بازخوانی روایت فقر در آثار مجیدی
این یادداشت را برای سایت سینما انقلاب نوشته ام.
کمتر دیدهایم که کسی بچههای آسمان را دیده و فیلم را دوست نداشته باشد، که علی و زهرا، نقشی از گذشتهی هر ایرانی را با خود دارد؛ با همان معصومیتها، کودکانگیها، حتی نداشتهها و تنگناهایی که بچههای دیروز بیشتر از امروز با آن خو گرفته بودند. اما این تفاوت در کجاست که آثار مجیدی با تمام واقعنمایی که در مسائل اجتماعی دارد و مخاطب میتواند بیشترین همذات پنداری را با آن داشته باشد، تلخ نیست، سیاه نیست، منزجرکننده نیست؟ شاید اگر بخواهیم داستان سه خطی بچههای آسمان یا آواز گنجشکها یا باران و از همه سیاهتر بدوک را برای کسی تعریف کنیم، بدون دیدن فیلمها، گوینده و شنونده اعتراف کنند که سختتر از این ممکن نیست، تلختر از این نمیشود، بچهای برای رفتن به مدرسه کفش نداشته باشد!؟ در باران و برف!؟ جلوی روی برادر، خواهرش را بفروشند!؟ دختری در کسوتی پسرانه در یک ساختمان نیمهکاره کار کند؟!
اما اینطور نیست؛ نه تنها که تلخی از حد نمیگذرد که اتفاقاً شیرینی سختیها را میتوان زیر دندان حس کرد و وقت دویدنهای علی و زهرا لبخندی به گوشهی لب نشاند و به غیرت این خواهر و برادر درود فرستاد. این درحالیست که با این داستان میشد فیلمی ساخت که ملتی را از زندگی ناامید کرد و جامعهای را از تلاش منصرف، واقعهای که کم در سینمای ما اتفاق نمیافتد. و ما برای یافتن پاسخ و توجیهی برای این تفاوتها به بررسی آثار مجیدی پرداختیم و نتیجه شد نوشتاری که در پیش روی شما است:
1) جدال
اولین فیلم مجیدی تلخترین فیلم اوست. بدوک (1370) داستان برادر و خواهری که پس از مرگ پدر از هم جدا و پسر به یک قاچاقچی و دختر به سعودی ها فروخته میشود. فیلم در اوج سیاهی تصویر میشود و مهمترین مفهوم جاری در فیلم نه فقر که شرافت و لکهدار شدن آن است و البته بی رحمی جاریترین صفت میان انسانها.
جعفر، در تمام طول داستان را به دنبال خواهرش میگردد که مانع فروختن او بشود اما دست آخر هم ناکام میماند. با این حال با تمام رذایل موجود در فیلم بیشک با یک قهرمانسازی مواجهیم و جعفر قهرمان این داستان است، برادری که برای یافتن خواهرش از هیچ تلاشی چشم پوشی نمیکند و امید او هرگز از فیلم جدا نمیشود و این چنین فقر و امید، سیاهی انسانها با قهرمانی به نام جعفر، پارچههای رنگی قاچاق با موسیقی پرضرب و دویدنهای بچهها در دشت بهم میپیچد و آمیزهای از سیاهی و تلاش برای رهایی از آن را تصویر میکند.
در فیلم بعدیِ مجیدی که پدر (1374) باشد باز هم پیچیدن مفهوم فقر و شرافت را این بار به طوری بیشتر مجازی میبینیم. پسری که بعد از مرگ پدرش در شهر دیگری کار میکند و بعد از برگشتن به خانه متوجه میشود، مادرش با مردی ازدواج کرده و او هم به خیال اینکه به خاطر فقر است و مادر از سر نیاز مالی تن به ازدواج داده، میخواهد خواهرانش را از خانه ی مرد بیرون ببرد اما مادر مانع او میشود. سرانجام با همراهی ناخواستهی او با ناپدری، انس و الفتی بین آن ها ایجاد می شود که جنگ به صلح میرسد و ذلتِ به اشتباه فهم شده به شرافتی دیگر منجر میشود.
