می نویسم برای آزادی بیان
مدت ها بود که بی اعتماد بودم. به حرف های بزرگ، شعارهای دهان پر کن، به دفاع از آزادی، حقوق مردم، جریان آزاد اطلاعات، "بگذارید مردم حرفشان را بزنند"، "زنده باد مخالف من".
کار دیروز و امروز نیست. ندیده و نشناخته هم نیستم که سال ها در آن جریان تنفس کردم و حالا هم به اجبار موقعیت سوق الجیشی خانوادگی، دوستی در حال تجربه کردنشان هستم. دروغ نیست اما حقیر است، کوتاه و ناتوان است. حتی به قدر واژه هم بالا نمی آید چه برسد به مفهوم!
از معنا تهی شده اند همان ها که سال ها برایمان ژست می گرفتند و اداهای عجیب و غریب روشنفکری شان هوش از سر ما می برد و ما را شیفته ی قدرت استدلالشان می کرد و در میان آن همه هیاهو گم می شدیم و در عظمتشان انگشت به دندان می گرفتیم که لابد خبری هست! همین امسال در جشنواره ی فجر بود که به یقیین رسیدم و امروز هم که دیگر می توانم برایتان مصداق عینی بیاورم.
دارم از آدم هایی حرف می زنم که سال ها گوشمان را از حقِ گفتن کر کرده اند اما لحظه ای تاب شنیدن مخالف را ندارند، آدم هایی که ادعای بزرگی دارند اما از کوچکی یک واژه آن چنان برمی آشوبند که حاضرند به خاطرش تمام موقعیت حرفه ایشان را به خطر بیاندازند، که برای اثبات خودشان حتی حاضر می شوند فرزندشان را سپر انسانی کنند. همان روشنفکرانی که بر همه چیز معترضند و جز سیاهی و نکبت نمی بینند و برای مبارزه علیه این شوربختی (بخوانید داشتن حکومت اسلامی) از روی هرچیزی می گذرند خواه دین، خواه وطن، مردم اما به قاعده ی بستن شیر آب سرویس بهداشتی سالن سینما احساس مسئولیت نمی کنند.
با جو خوشحال می شوند، با همان جو غصه دار، با جو بزرگ می شوند و همان جو روزی به زمین شان می زند اما عبرت نمی گیرند و دوباره با اعتیاد به همان جو بلند می شوند. آدم هایی که با جو به دنیا می آیند، بزرگ می شوند و می میرند...
همین امروز بلاگفا وبلاگ قبلی ام را مسدود کرد چون گفته بودم اعمالش مستکبرانه است! یادداشت ها، کامنت ها، رهگذران، دوستان وبلاگی همه و همه فدای سرِ آزادی، من نگران شعارهای از درون تهی شده ام...
پ ن: فقط اینکه...دلم برای عاشقانه ها تنگ می شود... فاضل نظری بیت خوبی دارد:
دل به هرکس رسیدیم سپردیم ولی/ قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت