و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ق.ظ
قصه از جایی شروع شد که تلفنم زنگ خورد... یا نه! بگذارید ماجرا را از ابتدای اصلیش تعریف کنم، پس قصه از جایی شروع شد که خسته بودم ...و سنگین و سرگردان... شده بودم مصداق این شعر، یا حتی تجسمش...
پ ن: حقیقتاً این جلسه یکی از آن جلسات تاریخی بود که جزئیاتش از ذهنم پاک نشود کاش، آقا حدوداً نیم ساعتی صحبت کردند که وقت اذان شد، گفتند حرفهای ما ماند، حالا چکار کنیم؟ بچه ها همهمه می کردند تقریباً هرکسی را در حسینیه می دیدید داشت از سر جای خودش با آقا حرف می زد و راهکار ارائه می داد که آقا گفتند، خب همه حرف میزنید من نمی فهمم، یک نفر حرف بزند ببینیم چه می گویید، دوباره خنده و شوخی و باهم حرف زدن، بالاخره کمی یک دست شدند،گفتند ادامه بدهیم، که آقا گفتند نماز است، گفتند بعد از نماز؟ گفتند: افطار است، گفتند: بعد از افطار؟ آقا گفتند، بعد از افطار که آدم حال و حوصله ندارد و خندیدند، و بعد گفتند حالا ببینیم چه می شود...
این روزها که می گذرد شادم
این روزها که می گذرد شادم
شادم
که می گذرد این روزها
شادم که می گذرد...
که یک شماره دیدم روی گوشیم! (دوستان خودشان آگاهند که همراهِ بنده از بدو تولد در حالت سکوت است، زین رو عادت دارند به تلفن جواب ندادن های من!) شماره را که گرفتم، یکی از دوستان بود با یک خبر، که فلانی اسمت را داده ام برای دیدار دانشجویی، خنده دوید به صورت و همراهش یک علامت تعجب! که از هر کس انتظار چنین پیامی داشتم الّا این یکی دوست. آن هم از طرف نهادی که حتی از کوچه ی بغلی شان هم رد نشده، فقط چندباری فحشی نثارش نموده بودم بابت چند ضایع بازی! در همین حد... حالا چطور شده که بنده را این چنین مورد لطف قرار داده اند، دیگر به ذهن ما قد نداد، که اصلاً هم در پی اش نبوده ایم حقیقتاً! گفتیم خدا رسانده، بنده را چکار داری...؟!
در همان خواب و بیداری بعد از تلفن بودیم که عهد نموده خودت می روی با دست های خودت قبل از جلسه، کارت را می ستانی که ماجرای دو سه سال پیش نشود! قضیه اش مفصل است، به اجمال اینکه دو سه سال پیش همین افطار دانشجویی بود که فرصتی دست داد منتهی دوستان خوش قول ما از ساعت 3 تا حدوداً نزدیکی های افطار بنده را سر خیابان کشوردوست کاشتند و نشان به آن نشان که فقط به افطاری رسیدیم آن هم از پشت درهای بسته! (بعد دوستان می گویند که تو چرا انقدر روی خوش قولی زمانی حساسی، خب می بینید زخم خورده ام دیگر!)
درد سرتان ندهم صبح دیدار یعنی همان صبح شنبه، 9صبح شال و کلاه کردیم به سمت آن جا که کارت ما پیششان بود، حالا بماند که ساختمان مذکور را چطور جستیم که یکی داستان است پر آب چشم و اگر به شرحی این چنین جزئی باشد مثنوی هفتاد من خواهد شد (اما یک روز خواهم نوشت که نهاد و جمعیتی باید مسائل امنیتی را تا سرحد استتار، رعایت کند که نبودش بیشتر از بودش به درد دشمن انقلاب بخورد، طرف آمده راهپیمایی روز قدس شما فرض بگیرید یک مسئول درجه دوی دولتی، سه ردیف محافظ دورش را گرفته، بعد کارنامه اش ببینی در نصف موارد مواضعش با دشمن انقلاب یکی بوده، یکی نیست بگوید آخر کشتن تو به چه درد می خورد!) بگذریم...
