شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ/ غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

شکواییه

اللهم إنّی اعوذ بک من نفسٍ لاتَشبع
و من قلبٍ لایَخشع
و من علم لایَنفع
و من صلاةٍ لاتُرفع
و من دعاٍ لایُسمع

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است


هنوز نمیدانم که آدم ها شبیه آنان که دوستشان دارند می شوند یا آن ها که شبیه شان هستند را دوست میدارند که اگر این باشد دوست داشتن همان خودخواهی تکامل یافته است با زر و زیورهای گول زننده و ملحقات پوشاننده و اگر آن باشد که پاک باخته بودن می شود امر اصیل در دوست داشتن! آن چه زشت است و این چه زیبا! حالا بگذریم... مهم دوست داشتن و شبیه شدن است و اینکه کدام طفیلی دیگری ست نه حرف حالای من است.

آمده ام از اعجاب این روزها بگویم که چه شگفت انگیز دارم مثل همان ها که دوست شان دارم زندگی می کنم! نه اینکه خودم خواسته باشم و ارادی باشد، نه، اصلا! آن آدم ها و دوست داشتن شان نشسته است به جانم، شده است تاروپود وجودم و من دارم مثل خودم زندگی میکنم، مثل خودی که آن ها دوست دارد...

دارم برای خودم یک پا ابن مشغله می شود برای مثال! سن و سالم زیاد نیست اما آنقدر با آدم ها و تفکرات رنگارنگ سرو کله زده ام و کارهای بی ربط و با ربط را به عنوان شغل قبول کرده ام که به جای سفرنامه و زندگی نامه نوشتن که همیشه آرزویش را داشته ام میتوانم از تجربیات در شغل های مختلف و آدم هایی که به عنوان همکار دیده ام حرف بزنم و شاید هم بنویسم روزی. اما غرض از گفتنش این بود که بی آن که بخواهم شبیه شدم به کتابی که سال ها دوستش داشتم و نویسنده ای که جدا از قلم، خودش همیشه مرا به وجد آورده، گفته بودم قبلا اینجا به گمانم... و حالا دارم مثل او زندگی می کنم، بی آن که از پیش انتخابش کرده باشم، همان قدر پراکنده، همان قدر منسجم، همان قدر روز و شب نشناس، همانقدر عاشق نوشتن، خواندن، درست کردن، رفتن...

یا آن یکی جلال حتی! که چه هیجان انگیز بود همیشه قلم تند و بی پروا و فحش های خوبش، دردها و بغض ها و کینه هایش، آزاده و بی رحم بودن با خودش، سرگشتگی ها و حیرت ها و دور شدن و پرت شدنش به دامن مذهب هرچند که آن هم به سبک خودش بود با همان ویژگی های منحصر به فرد و دست آخر هم که مرگ... این یکی را البته می دانم که ارادی بود، من همیشه دوست داشتم شبیه جلال بشوم... 

هوشنگ مرادی کرمانی هم هست تازه! کودکانه های ساده اش، غم های لطیف و زندگی های بی پیرایه اش که می سازد، نداشته ها و نرسیدن هایی که نقاشی می کند با لبخند و آن حس دریغ و حسرت خوشآیند سبک و سیال در فضای داستان هایش دیگر تکه ای از من شده... مادرم، مادربزرگم، پدر! معلمم حتی! یا آن یکی استاد، همسایه ی جهانگردمان مثلا! به یک پارچه ی چهل تکه می مانم، آدم های مختلف و دوست داشتنشان می شود یک تکه از وجودم و من زندگی می کنم مثل خودم، مثل خود چهل تکه ام از دوست داشتنی ها...

خوب و بدش را نمی دانم اما واقع شدنش را چرا! هیجان بخش است و پرلذت این که خودت را شبیه چیزی یا کسی ببینی که همیشه تحسینش کردی... و ترس... این همیشه همراهِ هر خوشی! ترس از تکرار و تأیید کردن خود، من! ترس از افتادن در دوری که تهش آن چه می ماند نفس من است، منِ چهل تکه ای از دوست داشته ها و شباهت هایش که وقتی تکه ها در من جای می گیرد، آن چه می سازد وقتِ مرگ چقدر زشت و زیباست...

گفته بودم که چه قدر مرگ را دوست دارم و همراهش چه وحشتی؟! از مرگ می ترسم، می ترسم که پارچه ی چهل تکه ی نفسم را ببینم و همه ی دوست داشتنی هایم، تغییر ماهیت بدهند از پسِ آن! می ترسم از چهل تکه ی ناسازگارِ بدچهره ای که محبوب هایم را تباه می کند...تباهیش برای من است و زشتیش سهم آن ها...محبوب های بیچاره ی من!



پ ن: چو نیلوفر عاشقانه چونان می پیچم به پای تو/ که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۵
عریضه نویس

از آن دختر سرخوشی که می آمد در این صفحه ها چرخ میزد و شعر می خواند و گاهی لابه لایش رویاها را رج می زد و غصه ها را از دور و برش می تاراند، چقدر مانده خدا می داند اما حال ما خوب است. روزها می گذرند به کار، به سختی، جدیت، واقعیت! اما خوش است روزگار و شکر، چونان که قبل از این نیز واجب الذکر بود. راستی بگویم رویا هم می بافم گاهی هنوز، هرچند که رنگ واقعیت به خود بگیرد و به خاکستری میلش بکشد.

به حول و قوه ای که خودش بگذارد در جانم می نویسم دوباره که رنگ رویا بگیرد واقعیت خوش و ناخوشمان و رویاها واقعی بشوند به امیدش، غم هم اگر سراغ گرفت، چه باک سر شما به سلامت... می گذرد، چنان که گذشت...

هووم! میدانم که با نوشتن زندگی خوب تر است، روان می گذرد انگار! خدا بخواهد دوباره جان می دهیم به کلمات، رنگ می نشانیم به روزها، واقعی می شوند رویاها، روزگار بهتر می شود بی شک. غم و شادی را می نشانیم به آینه ی کلمات که قصه بسازد، ترانه سر کند، آواز بخواند، قصه ها بیایند و غصه ها را هی کنند و غم را اصیل و جانمان تازه شود به اصالت غم های عمیق و بغض های قدیمی! و این کلمه ها... این کلمه های عزیز! که چه دور بودند و این منِ دلتنگ...! روزها که بی شعر بگذرد، سرم که خالی از معنی بشود و جانم به روزمره آغشته، کلمه ها می گریزند و مثل ماهی سر می خورند از دست ماهیگیر ناشی و بیچاره من که بنده ام به کلمات و درگیر نسیانِ آورده ی غفلت.

این کلمه ها... کلمه های عزیز! خدایشان نگه دارد از بلا، از فراموشی، رفتن، نماندن، نبودن... بی تو سرودن...! خدای مان نگه دارد کلمه های جان را از بی تو بودن...



۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۳
عریضه نویس