شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ق.ظ
قصه از جایی شروع شد که تلفنم زنگ خورد... یا نه! بگذارید ماجرا را از ابتدای اصلیش تعریف کنم، پس قصه از جایی شروع شد که خسته بودم ...و سنگین و سرگردان... شده بودم مصداق این شعر، یا حتی تجسمش...
این روزها که می گذرد شادم
         این روزها که می گذرد شادم
                               شادم 
 که می گذرد این روزها
                                           شادم که می گذرد...

که یک شماره دیدم روی گوشیم! (دوستان خودشان آگاهند که همراهِ بنده از بدو تولد در حالت سکوت است، زین رو عادت دارند به تلفن جواب ندادن های من!) شماره را که گرفتم، یکی از دوستان بود با یک خبر، که فلانی اسمت را داده ام برای دیدار دانشجویی، خنده دوید به صورت و همراهش یک علامت تعجب! که از هر کس انتظار چنین پیامی داشتم الّا این یکی دوست. آن هم از طرف نهادی که حتی  از کوچه ی بغلی شان هم رد نشده، فقط چندباری فحشی نثارش نموده بودم بابت چند ضایع بازی! در همین حد... حالا چطور شده که بنده را این چنین مورد لطف قرار داده اند، دیگر به ذهن ما قد نداد، که اصلاً هم در پی اش نبوده ایم حقیقتاً! گفتیم خدا رسانده، بنده را چکار داری...؟!
در همان خواب و بیداری بعد از تلفن بودیم که عهد نموده خودت می روی با دست های خودت قبل از جلسه، کارت را می ستانی که ماجرای دو سه سال پیش نشود! قضیه اش مفصل است، به اجمال اینکه دو سه سال پیش همین افطار دانشجویی بود که فرصتی دست داد منتهی دوستان خوش قول ما از ساعت 3 تا حدوداً نزدیکی های افطار بنده را سر خیابان کشوردوست کاشتند و نشان به آن نشان که فقط به افطاری رسیدیم آن هم از پشت درهای بسته! (بعد دوستان می گویند که تو چرا انقدر روی خوش قولی زمانی حساسی، خب می بینید زخم خورده ام دیگر!)
درد سرتان ندهم صبح دیدار یعنی همان صبح شنبه، 9صبح شال و کلاه کردیم به سمت آن جا که کارت ما پیششان بود، حالا بماند که ساختمان مذکور را چطور جستیم که یکی داستان است پر آب چشم و اگر به شرحی این چنین جزئی باشد مثنوی هفتاد من خواهد شد (اما یک روز خواهم نوشت که نهاد و جمعیتی باید مسائل امنیتی را تا سرحد استتار، رعایت کند که نبودش بیشتر از بودش به درد دشمن انقلاب بخورد، طرف آمده راهپیمایی روز قدس شما فرض بگیرید یک مسئول درجه دوی دولتی، سه ردیف محافظ دورش را گرفته، بعد کارنامه اش ببینی در نصف موارد مواضعش با دشمن انقلاب یکی بوده، یکی نیست بگوید آخر کشتن تو به چه درد می خورد!) بگذریم...
خلاصه به هر مشقتی کارت را گرفتیم و رفتیم دنبال کارمان و حدود ساعت 5 بود که به سمت جمهوری سرازیر شدیم و خیابان کشوردوست عزیز را به همچنین، بدون نگرانی از رسیدن به موقع کارت و دوستان. رسیدیم و بعد از بازرسی های مرسوم داخل حسینیه شدیم.
کلاً این شکلی است که هرکه وارد حسینیه می شود اولین چیزی که تنظیم می کند موقعیت دید است، این طور است که مثلاً بچه ها حاضرند در یک کف دست جا بنشینند و پاهایشان را بغل کنند و دست هایشان را روی هوا نگه دارند اما پشت ستون و فیلم بردارها جاگیر نشوند! و کلاً از اول تا آخر مراسم هم جنگ بشین پاشو برقرار است که عقبی می گوید درست بشین و جلویی می گوید ببین جلوی من هم دوزانو نشسته.
 ما هم طبق عادت اول از همه جایگاه را از نظر گذراندیم و موقعیت را بررسی کرده، یک جای خوبی برای خودمان دست و پا کردیم، شروع کردیم به سرود تمرین کردن و بعد از یکی دوبار درست شد و منظم شدیم. در هر دیدار معمولاً یک برادر اعتماد به نفسی حضور دارد (البته که همه ی برادرها اعتماد به نفس دارند تا سقف لکن برای بعضی ها پنهان و برخی دیگر آشکار است) که از اول شروع می کند هی حرف زدن و شعر تکراری خواندن تا بالاخره یکی او را پایین بکشد، این دیدار هم نه تنها که مستثنی نبود که اتفاقاً دو سه تایش را هم داشت که عرض می کنم...
