امروز مادرجانم را دیدم، توی خانه مان، دست ها همان دست ها بود وصورتش هم همان! چه فرقی می کند که کم چروک تر و جوان تر و زیباتر بود... مهم این است که بوی نان میداد که بوی نان می دهد...وقتی آرام و مظلوم، بی آنکه حتی بگذارد صدای در متوجهم کند، چادر انداخت روی سرش برود برای من که عجله داشتم و دیرم شده بود نان بگیرد که گرسنه از خانه نروم بیرون. برای من که داشتم روسری را با مانتو همرنگ می کردم لقمه بگیرد که ضعف نکنم و گذرم نیافتد به غذافروشی های چرک شهر!
مثل همان موقع هایی که همه ی ایل و قبیله می ریختند خانه ی پدربزرگ. و او بعد از یک شب پرهیاهو و پچ پچه های شبانه ی خواهرها و خنده های ریز نوه ها، آفتاب نزده، بعد از اذان، صبح ژاکتش را تنش می کرد و چادر سیاهش را به سرش می کشید و از کوچه ها، از کنار دیوار که همراه آفتاب بی جان، سوز هم از لابه لای چادر می گذشت، برسد به صف نانوایی... وقتی هم که می رسید خانه دست هایش یخ کرده بود مادر جانم.
مادرم می گفت آخر مادر من این همه مرد خوابیده توی این خانه، بگذار این ها بروند، چرا تو؟! توی این سرمای اول صبح؟ و مادربزرگم ساکتم، لبخند میزد و آب جوش آمده را می ریخت توی قوری و دست هایش کم کم گرم می شد.
و سفره ی صبحانه از همان موقع روی زمین پهن بود تا همه یکی یکی از خواب بلند شوند و توی استکان تا نیمه شکر ریخته چای بریزد و با یک قاشق بدهد دستشان و کنارشان بنشیند و برایشان نان تکه کند و کنار دستشان بگذارد.
مادرجانم همیشه بوی نان و چای شیرین می داد، همیشه بوی نان و چای شیرین می دهد و حالا دخترش و حالا مادرم... یک دختر چقدر می تواند شبیه مادرش باشد؟ چرا مادرها همیشه اشک مرا درمی آورند...؟