2) با کفش هایی پاره برای فتح آسمان
اما مهمترین فیلم مجیدی در نشان دادن مفهوم فقر بچههای آسمان(1375) است. شاید اگر بخواهیم برای حدیث شریف "الفقر فخری" مصداقی تصویری بیابیم یکی از گزینهها این فیلم خواهد بود. خانوادهای که در فقر زندگی میکنند اما به زییاترین شکل ممکن. ارتباطات خانوادگی زن و شوهر، فرزندان با پدر و مادر و یکدیگر در بهترین نوع آن است. فقر نه تنها از محبت میان اعضا نکاسته که اتفاقاً شاهد یک همدلی صبورانه جاری در روابط هستیم. مردی که کارِ خانه را وظیفه ی فرزندان و خودش می بیند چون همسرش دیسک کمر دارد، فرزندانی که گم شدن کفش را از پدر مخفی میکنند، نه از ترس کتک خوردن که از نارحتی بیپولی پدر، خواهر و برادری که همدیگر را مراعات میکنند تا اندوه والدین را زیاد نکنند، دختربچهای که چون زنی خانهدار کار میکند و پسرخانواده همچون مردی استوار مشکلات خود و خواهرش را به دوش میکشد بیآنکه هردو بگذارند پدر و مادر بویی از سختی که متحمل میشوند، ببرند و این مجموعه در یک پازل هوشمندانه تصویری ناب از زندگی را به رخ مخاطب میکشد.
آنچه این اثر مجیدی را از دیگر آثاری که درباره فقر ساخته شده و میشود، متمایز می کند، شرافت تحسین شدنیست که تمام آدمهای فقیر در فیلم به نمایش میگذارند که ریشه در بلندنظری و مناعت طبع دارد. از پدر که حتی حاضر نمیشود از قندهایی که برای هیأت میشکند، دانهای بردارد تا دختر بچهای که پدر نابینایش کفشهای کهنهی زهرا را برای او از کهنه فروشی خریده و هرروز مجبور است با پدرش به دستفروشی برود، اما حتی چشم حسرت به خودکار طلایی و زیبای زهرا ندارد. علی و زهرا هم بزرگ قهرمانان فیلم هستند، هرچند که هرکدام از شخصیتهای فیلم می توانند در نوع خود قهرمان باشند حتی پیرمرد همسایه که علیرغم فقر راضی نمیشود علی را که برای همسر بیمارش سوپ آورده دست خالی به خانه بفرستد و با زحمت از زیر تخت در مشت او نخودچی و کشمش میریزد.
آدمهای این قصه فقیرند اما ذلیل نیستند، راضیاند، زیبا و بزرگمنشانه زندگی میکنند، محبت میکنند، همدلی دارند، میخندند، کودکی میکنند اما از دل کودکی آنها قهرمانهایی معصوم به تصویر کشیده میشود که راضی به سختی خود هستند اما در تشخیص اینکه چه کسی نیازمندتر است و کفش، به زهرا رواتر است یا دختری با پدرِ دستفروش، اشتباه نمیکنند.
3) لطافت باران
این شرافتگرافی در باران (1379) نیز ادامه مییابد به گونهای که باز هم با قهرمانان فقیر اما عزیز مواجهیم چه اینکه اینبار از تبعهی افغان نیز هستند. داستان از جایی آغاز میشود که نجف که کارگر ساختمانیست در سانحهای دچار آسیب میشود و به علت شکستگی پا مدتی مجبور به خانهنشینی. از فردای حادثه پسرش به جای او برسر کار میآید اما به علت ضعیف بودن جثهاش کار لطیف که چای دادن و نهار پختن بود به او واگذار میشود و لطیف مجبور میشود مانند دیگر کارگران کارهای سخت و سنگین را انجام دهد و از اینجا به بعد دشمنی او با رحمت آغاز و پس از کش و قوسهای فراوان متوجه می شود که او از اصل پسر نیست که دخترِ نجف و نامش باران است. لطیف که دل به دختر باخته از پوستین خشن و بی رحم خود کمکم بیرون می آید و در این فرآیند عاشقی برای کمک به معشوق و خانواده ی فقیر اما شرافتمندش حتی از شناسنامه که نمادی از هویت و روزگاری مایهی تبختر او بود، میگذرد.
شخصیتهای اصلی فیلم، لطیف و معمار، باران و پدرش گرفتار فقرند اما نه فقری کثیف و ترحمآور و نه حتی سیاه! باوجود اینکه باران نانآور خانه می شود و به زحمت از پس کارهای سنگین برمیآید، با همه سختیها و مشقتهایی که مجیدی سعی در نمایش آنها دارد اما در ورود باران به ساختمان نیمهکاره به عنوان کارگر و بعد آشپز، اولین تغییرها را در رنگ رومیزی و پردههای شسته شده و گلدار که بهم وصله شدهاند، چینش وسایل و از همه مهمتر پیچک در آب گذاشته شده که نمادی از رویش محبت در دل لطیف است، میبینیم.