خلاصه برادرهای اعتماد به نفس پنهان، برادر اعتماد به نفس آشکار را پایین کشیده ند و کاملاً دوستانه او را وادار به سکوت کردند، یه کم دیگر سرود خواندیم و هی شعار می دادیم و گردن می کشیدیم که آقا کی می آید، بچه ها هم مسخره بازیشان گل کرده بود و هرازچندگاهی الکی بلند می شدند که مثلاً آقا آمد بعد که بقیه هم به این خیال بلند می شدند؛ هرهر می خندیدند...! درشتی هم بار آن ها کرده و دعوت به صبر نمودیم...
تا بالاخره آقا آمد. ایشان که می آید، بچه ها هجوم می برند جلو و تقریباً همه ی جمعیت، به یک دوم ابتدایی میرسد و بعد از نشستن ایشان، برادران و خواهران عزیز و گرامی دقیقاً همانجا که ایستاده اند به خیال جلوتر بودن از جای قبلی همانجا می نشینند و این چنین می شود که یک هو می بینید سه طبقه انسان روی هم نشسته اند...
سرود خوبی ست با بند ترجیع الله اکبر الله اکبر... کلی کیف می دهد، سر ذوق می آییم، که مجری می آید و نماینده ی تشکل ها را دعوت می کند. دانه دانه می آیند و حرف می زنند، حرف های تکراری و همیشگی، دقیقاً همان حرف های هر ساله. با خودم فکر می کنم واقعاً غیر از رهبر چه کسی حاضر است به این حرف های صدمن یه غاز ما گوش بدهد و لبخند بزند و آخرش بگوید طیب الله انفاسکم؟
بعضاً کسانی هستند که هی وسط حرف هایشان بچه ها احسنت احسنت می گویند، یکی از بچه های انجمن اسلامی می آید و از بسته بودن فضای سیاسی می گوید و همان دلخوری ها و "نمی گذارند ما حرف بزنیم" های همیشگی که یک هو یکی بلند می شود دست می زند، برادرها این یکی را هم پایین می کشند، آقا می خندد، ما هم...
یکی می آید مظلومانه می گوید: آقا می شود خودتان به پدرمادرها تذکر بدهید که ازدواج را برای ما جوان ها سخت نکنند؟ بچه ها ریسه رفته اند رسماً و برادران بلند بلند احسنت میگویند...
یکی دیگر تیکه های سیاسی می آید و از مذاکرات بگیرید تا اقتصاد و فرهنگ و مجلس و حتی منصوبین رهبری با زبان طنز و گزنده انتقاد می کند، هرچند که در دل داشتیم حال می نمودیم، چهارچشمی آقا را می پاییدیم که اگر ایشان واکنش شان مثبت نیست بعداً برویم خودمان را اصلاح کنیم اما دیدیم آقا یادداشت می کند و می خندد و سرتکان می دهد، بعد از آخرین نفر که آمد و حرف زد، یکی دونفر از همان اعتماد به نفس آشکارها، بلند می شوند از همان جا حرف میزنند، از وقت گذشته است و همه نچ نچ می کنند و سعی در پایین کشیدن این یکی دارند که آقا به آن ها اشاره می کنند که بگویید، یکی شان را نمی فهمم که چه می گوید، آن یکی که می شنوم می گوید: می شود بعد از افطار یک وقتی بدهید، ما بیاییم با شما صحبت کنیم ما دوست داریم با رهبرمان حرف بزنیم! آقا می گوید: همه باهم می خواهید حرف بزنید؟ بچه ها می خندند، برادر می گوید، نه خودم می خواهم بیایم، آقا می گوید: بعد از افطار که نمی شود و این ها، نامه بدهید می خوانم. همه کلافه اند و پسر ول کن نیست که خلاصه بیخیال می شود و ما را به تئوری خودمان پایبندتر می کند...
و آقا صحبت هایش را آغاز می کند (البته که نقل به مضمون است):
من حقیقتاً از این جلسه قلباً و عمیقاً خوشحالم. این شور و نشاط و طراوت شما جوان ها و این دغدغه های شما برای انقلاب نشان از سرزندگی دارد. عده ای می خواند جوانان ما را افسرده و دلمرده نشان بدهند در حالی که جوان ایرانی بانشاط ترین و فعال ترین جوانان است. جوانی که روز 23 رمضان که شب قدر را گذرانده و با زبان روزه و در گرما می آید روز قدس در راهپیمایی و بعد هم زیر آفتاب نماز جمعه می خواند، فرسنگ ها با افسردگی فاصله دارد. جوانان اروپایی که آمار خودشکی در بین آن ها بالاست افسرده اند. همین حالا جوانانی اروپایی هستند که برای خودکشی به داعش می پیوندند چون برای آنان جذابیت دارد و مرگ هیجان انگیزتری از خوردن قرص، خفه شدن در آب است...

