قدم می گذاری به جهان آشوبناکی که من از آن دلزده ام دخترجان... روزهای سختی را می گذرانیم. بیش از هر وقت دیگری ناامیدم،غمگین، بی هیچ دورنمایی که کمی و فقط کمی دل خوش کنک باشد... پدرت؟! او هم مانند من، ناامید و دلزده و البته خوشحال. او همیشه می تواند بخندد و بخنداند در میانه ی جنگ، قحطی، خشک سالی و حتی در میانه ی مناظره های احمقانه ای که آدم های دیوانه آن را می گردانند. کاش خوشحالی را از او به ارث ببری نه غم را از من،کاش تو هم جهان را به شوخی بگیری همانقدر که او، مثل او از همه چیز راضی باشی حتی وقتی شک نداری که جهانت از دست رفتنی ست.
می دانی جانم... اما میان این غم و غصه هایی که مادرت لحظه ای به قدر ارزنی برای تو نخواسته و نمی خواهد یک غم است که دوست دارم یادت بدهم و تو را با آن بزرگ کنم، بزرگ و باشکوه، بالا بلند و اصیل...
غمِ وطن از آن چیزهایی نیست که آدم دلش نخواهد برای کودکش به ارث بگذارد.