یک عاشقانه ی عامیانه
داستان عاشقانه ی ما به میان سالی رسیده جانم! آرام، روان، با وقار... و من که همیشه عشق را پرسکوت دوست داشتم، خوشی این طور محبت را دارم زندگی می کنم تازه، به دور از التهاب و تب و جنون های آنی. من به تو مطمئنم و اعتماد دارم، به همراه یک درون آرام از نگاه و حضور تو.
تنها ایمان است و محبت، بی هیچ ترس و دلهره ای از نبودن تو، نخواستن و نداشتن تو. می گویی این کار را بکن، انجام می دهم و دوستت دارم، می گویی نکن و نمی کنم و دوستت دارم، نفهمی می کنم،حرفت را پشت گوش می اندازم و دوستت دارم، می گویم غلط کردم و دوستت دارم، چیزی از تو می خواهم، میدهی و دوستت دارم، نمی دهی و ناراحت می شوم و دوستت دارم، عصبانی می شوم، قهر می کنم و دوستت دارم، غر می زنم و دوستت دارم، از تو دور می شوم و دوستت دارم، گریه ام را درمی آوری و دوستت دارم، به خنده می اندازی ام و دوستت دارم، از یاد می برمت و دلم تنگ می شوم و می بینم که چقدر دوستت دارم.
مهم نیست که استدلالِ ربط ثابت به متغیر چقدر کامل است، مهم نیست که ارسطو، آگوستین، توماس آکویینی یا حتی ابن سینا و ملاصدرا توانسته ربط تغیرات من به ثبات تو را تبیین کند یا نه، مهم همین ثبات است، همین همیشگی، ازلی بودن تو، همین رفتن همه و ماندن تو، تمام شدن سختی ها و ماندن تو، گذشتن خوشی ها و ماندن تو، ترس از هر بود و نبودی غیر از نبودن تو، همین بهانه های هر روزه و هر لحظه برای دوست داشتن تو، مهم این همه خیر است، این همه خوبی، این همه تو.
می دانی که ذاتاً روستایی ام و انقلاب در ذات محال است، پس بگذر از همه ی فلسفه های گفته و غزل های نذر شده، من خیلالم به تو آسوده است و همین مستدل ترین فلسفه و عاشقانه ترین غزل و خیال انگیزترین روایت است برای منی که ساده دوستت دارم...