خلاصه به هر مشقتی کارت را گرفتیم و رفتیم دنبال کارمان و حدود ساعت 5 بود که به سمت جمهوری سرازیر شدیم و خیابان کشوردوست عزیز را به همچنین، بدون نگرانی از رسیدن به موقع کارت و دوستان. رسیدیم و بعد از بازرسی های مرسوم داخل حسینیه شدیم.
کلاً این شکلی است که هرکه وارد حسینیه می شود اولین چیزی که تنظیم می کند موقعیت دید است، این طور است که مثلاً بچه ها حاضرند در یک کف دست جا بنشینند و پاهایشان را بغل کنند و دست هایشان را روی هوا نگه دارند اما پشت ستون و فیلم بردارها جاگیر نشوند! و کلاً از اول تا آخر مراسم هم جنگ بشین پاشو برقرار است که عقبی می گوید درست بشین و جلویی می گوید ببین جلوی من هم دوزانو نشسته.
ما هم طبق عادت اول از همه جایگاه را از نظر گذراندیم و موقعیت را بررسی کرده، یک جای خوبی برای خودمان دست و پا کردیم، شروع کردیم به سرود تمرین کردن و بعد از یکی دوبار درست شد و منظم شدیم. در هر دیدار معمولاً یک برادر اعتماد به نفسی حضور دارد (البته که همه ی برادرها اعتماد به نفس دارند تا سقف لکن برای بعضی ها پنهان و برخی دیگر آشکار است) که از اول شروع می کند هی حرف زدن و شعر تکراری خواندن تا بالاخره یکی او را پایین بکشد، این دیدار هم نه تنها که مستثنی نبود که اتفاقاً دو سه تایش را هم داشت که عرض می کنم...
خلاصه برادرهای اعتماد به نفس پنهان، برادر اعتماد به نفس آشکار را پایین کشیده ند و کاملاً دوستانه او را وادار به سکوت کردند، یه کم دیگر سرود خواندیم و هی شعار می دادیم و گردن می کشیدیم که آقا کی می آید، بچه ها هم مسخره بازیشان گل کرده بود و هرازچندگاهی الکی بلند می شدند که مثلاً آقا آمد بعد که بقیه هم به این خیال بلند می شدند؛ هرهر می خندیدند...! درشتی هم بار آن ها کرده و دعوت به صبر نمودیم...
تا بالاخره آقا آمد. ایشان که می آید، بچه ها هجوم می برند جلو و تقریباً همه ی جمعیت، به یک دوم ابتدایی میرسد و بعد از نشستن ایشان، برادران و خواهران عزیز و گرامی دقیقاً همانجا که ایستاده اند به خیال جلوتر بودن از جای قبلی همانجا می نشینند و این چنین می شود که یک هو می بینید سه طبقه انسان روی هم نشسته اند...
سرود خوبی ست با بند ترجیع الله اکبر الله اکبر... کلی کیف می دهد، سر ذوق می آییم، که مجری می آید و نماینده ی تشکل ها را دعوت می کند. دانه دانه می آیند و حرف می زنند، حرف های تکراری و همیشگی، دقیقاً همان حرف های هر ساله. با خودم فکر می کنم واقعاً غیر از رهبر چه کسی حاضر است به این حرف های صدمن یه غاز ما گوش بدهد و لبخند بزند و آخرش بگوید طیب الله انفاسکم؟
بعضاً کسانی هستند که هی وسط حرف هایشان بچه ها احسنت احسنت می گویند، یکی از بچه های انجمن اسلامی می آید و از بسته بودن فضای سیاسی می گوید و همان دلخوری ها و "نمی گذارند ما حرف بزنیم" های همیشگی که یک هو یکی بلند می شود دست می زند، برادرها این یکی را هم پایین می کشند، آقا می خندد، ما هم...
یکی می آید مظلومانه می گوید: آقا می شود خودتان به پدرمادرها تذکر بدهید که ازدواج را برای ما جوان ها سخت نکنند؟ بچه ها ریسه رفته اند رسماً و برادران بلند بلند احسنت میگویند...
