شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

آیا دوباره گیسوانت را در باد شانه خواهم زد؟

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۰۷ ب.ظ

روزهای سختت دوباره از راه رسیده اند، این را خوب می دانم...

در کوچه باد می آید و تو دوباره شال گردنت را پیچیده ای دور گلویت، دست هایت را در جیب ها مشت کرده ای، از پشت عینک آفتابی اشک می ریزی و به همه ی آن چه نداری فکر می کنی... پیش تر گفته بودمت این روزها را، خاطرت هست؟ گفته بودمت اعتماد بر هیچ کرده ای، تکیه بر پوچ داده ای، یادت داده بودم این دنیای پوک پر از اعتماد را... یادت هست؟ خاطر جمعت کرده بودم از حباب روی آب بودن خوشی های زودگذر را، دل بستن به هرچه که بوی نیستی دارد را...

حالا تو در باد بی پناه می لرزی و منِ دلتنگ هم از دوری تو، دخترکم...!

تنهای من، شکسته ای هان؟ شال گردنت را بیاور بالاتر مادر، سوز سردی ست... می خواهی کمی بنشینی؟ نفس تازه کنی؟ حرف بزنی؟ بلند گریه کنی؟ طاقت بیاور... می دانی که من برایت آیة الکرسی خوانده ام، اثر دارد...!

آن کوچه ی خلوت را ببین، همان سکویی که جلوی آن خانه ی قدیمی ساخته اند، انگار که اصلاً برای تو آن جا گذاشته باشند، آری! همان جا بنشین... بلند گریه کن مادر، این طور که بغض ها را قورت می دهی و سریزش را از پشت عینک پنهان می کنی، جانم انگار دوباره می خواهد از تنم بیرون بیاید، راحت گریه کن... کاش زنِ صاحبخانه حواسش بشود، یک لیوان آب دست بچه ام بدهد.

هان! تعلل نکن! بگیر از دست مهربانش لیوان آب را... قربان لبخندت! چادر گلدارش را دیدی؟ بله! شکل همان است، همان که آقاجان از سفر کربلا برایم تبرک کرد، تقصیر خودت بود که بعد از من گذاشتی توی همان بقچه بماند و بوی نا بگیرد، حیف نبود؟

جانِ مادر! بهتر شدی نه؟ چه خوب شد که این چادر به یادت آورد، از یاد برده ها را... خدا خیرت بدهد زنِ صاحبخانه، سایه ات بالای سر بچه هایت باشد الهی...

حالا دیگر بلند شو مادر، محکم بلند شو! گردِ حسرت را بتکان، خرده های اشک را از روی چشمانت کنار بزن، راه بیافت... دوباره راه بیافت... دلت را قرص کن، مگر راه حرم را نشانت نداده بودم... "این جا" خجالت می کشم که گاهی خودت را بی پناه می بینی، خجالت می کشم که زود به زود می بُری و انگار نه انگار که یادت بودم "حسبی الله" را، "نعم المولی و نعم النصیر" را...

بله! دارم دعوایت می کنم! مگر نگفته بودم، دنیا تا بوده همین بوده؟ چرا به خیالت آمده که اینجا جای خوش گذراندن است و حالا که روزگار سخت گرفته، اینطور ضعیف می بینمت؟ دخترِ من که راه و رسم گذر کردن روزها را بلد بود، خوب می دانست برای بزرگ شدن، باید امتحان پس داد، خب بله! سخت هم هست، اما همیشه که نیست؟ هست؟

تو دل بسپار... خیالت را از نگاه پر کن، پشت به پشت ایمان بده، راه باز می شود... من هم برای معصوم کوچکم آیة الکرسی می خوانم، خوب می دانم که اثر دارد...!



پ ن: عنوان از شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" است. فروغ... فروغ! این زنی که در من است و دور از من است!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۱۱
عریضه نویس

نظرات  (۴)

حیف فریاد مرا بغض به یغما برده
یک بغل حرف ولی محض نگفتن دارم...
پاسخ:
ممنون.
خیلی به جا بود.
آدم نمی داند چیزهایی که توی روضه ها گفته می شود چقدر مستند است، اما گاهی تصاویر خیلی زنده و عمیقی توی ذهن آدم حک می کند.
توی ذهن من هم تصویر این ایام، تصویر مادر بچه های خردسالیست که علیرغم ناتوانی شدید، با این که داغدار خیلی چیزهاست از جمله کودک معصومش،
موی دخترکانش را شانه می زند و سعی می کند تا دم آخر خانه را تمیز و زنده نگهدارد و بچه هایش را شاد.
چقدر تلخ است حال مادری که می داند دیگر موی دخترکش را شانه نخواهد زد...
پاسخ:
خیلی نیازی به تصاویر روضه خوان ها نیست... راستش نمی دانم باید چه بنویسم، هی جواب ها را توی ذهنم می چینم و بعدش حذف می کنم... روضه های فاطمیه روضه های "مگو"  هستند!
حتماً که برای تو فاطمیه یک جور دیگر است، برای ما دعا کن...!
برای مادر پسرش

یافاطمه جان
این همه حرف دو پهلو زده ای با پهلو
اصلا انگار نه انگار که با دیواری...


۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۸ محدثه پیرهادی
اشک... اشک... اشک...
پاسخ:
می گریم و مرادم از این سیل اشک بار
تخم محبت است که در دل بکارمت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی