آیا دوباره گیسوانت را در باد شانه خواهم زد؟
روزهای سختت دوباره از راه رسیده اند، این را خوب می دانم...
در کوچه باد می آید و تو دوباره شال گردنت را پیچیده ای دور گلویت، دست هایت را در جیب ها مشت کرده ای، از پشت عینک آفتابی اشک می ریزی و به همه ی آن چه نداری فکر می کنی... پیش تر گفته بودمت این روزها را، خاطرت هست؟ گفته بودمت اعتماد بر هیچ کرده ای، تکیه بر پوچ داده ای، یادت داده بودم این دنیای پوک پر از اعتماد را... یادت هست؟ خاطر جمعت کرده بودم از حباب روی آب بودن خوشی های زودگذر را، دل بستن به هرچه که بوی نیستی دارد را...
حالا تو در باد بی پناه می لرزی و منِ دلتنگ هم از دوری تو، دخترکم...!
تنهای من، شکسته ای هان؟ شال گردنت را بیاور بالاتر مادر، سوز سردی ست... می خواهی کمی بنشینی؟ نفس تازه کنی؟ حرف بزنی؟ بلند گریه کنی؟ طاقت بیاور... می دانی که من برایت آیة الکرسی خوانده ام، اثر دارد...!
آن کوچه ی خلوت را ببین، همان سکویی که جلوی آن خانه ی قدیمی ساخته اند، انگار که اصلاً برای تو آن جا گذاشته باشند، آری! همان جا بنشین... بلند گریه کن مادر، این طور که بغض ها را قورت می دهی و سریزش را از پشت عینک پنهان می کنی، جانم انگار دوباره می خواهد از تنم بیرون بیاید، راحت گریه کن... کاش زنِ صاحبخانه حواسش بشود، یک لیوان آب دست بچه ام بدهد.
هان! تعلل نکن! بگیر از دست مهربانش لیوان آب را... قربان لبخندت! چادر گلدارش را دیدی؟ بله! شکل همان است، همان که آقاجان از سفر کربلا برایم تبرک کرد، تقصیر خودت بود که بعد از من گذاشتی توی همان بقچه بماند و بوی نا بگیرد، حیف نبود؟
جانِ مادر! بهتر شدی نه؟ چه خوب شد که این چادر به یادت آورد، از یاد برده ها را... خدا خیرت بدهد زنِ صاحبخانه، سایه ات بالای سر بچه هایت باشد الهی...
حالا دیگر بلند شو مادر، محکم بلند شو! گردِ حسرت را بتکان، خرده های اشک را از روی چشمانت کنار بزن، راه بیافت... دوباره راه بیافت... دلت را قرص کن، مگر راه حرم را نشانت نداده بودم... "این جا" خجالت می کشم که گاهی خودت را بی پناه می بینی، خجالت می کشم که زود به زود می بُری و انگار نه انگار که یادت بودم "حسبی الله" را، "نعم المولی و نعم النصیر" را...
بله! دارم دعوایت می کنم! مگر نگفته بودم، دنیا تا بوده همین بوده؟ چرا به خیالت آمده که اینجا جای خوش گذراندن است و حالا که روزگار سخت گرفته، اینطور ضعیف می بینمت؟ دخترِ من که راه و رسم گذر کردن روزها را بلد بود، خوب می دانست برای بزرگ شدن، باید امتحان پس داد، خب بله! سخت هم هست، اما همیشه که نیست؟ هست؟
تو دل بسپار... خیالت را از نگاه پر کن، پشت به پشت ایمان بده، راه باز می شود... من هم برای معصوم کوچکم آیة الکرسی می خوانم، خوب می دانم که اثر دارد...!
پ ن: عنوان از شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" است. فروغ... فروغ! این زنی که در من است و دور از من است!
یک بغل حرف ولی محض نگفتن دارم...