پ ن: حقیقتاً این جلسه یکی از آن جلسات تاریخی بود که جزئیاتش از ذهنم پاک نشود کاش، آقا حدوداً نیم ساعتی صحبت کردند که وقت اذان شد، گفتند حرفهای ما ماند، حالا چکار کنیم؟ بچه ها همهمه می کردند تقریباً هرکسی را در حسینیه می دیدید داشت از سر جای خودش با آقا حرف می زد و راهکار ارائه می داد که آقا گفتند، خب همه حرف میزنید من نمی فهمم، یک نفر حرف بزند ببینیم چه می گویید، دوباره خنده و شوخی و باهم حرف زدن، بالاخره کمی یک دست شدند،گفتند ادامه بدهیم، که آقا گفتند نماز است، گفتند بعد از نماز؟ گفتند: افطار است، گفتند: بعد از افطار؟ آقا گفتند، بعد از افطار که آدم حال و حوصله ندارد و خندیدند، و بعد گفتند حالا ببینیم چه می شود...
بعد از افطار بچه ها با رویی به اندازه ی یک دنیا وسیع شده، نشستند و شعار دادند که ما آماده ایم آماده و اینها، آقا آمدند و آنقدر سر ذوق بودند و شوخی کردند که به یک سخنرانی حکمت آمیزِ مفرح تبدیل شده بود جلسه به همراه کلی خاطره و یاد ایشان از اوایل انقلاب! نمی دانم قرار است چقدرش پخش بشود اما شک ندارم که بعضی از صحبت ها مشمول ممیزی صداوسیماست. خامنه ای دات آی آر را نمی دانم!
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۱
عریضه نویس

نظرات  (۱۲)

زیارت قبول...
پاسخ:
سلامت باشید.
 قلمتون چرا اینجوری شده تذکره الاولیا خوندید جدیدا؟؟ 
پاسخ:
نمی دانم والا!
باور کنید این نمی دانم، واقعی ست! معمولاً وقتی به چیزی فکر می کنم واژه ها خود به خود بر زبانم جاری می شوند و شاید تقریباً بتوانم بگویم ادبیات نوشتارم ناخودآگاه است.
عاااالی بود، مخصوصا اینکه حق برادران اعتماد بنفسو حقیقتا به جا آوردی!
کاش نکات سانسوری رو بنویسی بیای واسمون ارائه کنی :دی
نیلوووو میشه سال بعد منم با خودت ببری؟!
پاسخ:
چاکریم! ما کلاً رسالت مون همینه :))
آره انقدر خوب بودن که کلاً استرس فراموش کردنشون رو دارم.
والا منم امسال اصلاً نفهمیدم، چطور شد و چطور رفتم، ان شاالله قسمتت بشه، حقیقتاً افطاری مزه ی دیگه ای داره.
من که دستم به جایی بند نیست، برو با یکی ببند که به جایی وصله!
۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۷ کمی خلوت گزیده!
ای جانم...لذت بردم...
زیارت قبول خواهر...
پاسخ:
سلامت باشی.
ممنونم.
۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۶ زهرا صالحی‌نیا
خوش به حالت نیلوفر
خوش به حالت
با غلظت 100% خوش به حالت

بین متن‌ت داشتم به این فکر میکردم که ما نوجوان میشیم، جوان میشیم، میانسال میشیم، پیر میشیم، آقا هنوز جوان هستند، دل جوان و سرحال....
خدا سایه شون رو بالای سر ما حفظ کنه.
پاسخ:
واقعاً واقعاً واقعاً!
آقا آنقدر سرحال و سرزنده اند که آدم باورش نمی شود!
ان شاالله
۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۸ مریم ثانی
وای چه جالب!
یکی از اون خانمهایی که سخنرانی کردن از بچه های امیرکبیر بودن. من دیشب کلی فکر کردم که اینا چیکار کردن که میتون برن اونجا ما نمیتونیم بریم؟ الانم داشتم متنت رو میخوندم هی گفتم الانه که بگه نتونستم برم تو با نشد یا نذاشتن یا ... اما دیدم رفتی و دیدی و شنیدی و کیف کردی و...
خانوم خب قبلش یه خبری میدادی حداقل بابت رفتن شما پز میدادیم به بچه ها
:)))
پاسخ:
:)
بله از بچه های انجمن بود. معمولاً کسانی که خیلی در تشکل ها رفت و آمد داشته باشند محتمل تر است که کارت بهشان برسد ولی خب به زهرا هم گفتم من به معجزه معتقدم!
ان شاالله قسمت شما بشود.

سلام نیلوفر
ممنون که ما رو در لذت دیدارت سهیم کردی

پاسخ:
سلام علیکم
دم شما گرم!
قبول باشه
دوست میداریم قلمتان را:)
پاسخ:
ممنونم.
از لطف شماست.
چه جالب اتفاقا این دفعه داشتم فکر می کردم که دیگه ازما گذشته و مگر به خواب ببینیم چنین جایی رفتن رو! اون موقع که دانشجو! بودیم همیشه ابهام برامون بود که کارتها چگونه تقسیم و بعضی ها چگونه خبردار می شن که ما هیچ وقت جزءشون نیستیم!
باز یه برادرایی بودن اون موقع ها که خبری بود به ما خارج از نوبت خبر می دادن که کارت دارن و می تونن بهمون بدن، اما از جاهای دیگه خبری نمی شد...! و نکات دیگری هست درباب آنها که می رفتند و نمی رفتند که جای گفتنش نیست!

خوش به حالت نیلوفر در چه هوایی تنفس کردی! خیلی خوش به حالت...
البته من اندازه تو صبوری ندارم در مقابل جنگ بشین پاشو و سه طبقه نشستن و کلافه می شم! :دی
پاسخ:
ازلاً و ابداً این دعوای نحوه ی تقسیم کارت ها وجود دارد و به نظرم درست است که نحوه ی توزیع خیلی عادلانه نیست و بنده بسیار بسیار به آن نقد دارم از دادن کارت به نهادهای غیردانشجویی تا حضور همیشگی برخی سران! تشکل های دانشجویی تا همین که گفتی آقایانی که انقدر کارت در دست و بالشان هست که بذل و بخشش می کنند به خانم ها (کلاً هروقت که بیت بروی سر کوجه می بینی خانم هایی که کارتشان به نام آقایان صادر شده و دارند التماس می کنند که راهشان بدهند) تا...اما من به معجزه اعتقاد دارم... :)
ان شاالله که قسمت شما بشود، چه کسی دانشجوتر از شما...
نه! فکر می کنی، فضا انقدر دوستانه و لطیف است که از کلافگی های مرسوم خبری نیست.

وای نیلو واقعا خوش به حالت..
خیلی دلم سوخت و از ته دل آهی نثار همه ی آنهایی کردم که اینبار این طور دیدار داشتند!
خلاصه تو هم آهی ما شدی رفت!

خدا سلامتی بدهد به آقا..
پاسخ:
:)
ان شاالله
سلام

زیارت قبول
خوش بحالتون

من هم حتما یک روزی میروم، حتما!
پاسخ:
سلام علیکم
سلامت باشید.
ان شاالله ان شاالله.
۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۶ حسن صنوبری
خیلی خوب و طناز بود بعضی بخش‎هایش :)
مخصوصاً توصیفاتتان از اصحابِ اعتماد به نفس.
منم بر این باورم که امروز مشکل اصلی مملکتِ ما همین اعتماد به نفس است. در بین همه اقشار. چه روشنفکر چه بسیجی.
*
پس جلسۀ خوبی بوده و حسابی خوش گذشته. خوش به حالتان و خداراشکر.
و البته هرچه خواندم و هرچه فکر کردم دیدم واقعاً علی خامنه‎ای انسان شکیبایی‎ست. واقعاً آدم عجیبی است. بعضی‎ها هستند نمی‎فهمند و شکیبا هستند، آنطوری دشوار نیست. اینکه بفهمی و شکیبا باشی خیلی دشوار است.
پاسخ:
ممنونم. شما لطف دارید.
روشنفکرها که کلاً با اعتماد به نفس متولد شده اند، اما در بین بسیجی ها این مسأله نبود و در نسل جدید این طور به طور تصاعدی در حال رشد است که جداً نگرانم، به خصوص آن ها که کمی هم در حوزه ی فرهنگ و رسانه و هنر آمد و شد دارند.

بله! بسیار زیاد، جای دوستان جالی...
اصلاً همین جلسه و گوش دادن به حرف ها تکراری که حوصله ی خودمان را سر برده بود، میزان صبرش را نشان داد. تازه گاهی هم صبر از سرناچاری ست، یعنی کسی مجبور به کاری ست بعد می گوید چاره چیست صبر می کنیم، اما این صبر او کاملاً خودخواسته و دل پسند است انگار. موافقم واقعاً آدم عجیبی ست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی