانستند که دوستشان دارم، به همین خاطر جزو شاگردان محبوب بودم اغلب. و در این میان معلم های ادبیات حسابشان جدا بود! مثل یک بره رام بودم پای درسشان، شعرها را پیش پیش حفظ می کردم و درس ها را جلو جلو می خواندم، حتی گاهی دوبار. همان حول و حوش شهریور که کتاب ها را می گرفتیم، اول کتاب ادبیات را می خواندم سرتاسر، بعد در طول سال هم همین طور. به همین جهت شاگرد خوبی بودم برای معلم های ادبیات. سر هر کلاسی زیاد حرف می زدم با بغل دستی و جلویی و عقبی، می جنبیدم، وول می خوردم، از سر کلاس در می رفتم، مسخره بازی در می آوردم، بچه ها را علیه امتحان جلسه ی بعد می شوراندم اما این یکی... ابدا! معلم های خوش صدا و مهربان و حافظ بلدِ ادبیات اگر می گفتند بیا کل کتاب را امتحان بده، یا همه ی شعرها را از بر بخوان، صدبار از روی داستان کباب غاز یا چه می دانم کلبه ی عمو تم روخوانی کن یا حتی بنویس، لب از لب باز نمی کردم، سر کلاس هم که یا گوشم به صدای خوب معلم ادبیاتمان بود یا در خیالات داستان های کتاب ادبیات و شعرها و شاعرهایش.
همه ی دوران راهنمایی و دبیرستان به این احوالات خوش گذشت، اما در این بین، دوم دبیرستان بودم به گمان، یادم نیست که چه شد که یکهو معلم خودمان چندوقتی نیامد و یک ادبیاتی دیگر آمد سرکلاس. اصلاً خوشم نیامد از او... زخمت بود و بداخلاق، هیچ شعرها را خوب نمی خواند، هی می گفت معنی شعر بنویسید زیر هر بیت، داستان هم می گفت برای هر بیت، هرچند که دوست داشتم این کار را اما یکبار که گفتم شعر را باید خودمان بفمیم نه اینکه شما دیکته کنید، خندید... چه بدم آمد از او...
اما با این وجود بازهم کلاس ادبیات خوب و او برایم مهم بود هرچند که دوستش نداشتم، هرچند که شعر نمی خواند و لبخند نمی زد و نمی گذاشت بروم با او راجع به جبران خلیل جبران و آناکارنینا و کریستین بوبن که آن موقع ها هیچ نمی فهمیدمش حرف بزنم. اما به حرف هایش گوش می دادم و گفتم که... او برایم مهم بود.
که یکبار سر یک درسی بودیم، گفت: بچه ها هرکاری می کنید تا بیست و پنج سالگی ست، از آن بعد تا آخر عمرتان نان این بیست و پنج سال را می خورید، بجنبید!
و بیست و پنج سالگی شد، آخر دنیا...یادم هست که همان موقع هزار تا مصداق ریخت توی ذهنم که در فلان سن، فلان کار را کرده اند و خیلی هم خوب و عالی اما این حرف انگار که بر سنگ حک شده باشد توی ذهنم، مثال نقض ها عین آب از رویش رد می شدند و روی سنگ هنوز نوشته شده بود، تا بیست و پنج سالگی...
و از آن روز تا به امروز دویدم، روزها را تا بیست و پنج سالگی شمردم و دویدم، از این سر شهر به آن سر شهر از این محل به آن محل، از این کلاس به آن کلاس، از پیش این استاد، به دنبال آن استاد، برای چه؟! چه می دانم! برای اینکه یک کاری بکنم که از بیست و پنج سالگی به بعد نان آن را بخورم!! و هر لحظه گوشه ی ذهنم یک ثانیه شمار بود که تا بیست و پنج سالگی را می شمرد.
هی می گفتم تا بیست و پنج سالگی چقدر وقت دارم؟ فلان کتاب را بخوانم، بعدش برم فلان چیز را یاد بگیرم، بعد فلان موضوع را پی بگیرم و بعد و بعد... انگار که در روز بیست و پنج ساله شدنم قرار بود که تمام بشوم که بمیرم...
به اندازه سه نفر ایده توی سرم جولان می کرد، به اندازه ی سه تا آدم کار می کردم، به همان اندازه می دیدم، می شنیدم، تجربه ها را از روی زمین و آسمان و در دیوار جمع می کردم، به دیگران گوش می کردم، تحلیل می کردم، از آن ها یاد می گرفتم و به اندازه ی ده نفر آدم نگران بودم، که بعد از بیست و پنج سالگی چه خواهد شد؟!
و حالا یک روز است که بیست و پنج ساله ام، با یک عالم کارهای مانده، بارهای برنداشته، کتاب های نصفِ نیمه و دنیا دنیا ندیده و نشناخته و خوب است که بدانید بیشترین چیزی که یاد گرفته ام که بماند برایم تا همیشه، خودِ گذشتن روزها بود، چیزی که از زیر دستم در می رفت وقت دویدن های هرروزه... بیست و پنج سال اول، بیست و پنج سال دوم، بیست و پنج سال سوم و بیست و پنج سال هزارم هم که باشد می گذرد و دنیا می ماند و من می روم، روزها می رود و من می مانم که با روزهای گذشته بزرگتر شدم و پخته تر.
چه فرقی می کند چند ساله ام، چند سال گذشته، چندسال مانده، چند سال زنده ام و چند سال یا حتی روز یا دقیقه ی دیگر می میرم؟! می گذرد ایام و من می مانم و من می مانم و روزهای گذشته... خوشی ها می گذرد و ناخوشی ها، سختی ها تمام می شود و آسانی ها ولی من می مانم، من با همه ی روزهایی که رد شده اند که زندگی شان کرده ام، روزها می رود اما من می مانم و روزهایی که گذراندم...بیست و پنج سال گذشته یک چیز یاد گرفتم که بماند برای همیشه.
می گذرد، من می مانم... با ردِّ روزهای رفته، بر جانم.
۹۴/۰۶/۱۷