یکی دیگر تیکه های سیاسی می آید و از مذاکرات بگیرید تا اقتصاد و فرهنگ و مجلس و حتی منصوبین رهبری با زبان طنز و گزنده انتقاد می کند، هرچند که در دل داشتیم حال می نمودیم، چهارچشمی آقا را می پاییدیم که اگر ایشان واکنش شان مثبت نیست بعداً برویم خودمان را اصلاح کنیم اما دیدیم آقا یادداشت می کند و می خندد و سرتکان می دهد، بعد از آخرین نفر که آمد و حرف زد، یکی دونفر از همان اعتماد به نفس آشکارها، بلند می شوند از همان جا حرف میزنند، از وقت گذشته است و همه نچ نچ می کنند و سعی در پایین کشیدن این یکی دارند که آقا به آن ها اشاره می کنند که بگویید، یکی شان را نمی فهمم که چه می گوید، آن یکی که می شنوم می گوید: می شود بعد از افطار یک وقتی بدهید، ما بیاییم با شما صحبت کنیم ما دوست داریم با رهبرمان حرف بزنیم! آقا می گوید: همه باهم می خواهید حرف بزنید؟ بچه ها می خندند، برادر می گوید، نه خودم می خواهم بیایم، آقا می گوید: بعد از افطار که نمی شود و این ها، نامه بدهید می خوانم. همه کلافه اند و پسر ول کن نیست که خلاصه بیخیال می شود و ما را به تئوری خودمان پایبندتر می کند...
و آقا صحبت هایش را آغاز می کند (البته که نقل به مضمون است):
من حقیقتاً از این جلسه قلباً و عمیقاً خوشحالم. این شور و نشاط و طراوت شما جوان ها و این دغدغه های شما برای انقلاب نشان از سرزندگی دارد. عده ای می خواند جوانان ما را افسرده و دلمرده نشان بدهند در حالی که جوان ایرانی بانشاط ترین و فعال ترین جوانان است. جوانی که روز 23 رمضان که شب قدر را گذرانده و با زبان روزه و در گرما می آید روز قدس در راهپیمایی و بعد هم زیر آفتاب نماز جمعه می خواند، فرسنگ ها با افسردگی فاصله دارد. جوانان اروپایی که آمار خودشکی در بین آن ها بالاست افسرده اند. همین حالا جوانانی اروپایی هستند که برای خودکشی به داعش می پیوندند چون برای آنان جذابیت دارد و مرگ هیجان انگیزتری از خوردن قرص، خفه شدن در آب است...
پ ن: حقیقتاً این جلسه یکی از آن جلسات تاریخی بود که جزئیاتش از ذهنم پاک نشود کاش، آقا حدوداً نیم ساعتی صحبت کردند که وقت اذان شد، گفتند حرفهای ما ماند، حالا چکار کنیم؟ بچه ها همهمه می کردند تقریباً هرکسی را در حسینیه می دیدید داشت از سر جای خودش با آقا حرف می زد و راهکار ارائه می داد که آقا گفتند، خب همه حرف میزنید من نمی فهمم، یک نفر حرف بزند ببینیم چه می گویید، دوباره خنده و شوخی و باهم حرف زدن، بالاخره کمی یک دست شدند،گفتند ادامه بدهیم، که آقا گفتند نماز است، گفتند بعد از نماز؟ گفتند: افطار است، گفتند: بعد از افطار؟ آقا گفتند، بعد از افطار که آدم حال و حوصله ندارد و خندیدند، و بعد گفتند حالا ببینیم چه می شود...
بعد از افطار بچه ها با رویی به اندازه ی یک دنیا وسیع شده، نشستند و شعار دادند که ما آماده ایم آماده و اینها، آقا آمدند و آنقدر سر ذوق بودند و شوخی کردند که به یک سخنرانی حکمت آمیزِ مفرح تبدیل شده بود جلسه به همراه کلی خاطره و یاد ایشان از اوایل انقلاب! نمی دانم قرار است چقدرش پخش بشود اما شک ندارم که بعضی از صحبت ها مشمول ممیزی صداوسیماست. خامنه ای دات آی آر را نمی دانم!
۹۴/۰۴/۲۱