لطیف که در ابتدا در اوج تفاخر نژادی بود و بدترین برخوردها را با اتباع افغان داشت بعد از عاشق شدن که همهی رنگها، رنگ می بازد در گیر و گرفتهای مالی به معمار رجوع میکند و معمار هرچند بدخلق، هرچند بی پول، اما نامرد نیست و شرافت سرش میشود که برای بیماری خواهر لطیف (که در اصل لطیف این پول را برای باران میخواست) پولی کنار بگذارد. حتی در مورد نجف، پدر باران و سلطان دوست نجف هم این عزتمندی در عین فقر رعایت میشود، وقتی سلطان بعد از برداشتن پولها به لطیف مینویسد "به امام رضا پولها را بر میگردانم"، یعنی برمیگرداند و بیننده در صداقت این قسم هیچ شکی به خود راه نمیدهد؛ چون ما در تمام فیلم او را حامی باران و صبور در برابر زخم زبانهای لطیف و محکم در برابر مأموران جمعآوری اتباع غیرقانونی دیدیم یا وقتی لطیف پولها را جلوی نجف میگیرد و نجف با اخمهایی درهم گره میگوید "این پولها برای چیست؟" و تا اسم معمار نمیآید، لبخند روی صورتش نمینشیند یعنی فقر، نه گدامنشی و نه ذلّت است.
4) کریم آقا
بعد از جدال فقر و عزت در چرخشی آگاهانه مجیدی به سراغ طمع میرود و مثلثی از این مفاهیم میسازد که که شخصیتهای او را شکل میدهند. در آواز گنجشکها (1386) کریم که در کار پرورش شترمرغ است و درآمدی نه چندان قابل توجه دارد و به خاطر گمشدن یک شترمرغ از کارش اخراج میشود. دل از مزرعه و روستا کنده، به شهر میرود به هوای پول بیشتر؛ غافل از اینکه طمع و حرص او را آوارهی کلان شهری میکند که او مختصات زندگی در آن را نمیشناسد.
کریم زندگی سادهای دارد و همسر وفرزندان قانعی که البته در این میان پسر، کمی از پدر زیادهخواهی به ارث برده که همچون کریم در آخر داستان سرش به سنگ میخورد و به طمعِ پولِ هنگفت، ماهیهای زیادی را به کشتن میدهد. اما جز او بقیهی اعضای خانواده در قناعت و سادگی بی هیچ شکایت و حتی آشکارکردنی از کمبودها به زندگی زیبای روستایی خود مشغولند اما این خود کریم آقاست که با رفت و آمد در شهر دل به زرق و برق و یا بهتر بگویم، به دورریختنیهای شهر دل میبندد و هرروز در و تختهای بر پشت موتور به خانه برمیگردد و هرروز از روز قبل کمتر میبخشد. او که حتی نیمروی شترمرغ را هم بدون همسایهها نمیخورد حالا درِ کهنهای را که همسرش به همسایه میبخشد را با رسوایی و به دروغِ قول دادن به کسی، پس میگیرد و همسرش را که نمونهای از یک زن سلیمالنفس و بخشنده است، خجالتزده میکند؛ دست آخر هم از بالای همین خنزرپنزرهایی که جمع کرده سقوط می کند و روزها خانهنشین میشود. اما کریم مانند تمام قهرمانهای مجیدی، هرچند خاکستری اما از پس آزمون های دشوار زندگی سربلند بیرون میآید و همانطور که از تصویرگری فقر در آثار او پیداست، قهرمان های او هرگز شکست خوردهی بازیهای دنیا نیستند هرچند که در کشاکش این مبارزه سرمایههایی را هم از دست بدهند.
آنچه فقر را در آثار مجیدی با دیگر آثار کارگردانان متمایز میکند همین نگاه متفاوت او به زندگی و انسان و نسبت او با محیط است. او مانند هرموحدی خدا را روزیرسان میداند و اتفاقاً در همین فیلم اخیر او در سکانسی به وضوح این مسأله را نشان میدهد، سکانسی که مسافرکشِ موتوری بر سر مسافر با کریم دعوا میکند اما از قضا موتور خراب شده و مسافر، روزی کریم میشود. مجیدی فقر را دستمایهای برای سیاه و کثیف نشاندادن جامعه نمیکند و به عکس خانوادههای فقیرِ او سرشار از خوشبختی و زیبایی و حتی خوشحالیاند و این فقر ناخواسته خدشهای در امور انسانی آنها ندارد که بچههای آسمان و آواز گنجشکها و حتی نزدیکی لطیف به تبعهی افغان را در این مورد میتوان مثال زد.
فقر برای مجیدی حتی بهانهای برای شکایت از خدا و جبرانگاری و پوچگرایی هم نیست که آزمونی همچون آزمونهای دیگر زندگیست که باید به سلامت از آن عبور کرد و از زندگی و مراحل پشت سر گذاشته شده، آموخت و در آخر، همانطور که پیشتر گفتیم مؤلفهای که مجیدی قبل از فقیر بودن شخصیتهای خود را به آن آراسته است و تمام تفاوتها رقم میزند، عزتمندی است و این کرامت نفس است که فقر را در نظر او و شخصیتهای او این چنین به زانو در میآورد و دنیا را بندهی خود میکند.